تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,364 |
قصههای بازارچه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 13، دوره 28، تیر 96 - شماره پیاپی 328، تیر 1396، صفحه 24-24 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64138 | ||
تاریخ دریافت: 07 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 07 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای بازارچه بیژن شهرامی قسمت چهارم آقایعقوب شیرفروش مرد شکرفروش، فرزندش را که جلوی مغازه مشغول بازی است، صدا میزند و میگوید: - آمدهای به من کمک کنی یا بازیگوشی کنی؟ - کاری داری بفرما تا انجام بدهم. - این ظرف را بردار و برو از ته بازارچه شیر بخر. - از آقایعقوب شیرفروش؟ - بله، مگر غیر از او کسی در این بازارچه دکان شیرفروشی دارد؟ - چشم پدر. - راستی حواست را جمع کن یک وقت ظرف شیر از دستت نیفتد. - خیالتان راحت باشد، الآن میروم و برمیگردم. پسر میرود و زود برمیگردد. مرد که خودش عادت به کمفروشی دارد، شیر را وزن میکند تا مطمئن شود مرد شیرفروش سرش را کلاه نگذاشته باشد! شیر، کمتر از یک من است؛ به همین خاطر بدون معطلی مغازه را دست فرزندش میسپارد و خود با خشم و ناراحتی سراغ آقایعقوب میرود. - مرد حسابی! جلوی غازی و معلقبازی؟ - سلام، چیزی شده؟ - چه سلامی؟ چه علیکی؟ روز روشن کمفروشی میکنی؟ - پناه بر خدا! من و کمفروشی؟ - بله، پول یک من شیر را گرفتهای، اما کمتر از یک من دادهای؟ - عجب! اما... - اما چه؟ - راستش را بخواهی، همسایهی روبهرو برای لحظهای سنگ کیلوی مغازهام را به امانت برد، من هم برای اینکه فرزندت معطل نشود به جای سنگ کیلو، یک من شکری را که امروز از تو خریدم در کفهی ترازو گذاشتم. اگر شیر کم بوده علتش... یکدفعه صدای مردمی که در مغازه جمع شدهاند، به خنده بلند میشود. خندهی طعنهآمیز آنها به قدری رنجآور است که دلش میخواهد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. خودش به خودش میگوید: «یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک.»(1) منبع: 1. ادبیات شفاهی و فرهنگ عامیانه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 143 |