تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,238 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,147 |
بختی که عقل را بیدار کرد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 23، دوره 28، تیر 96 - شماره پیاپی 328، تیر 1396، صفحه 38-40 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64148 | ||
تاریخ دریافت: 07 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 07 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بختی که عقل را بیدار کرد محمدرضا یوسفی وقتی به بخت، اقبال، شانس، طالع و سرنوشت فکر میکنی، به یاد چه چیزی میافتی؟ البته معنی کلمههای بالا در حالی که به هم نزدیک هستند، یک کم یا بیشتر با هم فرق دارند. مثلاً بخت را در نظر بگیرید، قصهی آن مردی که در همهی دنیا آرزویش یک قطعه زمین بود را به یاد بیاورید. او راه افتاد تا پیش فلک برود و بختش را که خوابیده بود بیدار کند. انسانها از آغاز تاریخ تا امروز، به چیزی به اسم بخت اعتقاد داشته و دارند. بخت، سرنوشت هر کسی است و از همان لحظه که به دنیا میآید، بر پیشانی او نوشته شده و نمیشود آن را تغییر داد. حالا فلک چیست؟ به آن، یعنی به فلک، روزگار و چرخ و زمانه و سپهر هم میگویند و گویا بختِ همهی آدمها در دست فلک است. آن مرد هم که اسمش بختیار بود، راه افتاد و رفت و رفت تا فلک را پیدا کند؛ اما به یک گرگ رسید. انگار گرگ سرگیجه داشت، سرش را تاب میداد و میآمد و از بختیار پرسید: «کجا میروی؟» بختیار هم با ترس و لرز جواب او را داد و گرگ گفت: «وقتی به فلک رسیدی، بگو چرا بخت من هم خوابیده و شب و روز سرگیجه دارم؟» پس جانوران هم بخت دارند. چه فرقی میان بخت جانوران و انسانها هست؟ انگار بختِ گرگ، سرگیجه بود. در اصل یک جور بدبختی بود، که اگر خوب میشد، گرگ خوشبخت میشد و مثل همهی گرگها دنبال شکار میرفت. بختیار از دست گرگ خلاص شد. رفت و یکدفعه دید لشکری شکستخورده، خونینمالین، با رخت و لباس پارهپاره میآید. یکی از سپاهیان، سوار بر اسب آمد و به بختیار گفت: «مَلِکپیروز، مَلِک سرزمین ما، شما را احضار کردند.» آیا این بخت بختیار بود، یا یک اتفاق که او را با مَلِکپیروز روبهرو کرد؟ بختیار جا خورد و با خودش گفت: «بختم بیدار شد، مَلِکپیروز مرا خواسته، هرچند یک لشکر شکستخورده به همراه دارد.» بختیار با عجله رفت. در برابر مَلِکپیروز زانو زد. مَلِکپیروز به او گفت: «در این بیابان خشک و بیآب و علف کجا میروی؟» بختیار پاسخ داد: «فدایت شوم، بختم خوابیده، به سراغ فلک میروم تا بختم را بیدار کنم و صاحب یک قطعه زمین شوم.» مَلِکپیروز به فکر فرورفت و بعد گفت: «وقتی به فلک رسیدی، بگو چرا بخت منم خوابیده و همهاش در جنگها شکست میخورم. هرچه پاسخ داد پیش من برگرد و بگو و پاداش بزرگی دریافت کن!» مَلِک یعنی پادشاه، پس پادشاهها هم بخت دارند! اما پادشاه فکر هم کرد، کاری که بختیار و گرگ انجام ندادند. انگار فقط بخت بیچارهها نمیخوابد، بخت مَلِک و مَلِکزادهها هم اهل خواب است! بههرحال بختیار چَشم قربان گفت و راه افتاد و رفت به دریایی بزرگ رسید. دودستی تو سرش زد که چهطور از دریا بگذرد! یکدفعه نهنگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «ای انسان کجا میروی؟» بختیار جریان سفرش را برای او تعریف کرد و نهنگ گفت: «من به آنطرف آب میبرمت، به شرطی که وقتی به فلک رسیدی، از او بپرسی، چرا بخت منم خوابیده و چرا بینیام میخارد و نمیتوانم خوب نفس بکشم.» عجب! بخت به سراغ نهنگم رفته بود! یادت باشد که نهنگ هم فکر نکرد؛ نمیکرد! نهنگها با فکر سر و کار ندارند. بختیار قبول کرد. پشت نهنگ نشست و به آنطرف آب رفت. چند شبانهروز در دریا بود. سرانجام بختیار به پیرمردی رسید که شبیه او آدمی به دنیا ندیده بود. پیرمرد گفت: «من فلکم و ای آدمیزاد برای چه به اینجا آمدهای؟» بختیار جریان خودش، گرگ، مَلِکپیروز و نهنگ را برای فلک، همان پیرمرد تعریف کرد و گفت: «حالا چهطور بخت ما بیدار میشود؟» پیرمرد لحظهای فکر کرد. پیرمرد هم اهل فکر بود. فکر از کجا میآید؟ آیا هر موجودی میتواند فکر کند؟ موجود، یعنی هر چیزی که در جهان هست؛ مثل سنگ، گل، نیمکت، موش، انسان و ستاره. پیرمرد گفت: «آن گرگ باید مُخ آدم احمقی را بخورد تا خوب شود. بقیه را جواب نمیدهم؛ اما اگر عقلت را بیدار کنی، بختت هم بیدار میشود.» عقل؟ شاید اولین بار بود که بختیار حرفی از عقل شنید! فکر، عقل، بخت... اینها را به یاد داشته باشید! یکدفعه رعدوبرق زد و پیرمرد دود شد و به هوا رفت. بختیار گفت: «کجا رفتی بابافلک؟ حالا سؤال من شد دوتا، عقلم را چهجور بیدار کنم؟» عقل و بیداری؟ سؤالی که هیچکس نباید آن را فراموش کند! بختیار در حالیکه به حرف بابافلک فکر میکرد، راه رفته را برگشت. به بختیار کمک کنید تا یادش نرود، عقل و فکر را جا بگذارد! شما با او در یک سفر دور و دراز بودهاید. بختیار به دریا رسید. نهنگ سرش را از آب بیرون آورد. بختیار به اندازهی دنیا ترسید و دید اگر راهی برای خارش بینی و نفس نهنگ پیدا نکند او را به آنور آب نمیبرد هیچ، تازه اگر هم بِبَرد، از کجا معلوم که او را در دریا خفه نکند! برای همین ناخواسته عقلش را به کار انداخت. به هر حال ما از عقلمان استفاده میکنیم، حتی اگر ناخواسته باشد؛ اما بهتر که خواسته باشد و به خودمان بگوییم، عقلم چه میگوید؟ بختیار فکر کرد. راهی به عقلش رسید و گفت: «آی نهنگ دریا! یک عطسهای بکن که همهی موجهای دریا بیدار شوند.» نهنگ چنان عطسهای کرد که دریا آشوب شد و از قضا مروارید درشتی از سوراخ بینیاش بیرون پرید و جلو پای بختیار افتاد. بختیار، مروارید را برداشت و توی جیبش انداخت. از آنطرف، خارش بینی نهنگ هم از بین رفت و راحت نفس کشید. بعد بختیار را پشتش سوار کرد و به آن طرف دریا برد. بختیار خوشحال شد و با خودش کمی فکر کرد که عقل از کجا میآید و بخت از کجا؟ آیا همانطور که بخت میخوابد، عقل هم میخوابد؟ فکرها همینطور به سر ما میآیند. باید آنها را با عقل سبک سنگین کنیم، تا بفهمیم کدام درست است و کدام غلط! بختیار رفت و به مَلِکپیروز رسید. با خودش فکر کرد، چرا مَلِکپیروز همیشه شکست میخورد؟ عقلش را به کار انداخت. وقتی عقل ما به کار میافتد، یک آدم دیگر میشویم، با آدمی که احساساتی عمل میکند فرق میکنیم! وای، انگار در مقابل آدم عاقل، یک آدم احساساتی هست! بختیار به مَلِکپیروز خیره شد. او شمشیری به کمر و زرهی به تن و کلاهخودی به سر داشت و مثل جلادها بود؛ اما صدایش مثل زنها بود. بختیار جا خورد، عقلش را کار انداخت و با خودش گفت: «آدمی با این زره و کلاهخود و شمشیر که نمیشود صدایش زنانه باشد!» عقل چه کارها که نمیکند! مثل وزنهی ترازو میماند، همهچیز را میشود با آن سنجید! بختیار جلو رفت و در گوش مَلِکپیروز گفت: «شما یک زن هستید! تا به حال هیچ جنگی را زنها شروع نکردهاند، برای همین شما شکست میخورید؛ چون زنها اهل جنگ نیستند.» مَلِکپیروز تعجب کرد و جیب بختیار را پر از جواهر کرد. او به حرف بختیار و زندگی خودش فکر میکرد و بختیار آهسته از او دور شد. به کار انداختن عقل یک مزهای دارد که هر چیزی ندارد و به پای آن نمیرسد. اول باید عقل را بشناسیم؛ مثلاً میگوییم مرز میان درست و غلط را عقل تشخیص میدهد. بختیار، شاد و خندان بود و خوشحال که با به کار انداختن عقلش از دست نهنگ و مَلِکپیروز جان سالم به در برده بود. او رفت و رفت و به گرگ رسید. عقل مخصوص انسان است و این را انسانهای عاقل قبول دارند. گرگ همانجور گیج، سرش را میچرخاند. بختیار به گرگ چشم دوخت و فکر کرد، چرا او سرگیجه دارد؟ به یاد حرف بابافلک افتاد که گفت، گرگ باید مُخ آدم احمقی را بخورد تا خوب شود. بختیار کمی فکر کرد و با خودش گفت: «حتما بابافلک، فکر کرده که من احمق هستم که آن حرفها را زدهام؟ باید راهی پیدا کنم، تا معلوم شود احمق نیستم؛ وگرنه گرگه الآن میپرد و پارهپارهام میکند.» حیوانات غریزی عمل میکنند؛ یعنی گرگ همان کاری را امروز میکند که هزاران سال پیش انجام میداده؛ اما رفتار انسانها مرتب تغییر میکند. بختیار حسابی فکر کرد و به گرگه گفت: «باید سرت را به کوه بکوبی تا بختت بیدار شود.» گرگ همین کار را کرد و مخش توی دهانش آمد. بختیار از دست او خلاص شد. راه افتاد و به چیزی که پیدا کرده بود و اسمش عقل بود فکر میکرد. او دوان دوان به آبادیاش رسید. به خودش گفت: «بختیار! بیعقل به سفر رفتی، باعقل برگشتی!» با مروارید درشت و جواهرهایی که مَلِکپیروز به او داد به جای یک قطعه زمین، چند قطعه خرید و شادی به سراغش آمد. تازهتازه او فهمید، که عقل هم میخوابد و باید آن را بیدار کرد، آن وقت بخت هم بیدار میشود. اینجوری بختیار عقلش را بیدار کرد و فهمید چرا اسمش بخت یار است! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 167 |