تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,152 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,078 |
باران بهموقع /قایق بدون پارو /جزیرهی مجنون | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 28، مرداد 96 - شماره پیاپی 329، مرداد 1396، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64216 | ||
تاریخ دریافت: 19 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 19 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
جادهی بهشت روز جنگ و باران حمیدرضا کنیقمی باران بهموقع داخل کانال گردان امام حسنm مستقر شده بودیم. هر کس به کاری مشغول بود. یکی اسلحهاش را تمیز میکرد، بعضیها کتابچهی دعا در دست داشتند و بعضیها هم داشتند خشاب اسلحه را تیرگذاری میکردند. یکی از بچهها داشت عکس یادگاری با آر.پی.جی میگرفت که ناگهان دستش روی ماشه رفت و موشک آر.پی.جی به سمت عراقیها شلیک شد. سکوتی مرگبار همهجا را فرا گرفت. وحشت در چشمهای همه نمایان بود. همه منتظر آتش شدید توپ و خمپارهی عراق بودند و از آن بدتر میترسیدند عملیات و محل تجمع رزمندگان لو برود؛ ولی بعد از چند دقیقه که از آتش توپ و خمپارهی عراقیها خبری نشد، همگی نفسی به راحتی کشیدند. ماه کامل بود و حتی یک لکه ابر هم در آسمان دیده نمیشد. پیش خودم گفتم: «خدا چهطوری به ما کمک میکند، در حالی که ماه، کامل و عراقیها روی ارتفاع هستند و کاملاً به ما تسلط دارند؟» هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم دلهرهام بیشتر میشد. از همه بدتر، ذخیرهی آب هم تمام شده بود و قمقمهها اکثراً خالی بود. نماز مغرب و عشاء را که خواندیم، دعای توسل و روضهخوانی و هق هق گریهی رزمندهها فضا را پر کرده بود. حال عجیبی داشتند. لحظاتی نگذشته بود که ابرهای سیاه در آسمان پیدا شد و پس از رعد و برق پی در پی، باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. همه سر تا پا خیس شده بودند و به دنبال سرپناهی میگشتند. حدود یک ساعت باران به شدت میبارید. تمام چالهها پر از آب شده بود. بچهها قمقمههای خالی را با آب باران پر میکردند. باران که فروکش کرد، فرمان حرکت به طرف خط اول عراق صادر شد. به ستون یک، پشت سر هم راه افتادیم. هر چند دقیقه یک بار صدای رگبار بیهدف عراقیها سکوت را میشکست. گویا به عراقیها خیلی نزدیک شده بودیم. فرماندهها خیلی آرام به بچهها گفتند که روی زمین بنشینند. فرماندهی دسته، تک تک به نیروهایش میگفت اسم عملیات، محرّم است و با رمز «یا زینب» شروع میشود. اگر از دور کسی را دیدید، میخواستید بدانید از نیروهای خودی هست یا نه، بگو «یا حسین». اگر جواب داد «یا شهید» بدان که خودی است. در همین لحظه، فرمان آغاز عملیات محرم با رمز «یا زینب» از بیسیمها به گوش رسید. پشت سر هم و به ستون یک حرکت کردیم تا به میدان مین. تخریبچی که ابتدای معبر نشسته بود، گفت: «از روی طناب سفید حرکت کنید. مواظب باشید! سمت چپ و راستتان مین است.» به راحتی از خاکریز عراقیها گذشتیم. با صدای تیراندازی و اللهاکبر رزمندگان، عراقیها سراسیمه و با لباس راحتی از سنگرهایشان بیرون میآمدند. علی که کمی عربی بلد بود، از دوتا از عراقیها که اسیر شده بودند و رنگشان پریده بود، پرسید: «فکر نمیکردید که ایرانیها حمله کنند؟» عراقی که لاغر و رنگپریده بود، جواب داد: «ما آمادهباش صد در صد بودیم؛ ولی با باران شدیدی که شروع شد فرماندهها به ما گفتند با این باران شدید، امشب ایرانیها حمله نمیکنند و از آمادهباش خارج شدیم.» آنوقت بود که فهمیدم خدا چگونه رزمندهها را یاری میکند. قایق بدون پارو گردان حضرت رسولj آماده عملیات میشد. قرار شد گروهان ما از آبراه جمل - که پوشیده از نیزارها بود- وارد عمل شود. بعدازظهر سوار بلمها شدیم و از خط تماس خودی حرکت کرده و پاروزنان، فاصلهی سیزده کیلومتری داخل هور را پارو زدیم. بعد از مدتی متوجه شدیم که نیزارها دیگر دارد تمام میشود. نیروی اطلاعات عملیات که همراه ما بود، مسیر را گم کرده بود. در همین حال صدای تیراندازی عراقیها به گوش میرسید. آنها متوجه حرکتهای ما شده بودند. بیهدف آتش میریختند. ما هم در کنار بلمها توقف کرده بودیم و منتظر بودیم تا تکلیف روشن شود. هر لحظه آتش عراقیها بیشتر میشد. بلمها از هم فاصله گرفتند و گروهان انسجام خود را از دست داده بود. لحظاتی گذشت. یک قایق موتوری جلو آمد و گفت: «دو نفر آر.پی.جی زن و یک نفر تیربارچی همراه من بیایند؛ چون کمین عراقیها در همین نزدیک است و باید هرچه سریعتر خاموش شود.» دو نفر آر.پی.جی زن و یک تیربارچی و من هم به عنوان کمکی، سوار قایق موتوری شدیم. رانندهی قایق لباس غواصی به تن داشت. محل کمین عراقیها تا خط مقدم آنها تقریباً هزار متر فاصله داشت. به محض دیدن آتشِ آنها، ما هم سوار بر قایق شروع به تیراندازی کردیم. من خشاب اول را به سمت آنها خالی کردم. وقتی خواستم خشاب را عوض کنم، مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. بچههای دیگر هم زخمی و آر.پی.جیزن شهید شد. قایق ما کاملاً بر اثر اصابت گلوله، سوراخ سوراخ و پُر از آب شده بود. بعد از چند لحظه قایق غرق شد. رانندهی قایق که به دستش تیر خورده بود، گفت: «من میروم تا کمک بیاورم.» ولی از او دیگر خبری نشد. من به همراه دو نفر دیگر از بچهها که زخمی شده بودند، نمیتوانستیم به خاطر کمین عراقیها حرکتی از خود نشان بدهیم. هرچه همراه خود داشتیم، از قبیل نقشه و مدارک، از بین بردیم تا در صورت دستگیری مدرکی همراهمان نباشد. در آن لحظه دیگر کاری جز دعا کردن نمیتوانستیم انجام دهیم. تا نزدیکیهای سپیدهدم روی آب و قایق غرقشده ماندیم. هوا کاملاً روشن نشده بود که دیدیم یک قایق بدون موتور از پشت سر ما آرام آرام ظاهر شده. با خودم گفتم: «دیگر کارمان تمام است. حتماً قایق عراقیهاست و برای دستگیری ما آمده!» نارنجکهایی که همراهم بود، آماده کردم و منتظر بودیم قایق جلوتر بیاید و نارنجکها را به طرف آن پرتاب کنم. با صدایی آرام گفتم: «اخوی! صدای منو میشنوی؟» کسی جواب نداد. قایق کمکم به ما نزدیک شد. وقتی به ما رسید، متوجه شدم کسی قایق را هدایت نمیکند. و بر اثر جریان آب و وزش باد، روی آب سرگردان است. آن را جلو کشیدم و داخلش را نگاه کردم. نه موتور داشت، نه پارو. با تن مجروح خودم، آن دو نفر زخمی را سوار قایق کردم و خودم هم به هر زحمتی بود، سوار قایق شدم. به طرفی که تیرهای عراقی حرکت میکرد، با دست شروع به پارو زدن کردیم. بعد طی مسافتی، هوا دیگر روشن شده بود؛ ولی باز هم فضای نیزارها کم و منطقه باز بود. رفتیم جلوتر؛ وقتی به بچههای خودمان رسیدم، نمیدانستم از خوشحالی گریه کنم یا بخندم! جزیرهی مجنون بعد از اتمام آموزش غواصی قرار شد در یک گروه پنجاهنفری به جزیرهی مجنون منتقل شویم. بالأخره کامیونهای نظامی آمدند و همگی سوار آنها شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود. تا چشم کار میکرد، آب بود و ساقههای نی که از آب بیرون آمده بودند. ارتفاع آنها حدوداً دو تا چهار متر بود. واقعاً در روز، زیبایی خاصی داشت؛ اما همین زیبایی در شب چنان به وحشت تبدیل میشد که با کوچکترین وزش باد و یا موج کوتاهی، ساقههای نی به اینطرف و آنطرف میرفتند و وحشت را چندبرابر میکرد. به همراه چند نفر از بچهها داخل آب شدیم. قرار بود ساقههای نی را قیچی کنیم تا قایقهای بچههای خودمان بتوانند به راحتی رفتوآمد کنند. مشغول قیچی کردن نیها بودیم که چند فروند از هواپیماهای عراقی آمدند و قسمتهایی از پل را بمباران کردند. ما هم به محض دیدن هواپیماها، به زیر آب میرفتیم و بعدِ بمباران دوباره روی آب میآمدیم. روزی چندین بار هواپیماهای عراقی میآمدند و آن منطقه را بمباران میکردند و بچههای مهندسی لشگر سریع میآمدند و پلها را دوباره به هم متصل میکردند. همهی نیروهایی که در جزیره بودند جلیقهی نجات داشتند. کسانی که شهید میشدند و داخل آب میافتادند، قایقهای دیگر سریع میآمدند و آنها را داخل قایق میگذاشتند و به سمت خشکی میبردند. بعضی از بچهها هم نیمجان بودند و خونریزی شدیدی داشتند. کف قایقها پُر از خون و آب بود که مجبور بودیم با کلاهآهنی آنها را جمع کنیم. تقریباً 45 روزی که جزیرهی مجنون بودیم، از تعداد پنجاه نفری که روز اول آمده بودیم، سی نفر از آنها شهید و مجروح شده بودند که در بین آنها علی، محمد و حسین از بهترین دوستهای خودم بودند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 205 |