تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,382 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,323 |
فرشته، اما آدم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 28، مرداد 96 - شماره پیاپی 329، مرداد 1396، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64220 | ||
تاریخ دریافت: 19 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 19 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فرشته، اما آدم داستانکهایی از زندگی حضرت زهراB سعیده زادهوش کار و قرآن رسول خداj سلمان را برای کاری به خانهی فاطمه زهراB فرستاد. سلمان اطاعت کرد و راه افتاد. به درِ خانه که رسید، شنید از داخل صدای قرآن خواندن میآید. وقتی وارد خانه شد، دید حضرت زهراB همانطور که مشغول کار با آسیاب هستند، قرآن را هم زمزمه میکنند. سلمان میدانست که حضرت زهراB سه چیز دنیا را بسیار دوست دارند: قرآن خواندن، نگاه کردن به چهرهی پیامبرj و انفاق در راه خدا. تختخواب سهپایه حضرت فاطمهB آرزوی داشتن انگشتری را داشتند. روزی این آرزو را با پدر در میان گذاشتند. پیامبر فرمودند: «امشب آن را از خدا بخواه.» حضرت زهراB بعد از خواندن نماز، در دل شب دست نیاز به سوی خدا دراز کرد و حاجتش را از او خواست. کمی بعد انگار صدایی به نظرش رسید که میگفت انگشترت را از زیر جانماز بردار! نگاه کرد، انگشتری با نگینی بینظیر آنجا بود. آرام آرام چشمهایش سنگین شد و به خواب رفت. در خواب دید وارد قصری از بهشت شد که تختی با سهپایه داشت. پرسید: «این قصر کیست و چرا تختش سهپایه است؟» جواب شنید: «قصر دختر پیامبر است و چون صاحبش در فکر انگشتری بوده، یکی از پایههای جایگاهش کم شده!» از خواب پرید. روز بعد کابوسش را برای پیامبرj تعریف کرد. پیامبر در تعبیرش گفتند: «ای بازماندگان عبدالمطلب! دنیا شایستهی شما نیست. پس به دنبالش نباشید که بهشت جایگاهتان است.» حضرت فاطمهB انگشتر را زیر جانماز گذاشتند و در خواب دیدند که تختِ همان قصر، چهارپایه شده است. عروس بیمادر وقتی مراسم عروسی به پایان رسید، پیامبر که پدر عروس هم بود، از همهی مهمانها خواستند به خانههایشان بروند. همه پراکنده شدند. پدر عروس ناگهان متوجه شد یک نفر نرفته است. پرسید: «کی هستی؟» - من اسماء هستم. - مگر نگفتم همه باید بروند؟ ـ با خدیجه عهدی بستهام که باید به آن عمل کنم. راستش نزدیک وفات مادر زهرا کنارش بودم. دیدم گریه میکند. گفتم: «شما و گریه؟ شما زن نیکوکار و خوشعملی هستید؛ بنابراین نباید نگران حساب و کتاب خدا باشید و به خاطرش اشک بریزید!» جواب داد: «گریهام برای دخترم، فاطمه است. دلم برایش میسوزد؛ چون شب عروسی مادر ندارد تا به او محبت کند.» گفتم: «بانوی من! اگر تا آن شب زنده بمانم، قول میدهم او را تنها نگذارم و در حقش مادری کنم.» پیامبرj فرمودند: «باشد؛ بمان و به وعدهات وفا کن!» کاروان فاطمهها محمدj بین راه مکه و مدینه در غار «ثور» مخفی بود. علی برایش غذا میبرد. روزی علی چند شتر خرید. فاطمهها، یعنی مادر خودش و دختر محمد و دختر زبیر، زنها و افراد مسن و کمتوان را سوار شترها کرد. «ابوواقد» ساربان شد. کاروان به راه افتاد. ساربان با عجله میراند. علی گفت: «ملاحظهی زنها و افراد ضعیف را بکن تا اذیت نشوند!» ناگهان در دل شب سروکلهی چند سوار پیدا شد. هشت نفر نقابدار بودند. پسر ایمن و ابوواقد، فوری شترها را خواباندند. یکی گفت: «خیال کردید میتوانید در بروید!» و به طرف کاروان خیز برداشت. صدای جیغ و گریهی زنها و بچهها بلند شد. علی شمشیرش را در هوا چرخاند و گفت: «هرکس جلو بیاید، تکهتکه میشود!» فاطمه، اما در فکر پدر بود. وقتی مهاجمان دیدند نمیتوانند جلو حرکت کاروان را بگیرند، کنار کشیدند. فاطمه و کاروانیان به سلامت به مدینه رسیدند و مثل بقیهی مسلمانها مهاجرت کردند. بالأخره خندید! به زحمت جابهجا شد. نالهای کرد و گفت: «اسماء!» - بله مادرجان! - اینجا هر وقت کسی میمیرد، جنازهاش را روی تختهای میگذارند و رویش پارچهای میکشند. و با بغض ادامه داد: «کاش راهی بود تا این رسم در مورد من اجرا نشود؛ چون دلم نمیخواهد مردها و نامحرمهایی که تشییعم میکنند، اندامم را ببینند!» - من تابوتی دیدهام که اگر برای شما سفارش بدهیم، محال است اندامتان مشخص شود. بعد بیرون دوید و چند تکه چوب آورد و نمونهاش را ساخت و نشان داد. - ببین زهراجان! در این مدل تابوت، پارچه را بر هلال چوبی که روی بدنهی آن قرار میگیرد، میاندازند. پارچه با جسد هیچ تماسی ندارد و همین فاصله باعث میشود بدن شخصِ درگذشته، نامعلوم باشد. فاطمه صحنهی تشییعش را مجسم کرد و همین که خیالش از بابت مشخص نبودن اندازه و خصوصیات جسمیاش راحت شد، لبخند زد. این تنها دفعهای بود که پس از وفات پیامبرj خندید! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |