تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,474 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
لیوان آب /سکوت را مراعات کنید /لحظههای ماندگار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 19، دوره 28، مرداد 96 - شماره پیاپی 329، مرداد 1396، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64224 | ||
تاریخ دریافت: 19 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 19 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
لیوان آب نویسنده: محمد قرانیا، نویسندهی سوری مترجم: محبوبه افشاری لیلی لیوان را تمیز شست و بعد آن را پر از آب کرد تا برای پدرش ببرد. پدر زیر درختچهی گل یاسمین نشسته بود و روزنامه میخواند. وقتی لیلی نزدیک پدر رسید، یک گلبرگ یاسمین پروازکنان در لیوان آب افتاد. لیلی ایستاد و به فکر فرو رفت... پدرش پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟ لطفاً لیوان آب را به من بده.» لیلی خندید. او دید نسیم، گلبرگهای یاسمین را تکان تکان میدهد و بوی آنها را به او میرساند. همانطور سر جایش ایستاد. پدر دوبار پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟» لیلی دوباره خندید و جواب داد: «گل یاسمین به من اشاره میکند و میگوید که تشنه است!» لیلی به یاسمین آب داد، بعد دوباره لیوان را پر از آب کرد و جلو پدر کمی خم شد و خندان گفت: «بفرما پدرجان!» **** سکوت را مراعات کنید رامین جهانپور از لابهلای اتوموبیلها میگذری و خودت را به آنطرف خیابان میرسانی. صدای بوق ممتد ماشینها و ویراژ موتورسوارها و صحبتهای درهم و برهم عابران توی گوشَت زنگ میزند. داخل ساختمان بزرگ کتابخانه میشوی و توی دلت میگویی: «آخیش، چه سکوتی، چه آرامشی!» بعد داخل راهرویی میشوی که پله میخورد و وصل میشود به سالن مطالعه. روی میز بزرگ و مستطیلشکلی که وسط سالن قرار دارد، چندین جلد مجله، روزنامه و کتاب به چشم میخورد. متصدی سالن هم، گوشهای روی صندلی نشسته و مشغول خواندن روزنامه است. یکی از مجلهها را برمیداری و روی صندلی، گوشهی سالن مینشینی. هنوز مجله را ورقنزده، نگاهت به مردی میافتد که نفسزنان در حالی که یک کارتن پر از کتاب توی دستش است، وارد سالن میشود. مرد، کارتن کتابها را زیر پای متصدی سالن محکم بر زمین میکوبد و با صدای بلندی میگوید: «این هم از پنجاه جلد کتابی که قولش را داده بودم.» چند لحظهای نگذشته که شروع میکند با صدای بلند صحبتکردن: «آقا! دیشب فوتبالو دیدی؟ عجب بازیای بود ها! لیگ انگلیس را میگم. راستی قیمت دلار دوباره بالارفته!» متصدی سالن در جوابش میگوید: «سکه، وحشتناک رفته بالا...» چند لحظه بعد، صحبتشان حسابی گل انداخته و از هر دری دارند حرف میزنند. انگار نه انگار که چند نفر آنجا مشغول کتابخواندن هستند. طولی نمیکشد که یکی دیگر از کارکنان کتابخانه میآید و با آنها همصحبت میشود. صدای آنها درهم و برهم توی گوشَت میپیچد: «راستی، پسرخالهی دخترخالهات ازدواج کرد؟...» با خودت میگویی: «انگار این فضا را چشم زدم!» صحبتهای آنها تمامی ندارد. یکدفعه یاد پارکی میافتی که آن نزدیکیهاست. از جا برمیخیزی و قبل از اینکه از سالن خارج شوی، نگاهت به نوشتهی روی دیوار میخورد: «لطفاً سکوت را رعایت فرمایید!» **** لحظههای ماندگار سیامک احمدی - اینم بیست و دو. - بابا... غیر این، عکس دیگهای از مامان داری؟ - نه... این تنها عکسیه که از اون مونده. پدر با سرِ انگشتانش با آرامی عکس را لمس کرد. - خب... حالا شمعها رو فوت کن. - هنوز هم بعد این همه سال نمیخوای بگی وقتی من به دنیا اومدم چی شد؟ - من و مامانت توی تظاهرات بودیم، گاردیها حمله کردن... توی اون درگیری مادرت تیر خورد و با آمبولانس به بیمارستان منتقل شد. همون موقع بود که تو به دنیا اومدی. وقتی حرفهای پدر تمام شد، دختر شمعها را خاموش کرد. پدر خندید و در ذهنش برای چندمین بار، چهرهی همسرش را مجسم کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 131 |