زندگی امام روح الله به روایت عکس ها
شادی رمضانی
عکس یک
- اینجا خمین است؛ خانهای که امام خمینی، پدر و برادرانش در آن به دنیا آمدند. کودکی او، هنوز توی این حیاطها و دالانهای تودرتو میدود و سرخوشانه به کشف جهان مشغول است. بزرگی، سادگی و دلبازی خانه، آدم را یاد صاحبش میاندازد. سالهای آخر، به یکی از محافظها گفته بود: «آرزویم این است که یک شب خمین، توی این خانه بخوابم.»
**********************
عکس دو
- از شیطنت و بازیگوشی بچهها و نوههایش دفاع میکرد. میگفت: «اینها هیچکدام هنوز به پای کودکی من نمیرسند.» میگفت: «هنوز صدای «روحی روحی» دایهام توی گوشم هست که دنبال من میدوید و مواظب بود از بلندی پرت نشوم.» احمدآقا هم در نقل خاطرات کودکی امام گفته بود: «ایشان علاقۀ زیادی به پرش از ارتفاع داشته و با بچههای دیگر مسابقه میگذاشتند... چندین جای دست و پایشان هم در کودکی مکرراً شکسته بود.»
***********************
عکس سه
- قرار شده بود هرکس برای خودش نام خانوادگی انتخاب کند. امام نام پدرش را انتخاب کرد؛ «آقامصطفی» ملقب به مجتهد کمره که در جوانی، وقتی روحالله فقط چهارماه داشت، شهیدش کرده بودند.
***********************
عکس چهار
- قدیمیترین عکسش این است. سمت چپ کنار برادرش نشسته. شاید تازه داشته برای تحصیل از خمین هجرت میکرده، شاید آن وقتی بوده که از اراک به حوزۀ قم رفته یا شاید همان روزهایی بوده که اشتیاق دیدار با بزرگمردی مثل «مدرس» به وجدش آورده بوده است.
***********************
عکس پنج
- «من از آن آدمها نیستم که یک حکمی اگر کردم، بنشینم چرت بزنم که این حکم خودش برود؛ من راهمیافتم دنبالش. اگر من یک وقتی دیدم که مصلحت اسلام اقتضا میکند که یک حرفی بزنم، میزنم و دنبالش راهمیافتم و از هیچچیز نمیترسم ـ بحمد الله تعالی ـ ؛ والله تا حالا نترسیدهام، آن روز هم که میبردندم (اشاره به دستگیری در شب 15 خرداد و انتقال به تهران است)، آنها میترسیدند و من آنها را تسلّی میدادم که نترسید...» حتی اگر خودش هم اینها را نگفته بود، از آن نگاه عجیب و گامهای بلند، همهچیز معلوم بود.
***********************
عکس شش
- در سال 1352 یا 1353 که به عراق رفته بودم، یک روز به حاجآقامصطفی* گفتم که به آقا بگویید من میخواهم تعداد زیادی عکس از ایشان بگیرم؛ اما نه عکس شیخی که فقط صاف بنشینند و تکیه بدهند و عبایشان روی دوششان باشد، ایشان برنامۀ عادی خودشان را انجام بدهند و کاری به کار من نداشته باشند. حاجآقامصطفی به امام گفت و ایشان گفتند مانعی ندارد. دم غروب به حرم امیرالمؤمنین ـ علیهالسلام ـ رفتم و از آنجا شروع کردم. امام وارد حرم شدند، نمازشان را خواندند و در گوشهای مشغول ذکر و دعا شدند. من هم عکس میگرفتم. بعد از شام به ایشان گفتم که میخواهم دوستان ما، دفتر کار شما و میز کار شما را با پاپ واتیکان مقایسه کنند...
منزل امام حیاط کوچکی داشت که عصرها در سایۀ گوشهای مینشستند، جلوی ایشان از این پاکتهای مقوایی پر از نامه بود که داشتند پاسخ میدادند؛ مقداری کاغذ و یک کتاب هم بود، با حالتهای مختلف ازشان عکس گرفتم (از خاطرات صادق طباطبایی).
* «سیدمصطفی خمینی»، فرزند اول امام و از فعالان سیاسی قبل از انقلاب اسلامی ایران بود. او علاوه بر اجتهاد در فقه و اصول، در علوم معقول و منقول نیز مهارت داشت و سرانجام سال1356 در 47سالگی به طرز مشکوکی، او را در نجف مسموم کردند و به شهادت رساندند.
***********************
عکس هفت
- جملۀ معروفی هست که میگوید: «عظمت مردان بزرگ را باید در طرز برخوردشان با مردان کوچک دید»؛ اما توی این جمله اینطور باید دست برد: «عظمت مردان بزرگ را باید در چگونگی مواجهه با «مرگ» دید.» مرگ عزیزان، آدمی را بهشکل عریانی با حقیقت هستی روبهرو میکند و چهبسا بزرگانی که در این مواجهه خود را باختهاند.
عظمت روحی امام، در مواجه با حوادث گوناگون تلخی که در مسیر انقلاب رخ داد نمایانتر میشود. نقطۀ عطف این حوادث که به عاطفۀ هر انسانی چنگ میزند، درگذشت آقامصطفی، فرزند ارشد اوست که امام با تمام علاقهای که به ایشان داشت و او را «نور بصرم و مهجۀ قلبم» میخواند؛ اما همه را به صبر دعوت میکرد و خانوادۀ خود و مردم را دلداری میداد.
گفته بود: «خداوند یک وقت نعمتی به انسان میدهد و زمانی هم آن را پس میگیرد. باید تحمل داشته باشیم. مرگ مصطفی از الطاف خفیۀ الهیست.» پس از ایراد سخنان کوتاهی گفتند: «برخیزید و دنبال کارها بروید! ببینید چه کارهایی باید انجام شود.»
***********************
عکس هشت
- توی هواپیما یکی خودش را به مرد رساند، کاغذی داد دستش و آهسته گفت: «نقل شده در وقت دلهره و اضطراب این دعا را بخوانند.» مرد بیآنکه کاغذ را نگاه کند، تا زد و زیر پتو گذاشت. یکجور آرامش عمیقی، انگار نه انگار که این همه دنیا را تکان داده باشد که این همه قلب، آن پایین برایش به نگرانی و اشتیاق بتپد که این همه اتفاق از سر گذرانده باشد یکجوری آرام که انگار پرواز ایرفرانس دارد «دریا» را از آسمان میگذراند!
***********************
عکس نه
- همسر امام رفتار ایشان را در خانه اینطور توصیف کرده است: «امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچوقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند که ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی هم خودشان چای میریختند... همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند که صبر کنید تا خانم بیاید؛ ولی اینطور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند... دلشان میخواست با همان بودجۀ کمی که داشتند، زندگی کنند؛ ولی احترام مرا نگهمیداشتند و حتی حاضر نبودند که در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: «جارو نکن.» اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی.» من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم.
***********************
عکس ده
- دوازده بهمن، وقتی پرواز انقلاب به زمین نشست، برادر بزرگش آیتالله پسندیده برای دیدار برادری که سالها ندیده بودش داخل هواپیما شد. وقت خروج امام اصرار داشت که جلوتر از برادرش، از هواپیما بیرون نمیآید؛ هم میدانست که توی چه لحظۀ مهمی قرار دارد و هم خبر از شور استقبال و دوربینهای بیرون داشت؛ اما احترام برادر بزرگتر، برایش فوق همۀ اینها بود.
***********************
عکس یازده
- محکم بود. کوه بود. کسی به یاد ندارد که لرزیده یا ترک برداشته باشد؛ حتی وقتی خبر اشغال خرمشهر رسید، گفت: «جنگ است دیگر!...» توی سختترین مرحلههای انقلاب و جنگ، شانههای محکمش قوت قلب مردم بود؛ اما به امام حسین(ع) که میرسید، اینجور زار میزد. توی همین دستمال سفید بزرگ، اشک میریخت و شانههایش میلرزید.
***********************
عکس دوازده
- بچهها را دوست داشت. اگر در حسینیه بچهای گریه میکرد، وقتی به خانه میآمدند اظهار ناراحتی میکرد و میگفت: «بچههای کوچک را در هوای گرم یا سرد میآورند و من حواسم پیش بچهها میرود و میخواهم مطالبم را زود تمام بکنم که آنها اذیت نشوند.» توی این عکس هم دارد دست نوازش به صورت لاله و لادن میکشد؛ همان دوقلوهای افسانهای که از بین ما رفتند.
***********************
عکس سیزده
- عمامه از سرش افتاده، عبا و حتی قبایش درآمده، میان سیل جمعیتی که از فرط هیجان و دوستداشتن غیرقابل کنترل شدهاند. اینجا بهشت زهرای دوازده بهمن است. بعدها گفته بود که احساس کردم میان فشار جمعیت، جانم را از دست میدهم؛ اما برایم شیرین بود که میان مردم بودم. همراهان پاریس منعش کرده بودند از رفتن به بهشت زهرا. قبول نکرده و گفته بود: «اول باید به دیدار شهدا بروم.» گفته بودند: «پس تا بهشت زهرا با هلیکوپتر بروید.» گفته بود: «من از روی سر مردم نمیروم.»
***********************
عکس چهارده
- زبانش، شیرین و زبان مردم بود. جوری ساده و خودمانی که باورت نمیشد این آدم، همانی است که در کتابهای علمیاش آنجور علمی و سنگین مینویسد. صمیمیت کلامش مردم را نمکگیر کرده بود. بعد از یک اتفاق سخت و ناگوار، وقتی همۀ گوشها تیز میشد که ببینند او چه خواهد گفت، کنایه یا لطیفهای چاشنی کلامش میکرد و از سنگینی ماجرا میکاست. خودش نکتهسنج و ظریف بود و مردمش کنایهفهم و تند و تیز. در سخنرانیها، گاهی حرفش را در یک جملۀ نمکین میزد و جماران از خندۀ مردم میرفت روی هوا.
طنز داشت؛ ولی ادب هم داشت. تشر میرفت؛ اما از ادب دور نمیشد. به کسی اهانت نکرد. منتقدان که هیچ، به دشمنانش هم بیحرمتی نمیکرد و تا همان روزهای نزدیک پیروزی، میگفت: «ای «آقای شاه»! من به «شما» نصیحت میکنم.»
***********************
عکس پانزده
- خودش را گویی از یاد برده بود. همۀ وقت و زندگیاش را گذاشته بود برای خدمت به امام. با آن کلاه کاموایی که سرش میگذاشت، با آن ماشین اصلاحی که دست میگرفت و سر و ریش امام را آراسته میکرد؛ انگار نه انگار که آقازاده باشد!
***********************
عکس شانزده
- حسرتی اگر به دل داشت، شهادت بود. در مواجهه با رزمندهها این حسرت را پنهان نمیکرد. شاید یکی از زیباترین ملاقاتهای جمارانش، همان باشد که در جمع رزمندهها دارد! این جملهها را میگوید و هر جمله هنوز به آخر نرسیده، گریۀ بچههای امام اوج میگیرد: «من به این چهرههای نورانی و بشاش شما و از این گریههای شوق شما حسرت میبرم. من احساس حقارت میکنم وقتی... با این چهرهها مواجه میشوم و این قلبهایی که بهواسطۀ توجه به خدای ـ تبارک و تعالی ـ اینطور در چهرهها اثر گذاشته است... من غیر از دعا که بدرقۀ شما کنم، چیزی ندارم به شما... من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتی که شما به خدای ـ تبارک و تعالی ـ دارید و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بینظیرتان، چطور میتوانم از شما ستایش کنم؟»
***********************
عکس هفده
- آدمی که هنوز هم سالها بعد از رفتنش، همچنان خیلیها از نام و مرامش میترسند، هنوز که هنوز است به قول شاعر، هفت پشت عطش از نام زلالش میلرزد، چطور با این بچهها تاکرده که این همه صمیمی دورهاش کردهاند؟ ما نسل سومیها، با دیدن این عکسها، هزاربار دلمان برای پیرمرد تنگتر میشود.
***********************
عکس هجده
- این عکس مال همان روزهای آخر است؛ توی بیمارستان قرآن مأنوسش را دست گرفته و تلاوت میکند. ماه رمضانها، سهبار قرآن را ختم میکرد. در ماههای دیگر سال هم، برنامۀ منظمی برای ختم قرآن داشت. به احمد نوشته بود: «فرزندم! با قرآن، این کتاب بزرگ معرفت آشنا شو؛ اگرچه با قرائت آن و راهی از آن بهسوی محبوب باز کن و تصور نکن که قرائت بدون معرفت اثری ندارد که این وسوسۀ شیطان است. آخر، این کتاب از طرف محبوب است برای تو و برای همهکس و نامۀ محبوب، محبوب است اگرچه عاشق و محب، مفاد آن را نداند.»
یکبار دکتر گفته بود که بگویید کمتر قرآن بخواند؛ برای چشمهایش ضرر دارد. جواب داده بود که من چشمهایم را برای قرآن میخواهم... اینجور انسها، برای امثال ما اشک حسرت دارد!
***********************
عکس نوزده
- مرد، روی کارت دعوت عروسیها هم بود، روی تاقچۀ خانهها، دیوار مغازهها و هرجای دیگری که به جان و دل آدمها ربط داشت... دامادهای این دو کارت دعوت بعدها هر دو شهید شدهاند.
***********************
عکس بیست
- علی را خیلی دوست داشت. این را حتی ما مردم هم میدانستیم. مادر علی، ماجرای دلکندن امام(ره) از این نوۀ شیرین و آمادهشدنش برای سفر آخرت را اینطور روایت کرده است: «یک روز نزد امام بودم و او برایم داستانی از یک عارف تعریف کردند که اکنون اسمش یادم نیست. پایان عمر آن عارف بود و با خودش خلوت کرده بود. دید توانسته است که تمام تعلقات خود را دور ریخته و بهسوی معبودش سفر کند؛ یعنی دیگر به هیچی دلبستگی نداشت؛ الّا یک چیز که مانع پیوستنش به معبود میشد و آن، بچۀ کوچکی بود که در خانوادهاش بود. بسیار به او علاقه داشت و آن علاقه، نمیگذاشت تمام وجودش خالی شود و بتواند به حق برسد... مدتها گذشت تا به این نکته پی بردم. آقا هیچگاه حرفی را بیخودی نمیزد. گذشت و گذشت تا اینکه ایام بیماری امام(ره) پیش آمد و دکترها هم به خانواده میگفتند که بیشتر با امام حرف بزنید تا برای ایشان حرکتی ایجاد شود و همین موجب بهترشدن حالشان میشود. در آن ایام، روزی رفتم خدمت آقا و دیدم که خیلی بیحال هستند. برای اینکه هم به توصیۀ پزشکان عمل کرده باشم و هم ایشان را خوشحال کنم، گفتم: «آقا! علی را پیش شما بیاورم؟» فرمودند: «نه، نیاورید اذیت میشود. ناراحت میشود.» به هر حال با اصرار رفتم و علی را آوردم. بلندش کردم و صورت آقا را بوسید. دیدم یک قطره اشک در چشم امام(ره) جمع شد؛ ولی خودشان علی را نبوسیدند و این سابقه نداشت که ایشان علی را نبوسد! روزهای قبل هر روز که علی را میبردیم، آقا او را میبوسید. ضمن آنکه روزهای قبل، مرتب سراغ او را میگرفت و میگفت: «اگر علی بیدار شده، بیاید!» چه شده که دو روز مانده به پایان عمرش، دیگر میگوید علی را به بیمارستان نیاورید، اذیت میشود؟ از همان لحظه متوجه شدم با آن حکایتی که آقا دربارۀ آن عارف تعریف کرد، مسئله از جای دیگر آب میخورد؛ اینکه آقا چون از رفتن خود آگاهی کامل داشت، میخواهد آخرین تعلق را نیز در خود، در روزهای آخر از بین ببرد.
***********************
عکس بیست و یک
پیر ما بر زورقی از باد رفت
با دلی آرام و قلبی شاد رفت
***********************
عکس بیست و دو
- اسیرها از سالهای سخت اسارت به شوق دیدارش برگشتند و دیدند او دیگر نیست... و چه سخت بود برایشان. پیغام داده بود که اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.