تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,264 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,174 |
تو هم مثل منی؛ انگار از این دلتنگیها داری! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 28، شهریور 96 - شماره پیاپی 330، شهریور 1396، صفحه 4-4 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64350 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تو هم مثل منی؛ انگار از این دلتنگیها داری! (به مناسبت هفتهی دفاع مقدس) مرضیه نفری وقتی خاطراتش را تعریف میکند، دلم میگیرد و دلتنگ میشوم. دلتنگم؛ دلتنگ از همهجا. حرص میخورم، حرص همهی نوجوانها و جوانهای امروزی را. فکر میکنند بچهام؛ از بچه هم بچهتر. اینجا نرو، اینجا نیا، دیر نیا، تا تاریکی هوا برگرد، خودمون میبریمت، خودمون میرسونیمت و... شناسنامه هم، شناسنامههای قدیم. وقتی شناسنامهات سیزده سال را نشان میداد، همه باورت داشتند و میدانستند که عقلت میرسد. پانزدهساله که میشدی، هیچ کس کاری به کارت نداشت و راحت میتوانستی برای خودت تصمیم بگیری؛ تک و تنها بلند بشوی و شناسنامه به دست، برای ثبتنام اقدام کنی؛ مثلاً کیلومترها از خانوادهات دور شوی، روز و ساعت هم معلوم نکنی، بروی جایی که آتش میبارد و خطرناک است؛ جا برای خواب نیست؛ معلوم نیست غذایت بهراه باشد و هیچکس تعهد نداده که مار و عقرب توی بیابانها نباشد و کسی قول نداده از زمین و زمان آتش نبارد. کسی ازت رضایتنامه نمیخواهد و تو میتوانی سرت را بالا بگیری که من برای کشورم باید بروم. نمیتوانم شیمی و فیزیک بخوانم؛ در حالی که جغرافیای مملکتم دارد از دست میرود! هجدهساله که میشدی، میتوانستی برای بقیه هم برنامه بچینی و راهنمایی کنی؛ مثلاً مسئول اعزام بشوی، مسئولیتهای بزرگتر؛ مثلاً یک گردان را بدهند دستت. نه اینکه بنشینی و تست بزنی. اگر بازدید علمی هم میروی، رضایتنامهی والدین همراهت باشد و دقیقه به دقیقه با موبایل گزارش بدهی. بیستسالهها که همهکاره بودند. چند تا فرمانده لشکر داریم که بیستساله بودند، بیستودوساله و... تو هم مثل منی؛ انگار از این دلتنگیها داری! حالا که گوشهی تخت خوابیدی و آرام هستی. انگار نه انگار تو همان نوجوان دیروزی که هیچ آرام و قراری نداشتی! این شلنگها اذیتت میکند. کپسول اکسیژن خستهات کرده؟ هیچجا نمیتوانی بروی. اگر قرار است یک روز از خانه دربیایی و جایی بروی، غیر از بیمارستان ساسان و داروخانههای شبانهروزی، مثلاً پارک، کنار درختها و گلها یا شهربازی، به تماشای رنجر و کاترپیلار، باید کلی بررسی کنی، هوا گرد و خاک نباشد، گرم و سرد نباشد. پلهها! تو که نمیتوانی از این پلهها رد شوی، باید ببینی سطح شیبدار برای ویلچرت ساختهاند. حواست باشد بچهی شلوغکاری پشتت نباشد و هلت ندهد. اینقدر باید بسنجی که خسته میشوی و تصمیم میگیری بمانی خانه. چی میکشی؟ تو که پانزدهسالت نشده بود، رفتی اروند. تو که هجدهسالت نبود، پشت تیربار نشسته بودی. حالا چی میکشی؟ دلتنگیهایت مثل من است؛ شاید من مثل توام! نمیدانم؛ فقط میدانم که شما قهرمانهای دیروزید که امروز ضعیف و ناتوان خوابیدهاید و ما نوجوانها و جوانهای امروز که میخواهیم فرداها، قهرمان باشیم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 139 |