تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,251 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,160 |
پدرِ جودی آشغالی است | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 5، دوره 28، شهریور 96 - شماره پیاپی 330، شهریور 1396، صفحه 6-9 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64352 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پدرِ جودی آشغالی است نویسنده: ماتیو لیچت مترجم: رمضان یاحقی وقتی کسی پشت سر آدم میخندد، نمیشود بیخیال بود. جودی شاید پچپچی شنیده بود؛ اما وقتی برگشت، دخترها در ردیف پشتیِ کلاس به او نگاه میکردند! آنها سعی میکردند خندههای خودشان را مخفی کنند. جودی برگشت و به معلمش نگاه کرد. آقای سوالس داشت دربارهی کارهای روزانهی مردم صحبت میکرد؛ همچنین میخواست بفهمد که دانشآموزانش دوست دارند وقتی بزرگ شدند، چهکاره شوند. او، اول بیلی میتزر را صدا کرد. بیلی گفت: «پدر من توی بانک کار میکند. من هم دوست دارم توی بانک کار کنم. پول زیادی توی بانک هست.» امی دیسالو گفت: «پدر و مادر من مغازهی خواربارفروشی دارند. بابا پشت پیشخوان و مامان حساب و کتاب را نگه میدارد؛ اما من میخواهم خلبان شوم.» وقتی آقای سوالس از آنها این سؤال را پرسید، جودی خوشش آمد. نزدیک بود از جودی بپرسد که صدای خندهی دخترها در ردیف پشتی به هوا رفت. شرلی دنس فریاد کرد: «پدر جودی آشغالی است... پیف، پیف، پیف!...» همه در کلاس با صدای بلند خندیدند؛ همه به جز جودی. او احساس کرد که صورتش سرخ شده است. به اطراف نگاه کرد. همه میخندیدند؛ حتی بعضی از بچهها بینیشان را گرفته بودند. جودی به آقای سوالس نگاه کرد. او عصبانی بود. او که هیچگاه صدایش را بالا نبرده بود، داد زد: «ساکت!.. همه ساکت شوند.» خنده، قطع شد. صدای ماشینها و مردمی که از خیابان رد میشدند، از پنجره به داخل آمد. آقای سوالس گفت: «شما باید از خودتان خجالت بکشید!... آشغالی بودن... منظورم اینه... که... یعنی... مأمور جمعآوری زباله بودن، کاری بسیار مفید است. ما باید همگی قدردان آقای هریس باشیم. ما بدون او کجاییم؟ تا گردنمان توی آشغال فرو میرود. دوست دارید؟» کسی گفت: «پیف، پیف، پیف!» چندتا از بچهها دوباره شروع کردند به خندیدن. آقای سوالس ادامه داد. - خندهدار نیست. زباله مسئلهی جدیایه. فکر میکنم همهی شما باید از جودی معذرت بخواهید. و برای پدرش نامه بنویسید؛ منظورم آقای هریسه. نامهی خوبی بنویسید و بهش بگویید که چهقدر قدردان کاری که اون برای همهی ما میکند، هستید؛ یعنی تمیز نگهداشتن شهرمان. 2 آه و نالهها شروع شد. همه میگفتند: «عذر میخواهیم جودی!» اما جودی میدانست که از ته دل نمیگویند. در ضمن او میدانست کسی نمیخواهد به پدرش نامه بنویسد. آرزو کرد آقای سوالس، آنها را مجبور نکند که آن کار را بکنند. صورتش قرمز شد و احساس کرد که میخواهد گریه کند. آقای سوالس کنار میز او آمد و شانهاش را نوازش کرد. - بیا بریم بیرون توی راهرو. تا بچهها نامه مینویسند، ما میتوانیم خصوصی حرف بزنیم. جودی توی راهرو، شروع کرد به گریه. او نمیخواست جلوی کسی گریه کند؛ اما نتواست جلوی خودش را بگیرد. آقای سوالس قدبلند بود. زانو زد و دستمالش را به جودی داد تا دماغش را بگیرد. - از این اتفاق متأسفم! اما یادت باشد کار سختی که خوب انجام میشود، چیزی است که باید بهش افتخار کرد. ایرادی ندارد که آشغا... مأمور جمعآوری زباله باشی... واقعاً ایرادی نداره. *** پدر جودی مانند همیشه آمد که او را به خانه ببرد. جودی مثل گذشته با او روبهرو نشد. وقتی به خانه رسیدند، جودی به اتاق کوچک خودش رفت و قبل از انجام دادن تکلیفهایش، برای مدت طولانی گریه کرد. پدر نباید صدای او را میشنید؛ اما او به اتاق جودی آمد. - چه اتفاقی افتاده جودی؟ چرا اینقدر غمگینی؟ جودی نمیخواست چیزی بگوید. شرمگین بود و دوست نداشت پدرش را ناراحت کند. پدر روی تختخواب نشست و دستش را روی شانهی او گذاشت. - خب، عسلم! میتوانی به من بگویی، میتوانی هر چیزی را به من بگویی. خودت میدانی؛ اما اگر دوست نداری، مجبور نیستی رازت را به من بگی؛ این رازه؟ - راز نیست! بچهها به من خندیدند؛ برای این که تو آشغالی هستی. آنها گفتند که کارت کثیفه و تو بوی بد میدهی. آنها گفتن منم بوی بد میدهم. جودی به پدرش نگاه کرد. او عصبانی، ناراحت یا غمگین به نظر نمیرسید. دندانهای سفید بزرگش، زیر سبیل شیرماهیمانندش برق زد. او گفت: «که اینطور!... گمان میکنم آن بچهها نمیدانند چهقدر جالب است که آشغالی باشی.» 3 به دلایلی جودی دوباره شروع کرد به گریه. پدرش او را محکم بغل کرد. - صادقانه به من بگو جودی!... من بوی بد میدهم؟ جودی دماغش را بالا کشید. - بوی خوب میدهی؛ مثل صابون. - بگو جودی! تو میتوانی بگویی پدر پیرت که کارش آشغالیه، بوی بد میدهد. جودی لبخند زد. - من درست گفتم. تو بوی خوب میدهی. تو همیشه بوی خوب میدهی. - هر چند دوستانت توی مدرسه درست میگویند. آشغالی کار کثیفی است. هر روز من چیزهای خیلی چندشآوری میبینم که ممکن است باعث سرگیجهی تو شود و آدمی که کارش این است بوی بد میدهد؛ اما من و بقیهی مردها که باهاشان کار میکنم، آشغالهای لزج و بدبو را برمیداریم و توی کامیون میاندازیم. کامیون، هیولای سبز بزرگی است که مدام میغرد و زبالههای کثیف را قورت میدهد بعد همه چیز تمیز و پاکیزهس. همانطور که ما دوست داریم... و وقتی من میآیم خانه، دوش داغ طولانی میگیرم و مثل اینکه تازه به دنیا آمدم، تمیز میشوم. من کارم را دوست دارم جودی! آنهایی را هم که با من کار میکنند، دوست دارم. مادر جودی صدا کرد که شام حاضر است. - یک چیزی بگویم جودی! فردا یکشنبه است و همه جا تعطیل اما همانطور که میدانی، بعضی وقتها من یکشنبهها کار میکنم. خیلی زود امشب به رختخواب برو و فردا با من سر کار بیا. میخواهم تو ببینی که پدرت توی شغل آشغالی چهکار میکند. جودی وقتی که خوابید، دو جور حس داشت؛ از سویی هیجانزده بود که پدرش میخواست او را سر کار ببرد و از سوی دیگر، مطمئن نبود که میخواهد زبالههای چندشآور بدبو را ببیند و یا لمس کند. *** پدر جودی پنجرهی اتاق او را باز کرد تا هوای صبحگاهی وارد شود. هنوز بیرون تاریک بود. پدر، او را بیدار کرد و گفت: «ببین جودی! خیلی از مردم بلند نمیشوند که این را ببینند.» و به بیرون اشاره کرد. بیرون در فضای تاریک، جودی ابرهای صورتی روشن را دید. چراغهای شهر سوسو میزد. افقِ پشت رودخانه، به رنگ آبی و سبز میدرخشید. جودی شلوار جین و گرمکن پوشید و آمادهی رفتن شد. 4 پدرش گفت: «ما سر کار صبحانه میخوریم.» ایستگاه کامیونهای زباله دور نبود. آنجا واقعاً بوی خوبی نمیداد. جودی بینیاش را جمع کرد. - نگران نباش بچه! بهش عادت میکنی. بعد از پنج دقیقه، چیزی متوجه نمیشوی. بینی تو به اندازهی کافی باهوش هست که بداند چه موقع خودش را خاموش کند. هر چند صبح خیلی زود بود، مردها و زنها در ایستگاه سر کار بودند. همه فریاد میزدند و صدای موتور کامیونها بلند بود. به نظر میرسید که همه خوش بودند. زنها و مردهای مأمور جمعآوری زباله، نزدیک شدند تا به جودی سلام بدهند. آنها گفتند که پدرش مرد خوبی است. آل بزرگ، همکار پدر جودی بود. او کامیون را میراند. آل بزرگ، همانطور که اسمش نشان میداد، بزرگ بود؛ اما خیلی حرف نمیزد. پدر، به جودی یک جفت دستکش داد. - جودی! ما میخواهیم امروز عقب سوار شویم. چیزی که باید یادت باشد. این است که محکم بگیری. آل بزرگ آهسته میراند؛ اما باید بالا بایستی و پیاده نشی تا او نگه دارد. اگر میترسی، به من بگو. بعد من میرانم و تو میتوانی با من جلو سوار شوی. جودی گفت: «من میترسم.» اما او کمی میترسید. جودی محکم گرفت؛ آنقدر محکم که تقریباً بوی ترشی پرتقالهای پوسیده، لیمو، پوست موز و خاک قهوه را فراموش کرد که از عقب کامیون زباله میآمد. قبل از اولین توقف، آنها از حدود بیست بلوک گذشتند. جودی، ماشینها، مردم و درختهایی را که با سرعت میگذشتند، تماشا کرد. او به بالا، به ساختمانها و آسمان آبی صبحِ زود نگاه کرد. آل بزرگ کامیون را نگه داشت. جودی و پدرش پایین پریدند. کنار جدول کیسههای پلاستیکی بود و از بس که از زبالههای بوگندو و قوطیهای فلزی دورریختنی پر بودند، داشتند منفجر میشدند. - من چیزهای بزرگ را برمیدارم. تو کیسههای کوچک پلاستیکی را بردار و آنها را تا میتوانی، محکم توی کامیون بینداز. وقتی میگویم محکم، یعنی محکم. 5 پدر جودی قوی بود. کیسههای زبالهای را که پانصدپوند به نظر میرسید، بلند میکرد و آنها را مانند پر کاهی، توی کامیون زباله میانداخت. او سطلهای زباله را بلند میکرد، تکان میداد و محکم روی عقب کامیون میکوبید تا خالی شوند. جودی صدای شکستن بطریها و فشرده شدن قوطیها را میشنید. کامیون زباله، آشغالها را میگرفت و میبلعید. دیگر هیچ زبالهای باقی نماند. بعد او و پدرش، میلهی آهنی عقب کامیون را گرفتند و دوباره راه افتادند. آل بزرگ آهسته میراند؛ همانطور که قول داده بود؛ اما یک لحظه جودی به زمین توجه کرد و دید که همهچیز سریع میرود. در توقف اول، پدر جودی کیسهی خاکستری شُلی را بالا گرفت. - آهای جودی! این را ببین... کاملاً چندشآور است. جودی کیسه را فشاری داد. چیزی داخل آن، خیلیخیلی نرم بود. - وای! مثل ماکارونی خمیر شده است! خیلی زیاد ماکارونی خمیر شده. چیه پدر؟ - خب... ما هرگز نخواهیم دانست... همهاش راز زباله است عزیزم! او کیسهی زباله را توی کامیون انداخت و کامیون آن را قاپید. بلند کردن زباله و پرت کردن توی کامیون، بامزه و همینطور سخت بود. بازوهای جودی خسته شد. این زمانی بود که پدرش گفت: «وقت ناهار است.» آل بزرگ بوق زد و به سوی ناهار رفت. پدرش گفت: «دستانت را با دقت زیاد بشور جودی!» جودی ساندویچ پنیر و بستنی وانیلی داشت. فکر کرد جالبه که ساعت ده صبح غذا بخوری. آل بزرگ و پدر جودی قهوه خوردند و وقتش شد سر کار برگردند. جودی نمیتوانست باور کند که آن همه زبالهی کثیف در کامیون جا شود. سرانجام کامیون پر شد و جودی فریاد کرد: «وقت خالی کردن زباله شد!» آل بزرگ دوباره بوق زد. سوار شدند. زبالهدانی خارج از شهر بود. آل بزرگ تندتر راند. جودی محکم گرفته بود. او از دیدن دنیا که با او مسابقه میداد و جاده که تند از زیر پای او رد میشد، هیجانزده بود. محل ریختن زبالهها بزرگ بود. از یک مایل دورتر، میتوانستی بویش را بشنوی. آنها از دروازهای به داخل محوطهی فنس و زنجیرکشی بزرگی وارد شدند. جودی نمیدانست چرا آنجا حصارکشی بود؛ مگر کسی زبالهها را میدزدید؟ مرغهای دریایی بالای محوطه پرواز میکردند. آنها جیغ میزدند. داد میکردند، میجنگیدند و چیزهایی برای خوردن در تودهی زبالهها پیدا میکردند. حصار نتوانسته بود مرغهای دریایی را دور نگه دارد. جودی و پدرش پیاده و مشغول تماشای آل بزرگ شدند که کامیون را به توک تودهی زباله میراند. آل بزرگ پیاده شد، ته سیگار را از دهانش برداشت و صدا کرد: «آهای جودی! بیا اینجا... دوست داری زبالهها را امروز تو خالی کنی؟» جودی در صندلی راننده نشست. آل بزرگ به او نشان داد که کدام دکمه را فشار دهد. عقب کامیون بالا رفت و زبالهها بیرون ریختند. جودی طنابی را کشید و بوق زد. مرغهای دریایی جیغ زدند و فرار کردند. وقتی کامیون خالی شد، آل بزرگ سوار شد. او و جودی به پایین تودهی زبالهها آمدند. جودی و پدرش در راه برگشت به شهر، جلوی ماشین سوار شدند. او خسته؛ اما خوشحال بود. - حالا نوبت بهترین قسمت کار است جودی! وقتی تقریباً همه هنوز کار میکنند، من به خانه میروم، خودم را تمیز میکنم، و بعد به مدرسه میآیم تا مثل هر روز، تو را بیاورم. این دلیل اصلی است که آشغالی بودن را خیلی دوست دارم. جودی، پدر زباله جمعکنِ کثیفِ بدبویش را با احساس بوسید. او گفت: «وقتی بزرگ شدم، من هم میخواهم آشغالی شوم؛ مثل تو و آل بزرگ.» پدر جودی گفت: «خیلی وقت هست تا تصمیم بگیری جودی! دربارهاش بعد صحبت میکنیم.» آل بزرگ سیگار را از دهانش برداشت و گفت: - تو دختر کوچولوی خوبی هستی جودی! آرزو دارم که دختری مثل تو داشته باشم. وقتی آنها به ایستگاه برگشتند، جودی او را بوسید. 7 هر وقت یکی از جودی میپرسد که پدرش چهکاره است، او میگوید: «اون آشغالیه!» و اگر آنها بگویند: «عجب!» او میگوید: «همه زباله تولید میکنند؛ اما بابای من همهی زبالهها را از بین میبرد.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 227 |