تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,152 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,078 |
روزی که کسی به طلاها نگاه نمیکرد(1) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 28، شهریور 96 - شماره پیاپی 330، شهریور 1396، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64357 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روزی که کسی به طلاها نگاه نمیکرد(1) سعید نریمانی ما در خرمشهر زندگی میکردیم. خرمشهری که روزهای تبدارِ شهریور سالِ 1359 را سپری میکرد. یادم میآید یک روز غروب به حیاط رفتم تا لباسهای روی طناب را جمعآوری کنم که مجتبی (بچّهی اوّلم) از خواب بیدار شد. فانوس (خواهرشوهرم) مجتبی را به حیاط آورد و گفت، زهرا تو مجتبی را نگهدار، من لباسها را جمع میکنم. در حال صحبت کردن بودیم که ناگهان هواپیماهایی در آسمانِ شهر پیدا شدند. ما دیدیم که چترهای سفیدِ کوچکی از هواپیماها خارج میشوند. محمّد، حسین و حیدر (برادرهای شوهرم) و ملوس و فریده (دوخواهرشوهر دیگرم) را هم که در خانه بودند، صدا زدم که به حیاط بیایند و آنها هم این صحنه را نگاه کنند. به خیال اینکه هواپیماهای خودی مشغول پخشِ اعلامیه هستند، آهنگین فریاد میزدیم: «برادرانِ خلبان، خدا نگهدارتان.» ولی بعد از چند دقیقه آن چترهای کوچک با صدای مهیبی چند خانه آنطرفتر پایین آمدند و صدای جیغ و فریادِ زنان و بچّهها بلند شد. تازه فهمیدیم که آن هواپیماها خودی نیستند و اعلامیهها هم بمبهایی بودند که بر سرِ ما فرود میآمدند. از هجومِ بمبها وحشتزده و سراسیمه شده بودیم. میخواستیم به داخلِ خانه فرار کنیم، ولی چون درِ ورودی هال کوچک بود و ما میخواستیم همه با هم به داخل خانه برویم، نتوانستیم وارد بشویم. بنابراین همه داخلِ حمامِ درون حیاط پناه گرفتیم. عمهفردوس (مادرشوهرم) هم که نتوانست به جمع ما اضافه شود، در خانه ماند و جایی پناه گرفت. بعد از رفتنِ هواپیماها، بیرون آمدیم که ببینیم چه شده است؟ تشکی که روی بند آویزان کرده بودم تکه تکه شده بود. یکی از ترکشها از پنجرهی اتاق واردِ قفسهی کتابها شده و تا نیمهی یکی از کتابها فرو رفته بود. بعد از چند دقیقهای از خانه بیرون رفتیم که ببینیم در کوچه چه خبر است؟ همهمهای برپا بود. همهچیز به هم ریخته بود. هر کسی چیزی میگفت. به فانوس گفتم بیا برویم ببینیم چه شده است؟ دوان دوان به سمت بازار به راه افتادیم. به بازار شهر که رسیدیم، دیدیم همهی مغازهها باز است، ولی خبری از فروشندگانِ آن نیست. همه فرار کرده بودند. صحنهای که در آن روز برایم خیلی جالب بود، صحنهی فرو ریختنِ شیشههای یک طلافروشی و بیرون افتادنِ طلاهای درونِ ویترینِ آن بود. صاحبش مغازه را با تمامِ طلاهایش گذاشته و فرار کرده بود. اوضاع آنقدر وخیم بود که رهگذران به این صحنه هیچ اعتنایی نداشتند و دیگر مثلِ روزهای قبل، برق خیرهکنندهی جواهرات توجّه کسی را به خود جلب نمیکرد. تنها وحشت بود و اضطراب. دود بود و خون. کودکانِ بیگناه و مادرانِ بیپناه مانندِ برگِ درختان روی زمین افتاده بودند. با دیدنِ این صحنهها من و فانوس فقط دادزنان بر سر و سینه میزدیم: «خدایا، خدایا، این مردمان بیرحم چه از جانِ ما میخواهند؟ گناه ما چیست؟» دیگر نتوانستیم جلوتر برویم و با قلبی آکنده از درد و غم به خانه برگشتیم. عمهفردوس فانوس قدیمی را پر از نفت کرد. مقداری هم آب ذخیره کرد؛ چون ممکن بود آب هم مانند برق قطع شود. من تمامی مدارکِ شناسایی، دفترچههای بیمه و... را برداشتم تا اگر به جایی امن پناه بردیم، از بین نروند. چند دقیقه بعد عبدالرّضا با ماشین به دنبالِ ما آمد. دیگر نایی برای سخن گفتن نداشتیم. غم سرتاپای وجودمان را فرا گرفته بود. باید خانه و کاشانهیمان را رها میکردیم و به کَلهجوب، روستای محلّ تولّد مظفر که اطراف همان اسلامآباد غرب بود، میرفتیم. به روستا که رسیدیم، دیدنِ آشنایان کمی این غم را برایمان قابل تحمّل کرد. همه از آیندهی مبهمی که در پیش داشتیم نگران و آشفته بودیم. مدّتها در روستا به سر بردیم. مردها از ترسِ بمباران هواپیماهای عراقی، شبها برای خرید و تهیّهی آذوقه به شهر میرفتند. بعد از مدتی به منزلِ خود برگشتیم، ولی این ماجرا به همین صورت ادامه داشت و هر چند وقت یک بار هواپیماهای عراقی ما را موردِ لطفِ خودشان قرار میدادند. ما هم اگر اوضاع خیلی دشوار میشد به همان روستا برمیگشتیم. اگر شدّتِ بمباران خیلی زیاد نمیبود، چند روزی را در کوههای اطرافِ شهر به سر میبردیم و بعد سرِ خانه و زندگیمان برمیگشتیم. عراقیها که از رزمندگانِ دلیرِ کشورمان شکست میخوردند و توانِ دفاع در مقابلِ آنان را نداشتند، عقدههایشان را بر سرِ زنان و کودکانِ بیگناه خالی میکردند؛ امّا امروز خدا را شکر میکنم. خلاصه خاطراتِ جنگ برای من بسیار بود، ولی من از جنگ و از لحظههای پرتبوتابِ هشت سال دفاعِ مقدّس این حقیقتِ روشن را فهمیدم که هر کس با خدا باشد، خدا نیز با اوست. 1. بر اساس خاطرهای از زهرا محمدیقیماسی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 179 |