تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,446 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
عروسی زهرا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 28، شهریور 96 - شماره پیاپی 330، شهریور 1396، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64363 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عروسی زهرا (به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه) طاهره براتینیا زهرا نشسته بود کنار مامان و بالشهایی که مامان دوخته بود را از پنبه پر میکرد. بالشها برای عروسیاش بود. عروسیای که چند ماه بود مدام عقب میافتاد. زهرا بالشها را در چادر رختخواب انداخت و گفت: - برید توی بقچه تا ببینم کی میبرمتون خونهی خودم. مامان هم با آه کشداری جواب داد: «ایشششششالا.» از روی دفتر نقاشیام سر بلند کردم و نشستم. همینطور به زهرا و چهرهی ناراحتش نگاه کردم. ـ خب چرا تو و علی عروسی نمیکنید؟ فوری به من خیره شد. - چون پول نداریم آبجیجان. پول نداریم! - پول برای چی میخواهید؟ مگه علیآقا کار نداره؟ خندید؛ البته چیزی شبیه نیشخند بود، مثل اینکه بخواهد بگوید تو هنوز بچهای و نمیفهمی. - چرا؛ اما برای اولش و عروسی و تالار و خرید وسایل پول میخواد دیگه. توی مدرسه، خانم پرورشی همیشه به ما میگفت که پیامبر توصیه کرده زندگی ساده و قانعی داشته باشیم. یاد ماجرای ازدواج حضرت علیm و فاطمهB افتادم که ده بار داستانش را توی روزنامه دیواری مدرسه، خودم نوشته بودم. انگار که هیچوقت خواهرم آن داستان را با دقت نخوانده باشد، عصبانی گفتم: - پس از حضرت فاطمهB و حضرت علیm فقط اسمشو دارید شماها؟ چرا یاد نمیگیرید مثل اونها زندگی کنید؟ اونا توی مسجد عقد کردن، حضرت علیm زرهاش رو فروخت و یه کم وسایل خرید برای خونه؛ یعنی شماها اینو هم یاد نگرفتید؟ مامان عصبانی دوک نخ سفید را به طرفم پرت کرد. - خجالت بکش. آدم با بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟ زهرا آرام روی زمین نشست و به بالشهای تازه دوخته شدهاش تکیه زد. - نه مامان. بذار بگه. راست میگه خب. هیچوقت کسی اینطوری بهم نگفته بود. مامان فوری سر چرخاند سمت زهرا و بلند گفت: - به حرف یه جغله بچه گوش نده. این چه میفهمه آبروداری چیه؟ اینبار زهرا نیشخندی به زمین زد و یواش جواب داد: - آبرو داری؟ دو سال از زندگیام عقب موندم... آبروی اسمم رو بردم. بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مامان با تعجب پرسید: - کجا میری حالا؟ زهرا برگشت و به من نگاه کرد. لبخندی رضایتبخش روی لبش بود. - میرم زنگ بزنم به علی. یه شام میدیم توی خونهی باباش و پولمونو نگه میداریم واسه اجاره خونه. وسایل ضروریمونو که خریدم، بقیهاش هم... واجب نیست. وقتی رفتم تو خونهی خودم میخرم. خندیدم. خندید و از اتاق بیرون رفت. مامان همینطور به من خیره مانده بود. - من فکر میکردم فقط بلدی غر بزنی سر عوض کردن کانال تلویزیون. پس نگو بزرگ شدی به روی خودت نمیاری. این بار مامان خندید. من هم نیشم باز شد. طاهره براتینی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |