تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,361 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,304 |
خلیفهی مگسها /درخت گردو | ||
پوپک | ||
مقاله 21، دوره 24، مهر (279)، مهر 1396، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2017.64562 | ||
تاریخ دریافت: 26 مهر 1396، تاریخ پذیرش: 26 مهر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای قدیمی محمدرضا شمس خلیفهی مگسها روزی بهلول(1) وارد قصر هارون شد و کنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجید و خواست او را جلو چشم همه خوار کند. به همین دلیل از بهلول پرسید: «آهای مردک دیوونه، یه معما از تو میپرسم، اگه جواب درست دادی هزار سکهی طلا به تو میدهم؛ اما اگر نتوانستی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و چَپکی سوار الاغت کنند و توی کوچه و بازار بغداد بگردانند.» بهلول گفت: «من به طلا احتیاجی ندارم، ولی با یک شرط حاضرم جواب معما را بدهم.» هارون گفت: «چه شرطی؟» بهلول گفت: «اول قول بده مثل دفعههای قبل زیر حرفت نزنی.» هارون گفت: «قول میدهم.» بهلول گفت: «شرطم این است که اگه جواب معمایت را دادم، باید دستور بدهی مگسها دست از سر من بردارند.» هارون گفت: «بیخود نیست که میگویند تو خُل و چلی! آخر آدم نادان مگر مگسها به فرمان من هستند که به آنها که دستور بدهم؟» بهلول گفت: «تو چه جور خلیفهای هستی که از پس چند تا مگس ناچیز برنمیآیی؟» هارون ساکت شد و چیزی نگفت. همه از ترس سرشان را پایین انداختند. کسی جرئت نداشت به خلیفه، که از عصبانیت لبش را گاز میگرفت، نگاه کند. بهلول که میدانست هارون در فکر تلافی است، برای دلجویی از او گفت: «با این همه حاضرم بدون هیچ شرطی جواب معمایت را بدهم. بگو معمایت چیست؟» هارون گفت: «آن چه درختی است که دوازده تا شاخه دارد و هر شاخهاش سی تا برگ دارد که یک طرفشان روشن و یک طرفشان تاریک است؟» بهلول فوری جواب داد: «این درخت سال است که دوازده ماه دارد و هر ماهش سی روز است که نصفشان روز هستند و نصف دیگرشان شب.» هارون گفت: «آفرین به تو که تنها دیوانهای هستی که از عاقلها بیشتر میفهمی!» بهلول گفت: «به تو هم آفرین که تنها عاقلی هستی که میدانی از یک دیوانه کمتر هستی!» درخت گردو روزی مرد ابلهی زیر درخت گردو خوابیده بود. یکدفعه گردویی از درخت روی سرش افتاد و سرش باد کرد. مرد ابله از خواب پرید و شروع کرد به شکر کردن. رهگذری از او دلیل کارش را پرسید. مرد ابله ماجرا را برایش تعریف کرد. رهگذر گفت: «اینکه دیگر شکر کردن ندارد.» مرد ابله گفت: «احمقجان! نمیدانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم چه بلایی سرم میآمد؟» 1. بهلول یک دانشمند شیعه بود که در زمان هارونالرشید عباسی در شهر بغداد زندگی میکرد. او عاقل بود؛ اما برای اینکه حاکمان زمانش او را آزار و اذیت نکنند و از بین نبرند، خود را به دیوانگی زده بود و به این بهانه آنها را در میان مردم رسوا میکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 168 |