تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,263 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,172 |
شبیه آب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 8، دوره 28، مهر 96 - شماره پیاپی 331، مهر 1396، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64587 | ||
تاریخ دریافت: 26 مهر 1396، تاریخ پذیرش: 26 مهر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شبیه آب سولماز صادقزاده نصرآبادی ساعتها جنگ با فرا رسیدن شب به پایان رسیده بود. گروهان تا آخرین توان مقاومت کرده و با رسیدن فوجفوج سپاه دشمن، عقب نشسته و در محاصره گرفتار شده بود. نالهی مجروحهای پشت خاکریز سکوت شب را میشکست و صدای نامفهومی شبیه «آب، آب» لابهلای نالهها میپیچید. جز آب فقط ناله قادر بود لبهای خشک را از هم باز کند. عباس در گوشهای کز کرده بود. انگار از جسم سالم و عاری از تیر و ترکش خود خجالت میکشید! لبهایش با زمزمهای تکان میخورد: «ای هاشمی جوانلاری میداندی قورخمیون/ برق بلا بو چولده نمایاندی قوخمیون.»(1) در میان رجزها، صدای فرمانده به گوش عباس رسید: «کاش یکی میتونست آب بیاره!» عباس نفهمید تحت تأثیر کدام قدرت گفت: «من زخمی نیستم؛ میتونم آب بیارم.» صدایش بلند نبود؛ اما طنین خوشآهنگ «آب» در گوش همه پیچید. نگاههای ناباور و بیتمنا به طرف عباس چرخید. دشمن، تازهنفس و مغرور با تعداد و تجهیزات کامل، در آن سوی خاکریز انتظار میکشید. زخمها از خونریزی و جسم از انتظار خسته بودند و با این حال، به نظر میرسید تنها کار، صبر است؛ اما تشنگی صبر نمیشناخت. زیر نگاههای امیدوار، قمقمههای خالی را یکی پس از دیگری به طناب بست و از دوشش آویزان کرد. صدای آشنایی در گوشش پیچید. صدای پدرش بود؛ پدری که سالیان سال، عباسخوان مسجد محل بود. - پسر! پا توی کفش بزرگترها نکن؛ حالا حالاها مونده نقشخونِ ابالفضل بشی. به اطراف نگاه کرد. فرمانده با یک چشم نگاهش میکرد. نیمی از صورتش زیر باندهای خونی و خاکگرفته، دیده نمیشد. فرمانده گفت: «مجبور نیستی!» عباس لبخند زد، خود را از خاکریز بالا کشید و لحظهای بعد از نظرها پنهان شد. حرف پدر هنوز در گوشش تکرار میشد. پدر در برابر اصرار او که میگفت: «من میتونم جای تو رو بگیرم و نقشخون اباالفضل شوم»، همیشه گفته بود: «عباسخونی به صدا و رجزخونی نیست.» عباس هم در جوابش با صدایی دلنشین میخواند: «شهنشاه فرد و احد یاحسین/ قومشون چوخ، اوزون بیمدد یا حسین/ فرات اوسته گئدیم دعا قیل منه/ علی اوغلی سندن مدد یاحسین.»(2) عباس به اطراف نگاه کرد و با خود گفت: «نکنه برای اینکه ثابت کنم میتونم عباسخون بشم، گفتم که میتونم آب بیارم؟» سکوت بود و تاریکی. گاه رقص منوری در آسمان بر چهرهی تاریکی خط زردی میکشید. اگر جنگ نبود، این صحنه لذت تماشای یک آتشبازی را داشت و او میتوانست روی خاک دراز بکشد و آسمان پرستاره را تماشا کند. نگاههای پرامید رزمندههای زخمی را به یاد آورد. تشنگی و خستگی را فراموش کرده بود؛ اما ترس چیزی نبود که به این راحتی فراموش شود! اگر قمقمههای خالی نبود، مسیری که با آن آشنا بود راحتتر طی میشد. با هر حرکت تند، قمقمههای بیتاب پر شدن، سروصدا میکردند و او مجبور بود آهسته و بااحتیاط جلو برود. تانکر آب تا دیروز مال خودشان بود و امشب دست دشمن. جلوی سنگر تیربار رسید. از گلولههای این تیربار، بسیاری از دوستانش به خاک افتاده بودند؛ اما دریغ از یک آرپیجی که نعرههای آن را خاموش کند. در سکوتی عجیب، سنگر به خواب رفته بود؛ انگار همان سنگر ساعاتی پیش نبود که دیوانهوار تنوره میکشید و یارانش را درو میکرد! دلش میخواست با نارنجک خواب نیروهای سنگر را همیشگی کند؛ اما یاران تشنه و مجروحش چشم به راه بودند. آرام خودش را از آخرین خاکریز بالا کشید. تانکر بزرگ سرجایش بود. دید زدنش مدتی طول کشید. نیرویی او را به جلو میخواند؛ اما نیروی قدرتمندتر او را از رفتن بازمیداشت. انتظار طولانی میشد. ترس و اضطراب جولان میداد. باید از خاکریز جدا میشد و خود را به تانکر میرساند. بالأخره نیرویی ناشناخته بر تردید غلبه کرد و عباس را به تانکر آب رساند. حس کرد قمقمههای خالی، به اندازهی طبل و شیپور شبیهخوانی سروصدا راه انداختهاند؛ اما همچنان سکوت حاکم بود. کنار شیر آب آرام گرفت. دشمن خیالش از جانب آنها آسوده بود. میدانست زخمی و کمتعداد هستند. انگیزه و رمق جنگ هم باشد، تجهیزاتی ندارند. همین بر آرامش آنها افزوده بود. حس کرد ساعتها طول کشید تا اولین قمقمه پر شد؛ اما حس خوشآیند پر شدن اولین قمقمه، لذتبخش بود. دستش را زیر شیر آب گرفت. پر کرد و به لبهای خشکش رساند. دستش خاکی بود؛ اما آب چسبید. مشتی دیگر نوشید و مشتی دیگر. او تمام رجزهای عباس را از حفظ بود. از کودکی با آن رجزها بزرگ شده بود و خود نقشخوان قاسم و علیاکبر بود. بیاختیار زمزمه کرد: «نئجه ایچیم بو سودان، یچمیوب علیاکبر/ نئجه ایچیم بو سودان، ایچمیوب علیاصغر.» با این زمزمه، قمقمهها را پر کرد. صدای قلبش را میشنید. حس میکرد کسی پشت سرش ایستاده و تا سر برگرداند، یک عراقی را بالای سرش خواهد دید. ترس دوباره هجوم آورد. خیلی قدرتمند بود. لرزید. بدنش خشک شد. با این پای خشکشده، چگونه میتوانست برگردد؟ زیر لب گفت: «خدایا! کمکم کن، کمکم کن.» باز همان نیروی ناشناخته به یاریاش آمد. نیمخیز شد و قمقمهها را بر دوشش انداخت. آب با آهنگی دلنشین بر زمین میریخت. شیر آب را بست و از تانکر دور شد. چند قدم نرفته بود که ایستاد، به تانکر نگاه کرد و گفت: «حالا که ما تشنهایم، چرا دشمن آب داشته باشه؟» برگشت. شیر را باز کرد. سنگی زیر آن گذاشت تا شرشر آب به گوش نرسد و تانکر بیسروصدا خالی شود. چه کیفی داشت دیدن سربازان عراقی وقتی سراغ تانکر آب میروند و میبینند تانکر خالی است! با خود گفت: «بگذار دشمن هم طعم تشنگی رو حتی برای مدتی کوتاه بچشه.» از این کار احساس لذت کرد. خود را با احتیاط از خاکریز بالا کشید. بار سنگین بود؛ اما نیرویی عجیب او را سبکبار پیش میبرد. تا دقایقی دیگر، با قمقمههای پر پیش یاران تشنهاش بود. کاش پدر اینجا بود و او را میدید و دیگر نمیگفت: «حالا حالاها مونده نقشخون ابالفضل بشی.» پدر امسال نقشخوان امام حسینm میشد. عباس سالها انتظار کشیده بود تا جای پدر را بگیرد. صدای خوبی داشت. همه میگفتند بهترین کس برای نقش عباس است؛ اما پدر میگفت: «عباسخوانی به صدا و رجزخوانی نیست.» عباس گفته بود: «مگر من چه چیز کم دارم؟ مگر من سالها نقشخوان قاسم و علیاکبر نبودهام؟» حس ناخوشآیندی داشت. مگر علیm در صفین آب بر لشکر معاویه باز نکرده بود؟ مگر امام حسینm سپاه حر را سیراب نکرده بود؟ مگر آب مهریهی فاطمهیزهراB نبود؟ این فکرها عباس را احاطه کرد. ایستاد. او چه کار کرده بود؟ راهِ رفته را برگشت و با احتیاط، دوباره خود را به تانکر رساند. عرق از شقیقههایش جاری بود. نفسنفس میزد. دست دراز کرد تا شیر آب را ببندد. صدای رگباری بلند شد. سوزشی جانکاه در وجودش تاخت. زانوهایش خم شد و مقابل شیر آب افتاد. آب با صدایی آهنگین روی سنگ میریخت و به صورتش میچکید. دستش میان آسمان و زمین برای انجام کاری ناتمام در تقلا بود. شیر آب را بست. پینوشتها: 1. ای جوانان بنیهاشم! میدان جنگ است، نترسید/ برق بلا در این بیابان نمایان است، نترسید. 2. ای شاه یگانه و بیمانند یاحسین!/ در میان انبوه لشکر بیکس و تنها یاحسین!/ به سوی فرات رفتم برایم دعا کن/ ای پسر علی! از تو یاری میجویم یاحسین! 3. چگونه از این آب بخورم که از آن علیاکبر نخورده است؟/ چگونه از این آب بخورم که از آن علیاصغر نخورده است؟ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 136 |