تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,469 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
تا روز مرگ حاکم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 20، دوره 28، مهر 96 - شماره پیاپی 331، مهر 1396، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64599 | ||
تاریخ دریافت: 26 مهر 1396، تاریخ پذیرش: 26 مهر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
طنز در تاریخ تا روز مرگ حاکم سیدسعید هاشمی امیراعظم وقتی بعد از چند روز مسافرت وارد خانهی بزرگ و مجلل خود شد، دید باغچه خشک است و برگهایش حیاط بزرگ و سنگفرش خانه را پر کرده، حوض بزرگی که وسط حیاط بود، آبش کثیف و سبز شده و چندتا از ماهیهایش مردهاند. شیشهی رنگی درها و پنجرهها حسابی کثیف شدهاند و توی ذوق میزنند و خلاصه انگار توی این چند روزی که او در مسافرت بود در این خانه هیچ کاری نشده بود. امیراعظم عصبانی شد. با خودش گفت: «معلوم نیست این «نوکرباشی» توی این چند روز چه کار میکرده که خانه اینقدر به هم ریخته است؟» داد زد: «نوکرباشی! نوکرباشی کجایی؟» با صدای او، یکدفعه درِ یکی از اتاقها باز شد و نوکرباشی با چشمهای پف کرده و خوابآلود، آمد بیرون. همانطور که خمیازه میکشید گفت: «اِ... قربان شما تشریف آوردید؟ پس چرا اینقدر بیخبر؟ خبر میکردید گاوی گوسفندی چیزی جلوی پایتان بکشیم!» امیراعظم با عصبانیّت گفت: «مردک مگر من نگفته بودم که مسافرتم پنج روز طول میکشد؟ مگر خبر نداشتی؟ چرا به استقبال نیامدی؟ چرا خانه اینقدر بههم ریخته است؟ چرا حیاط اینقدر کثیف است؟ چرا آب حوض عوض نشده است؟ مگر تو هرماه از من حقوق نمیگیری که مراقب خانه باشی؟» نوکرباشی که با فریاد امیراعظم، خواب از سرش پریده بود، با تتهپته گفت: «قربان به سر مبارکتان قسم، من همهی کارهای این خانه را انجام دادهام. حیاط را دیروز تمیز کردم. باور کنید امروز طوفان شد و حیاط کثیف شد.» امیراعظم گفت: «چرا تا حالا خواب بودی؟» مگر یک نوکرباشی تا این وقت روز میخوابد؟ مگر تو آمدهای اینجا که بخوری و بخوابی؟» ـ به سر مبارکتان قسم سردرد داشتم؛ وگرنه من هر روز اذان صبح که بیدار میشوم دیگر نمیخوابم تا بوق سگ! امیراعظم سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت: «خب، حالا من تکلیف خودم را با تو روشن میکنم. تو باید ادب شوی.» نوکرباشی به خودش لرزید. فهمید که امروز آخرین روز کاری او در خانهی امیراعظم است. چهرهاش غمگین شد. کمی فکر کرد. نمیدانست چه کند. میخواست فضا را عوض کند تا خشم امیراعظم فرو بنشیند. فکری کرد و گفت: «راستی قربان چرا زود تشریف آوردید؟ درست است که شما فرموده بودید پنج روزه برمیگردید؛ اما در سالهای قبل هر وقت به ییلاق میرفتید، رفت و آمدتان دو- سه هفته طول میکشید. خیلی عجیب است که این دفعه زود برگشتید. راستش من به عادت همان سالهای قبل داشتم خودم را آماده میکردم برای دو هفتهی دیگر که...» امیراعظم که خیلی خسته بود، حوصلهاش از پرحرفیهای نوکرباشی سر رفت. داد زد: «مردک مگر موقع رفتن نگفتم جناب حاکم ناخوش هستند و من زود برمیگردم؟» این را گفت و رفت توی اتاقش. نوکرباشی دندانهایش را به هم فشرد و گفت: «چهقدر این امیراعظم عوضی و بداخلاق است. خب خوابیدم که خوابیدم. خانه را تمیز نکردم که تمیز نکردم. اصلاً دلم میخواست تمیز نکنم. عیبی ندارد. حالا نشانت میدهم. صبر کن.» در همین وقت درِ خانه صدا کرد. نوکرباشی رفت در را باز کرد و چند لحظه بعد برگشت و امیراعظم گفت: «قربان چندتا از مردان سوارهنظام هستند که میخواهند خدمت برسند.» وقتی جواب مثبت امیراعظم را گرفت، رفت و سربازان سوارهنظام را به اتاق امیراعظم راهنمایی کرد. سربازان وارد اتاق امیراعظم شدند و امیر در را بست. حس فضولی نوکرباشی گل کرد. پیش خودش گفت: «یعنی چی؟ چرا در را بست؟ مگر من نامحرم هستم.» رفت پشت در و گوشش را به در چسباند. سربازان با اشارهی امیراعظم روی صندلی نشستند. یکی از آنها گفت: «قربان خدمت رسیدیم تا همانطور که دستور داده بودید، در این روز خدمت رسیدیم.» دیگری گفت: «قربان سربازان مشکلات زیادی دارند. حقوق آنها به صورت منظم پرداخت نمیشود. ما مشکلات مالی داریم.» امیراعظم با خوشرویی گفت: «میدانم. میدانم. من و امیران دیگر تلاش میکنیم که این مشکلات را برطرف کنیم.» سرباز دیگر گفت: «قربان شنیدهایم که شما به کسانی که مشکل مالی دارند وام میدهید. شما به ما قول دادید بعد از اینکه از مسافرت برگشتید...» ـ بله... بله... من به شما قول دادم و امروز به قولم عمل میکنم. هر مقدار که نیاز دارید من به شما میدهم. باز هم اگر به مشکل خوردید به نزد من بیایید. گل از گل سربازان شکفت. ـ خدا به شما خیر بدهد. ـ خدا شما را از ما نگیرد. یکی از سربازان گفت: «قربان تا چه تاریخی میتوانیم این قرضمان را ادا کنیم؟» امیراعظم لبخندی زد و گفت: «تا روز مرگ جناب حاکم این پول نزد شما باشد. در روز فوت او، قرضتان را ادا کنید.» سربازان با تعجب به هم نگاه کردند. چه تاریخ عجیبی! سپس بدون اینکه حرفی بزنند، هر یک رسید خود را امضا کردند. نوکرباشی که همهی حرفها را شنیده بود، فوری از در فاصله گرفت. به اتاقش رفت و با خودش گفت: - خب... که اینطور! پس جناب امیراعظم منتظر مرگ حاکم است. خوب شد فهمیدم. حالا آدمش میکنم تا دیگر مرا تهدید نکند. نوکرباشی این را گفت و رفت تا لباسهایش را عوض کند و نزد حاکم برود. *** وقتی پیک برای امیراعظم خبر آورد که حاکم او را خواسته و باید همین الآن اگر آب دستش است زمین بگذارد و برود پیش حاکم، امیراعظم حسابی تعجب کرد و رفت توی فکر. ـ یعنی چه شده؟ تا حالا حاکم این جوری مرا نخواسته بود. آیا برای حاکم اتفاقی افتاده؟ آیا از من اشتباهی سرزده؟ فکرش به جایی قد نداد. ناچار آماده شد و رفت پیش حاکم. در اتاق حاکم دو نفر از سربازانی که امروز از او پول گرفته بودند، سر به زیر ایستاده بودند. وقتی امیراعظم قیافهی عصبانی و درهم رفتهی حاکم را دید دیگر مطمئن شد که تقصیری از او سر زده و حاکم فهمیده. با این حال پرسید: «جناب حاکم به سلامت باشند! آیا اتفاقی افتاده؟» یکدفعه حاکم فریاد زد: «جناب امیراعظم! دست مریزاد. خوب جواب خیرخواهیهای مرا دادی؟» ـ مگر چه شده قربان؟ ـ شنیدهام به مردم پول قرض میدهی به مهلت مرگ من! امیراعظم تا این را شنید، بیاختیار نفسی کشید و نگرانی خودش را با نفس بیرون داد. نگاهش به پنجرهی اتاق حاکم افتاد که سر نوکرباشی از پشت شیشه معلوم بود. حتماً داشت سرک میکشید ببیند قضیه به کجا ختم میشود؛ اما تا دید امیراعظم چشمش به او افتاده، سریع سرش را کشید. امیراعظم لبخندی زد و گفت: «جناب حاکم بیماری شما مرا نگران کرده. من از خدا میخواهم به شما طول عمر بدهد.» حاکم داد زد: «پس به خاطر همین به مردم میگویی پولت را هنگام فوت من بیاورند؟ ایناها! دوتا شاهد هم در اینجا حضور دارند.» امیراعظم خندید. ـ قربان قصد من از این کار این است که کسانی که پول قرض میگیرند به دعاگویی مشغول شوند تا بیماری شما بهبود پیدا کند. هرچه عمر شما درازتر باشد، آنها پول را دیرتر به من برمیگردانند. پولی که من به مردم میدهم پول زیادی نیست. من فقط این مهلت را به آنها میدهم برای دعاگویی. در ضمن این نوکرباشی فضول هم امروز دسته گلی به آب داده و قرار بوده تنبیه شود. حاکم دهانش باز مانده بود. از اینکه به امیراعظم شک کرده بود از خودش خجالت میکشید. گفت: «عجب. چه فکر خوبی کردهای جناب امیر.» کمی به چشمهای مهربان امیر نگاه کرد. طاقت نگاههای او را نداشت. از دست نوکرباشی عصبانی شد. هرچه بود زیر سر او بود. با خشم فریاد کشید: «نوکرباشی بیا اینجا ببینم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 124 |