تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,239 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,147 |
گلهایی در باد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 22، دوره 28، مهر 96 - شماره پیاپی 331، مهر 1396، صفحه 38-41 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64601 | ||
تاریخ دریافت: 26 مهر 1396، تاریخ پذیرش: 26 مهر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گلهایی در باد سمانه عبدی نشستهام روی صندلیِ سرد پارک فردوس و دستهایم را که از سردی بهمن به گزگز افتاده، ها میکنم تا کرختیاش کمتر شود. صدای خشک پسری روبهرویم مرا به خودم میآورد. با تعجب نگاهش میکنم. پسر که کلاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده است و از سردی اینپا و آنپا میکند، دماغش را بالا میکشد و میپرسد: «اینا چنده دخترخانم؟» دستم به سمت گلهای مریم میرود و چند شاخه را در دستم مشت میکنم، و به سمتش میگیرم و میگویم: «فقط میشه نُه تومن.» پسر با دستکشهای سیاهش به زور دست در جیبش میکند، یک ده هزار تومانی مچاله را از جیبش بیرون میآورد، به سمتم میگیرد و چند شاخه را از دستم با سرعت میگیرد و به راهش ادامه میدهد. به اطراف نگاه میکنم. سردی هوا انگار آدمها را از پارک فراری داده است. از روی صندلی یخ کرده بلند میشوم و گلهای مریم را در دستم میگیرم و به سمت چهارراه خیابان اصلی میروم. متین آنجا بساط واکسی گذاشته، باید نان و پنیری که مامانناهید برایش گرفته است را بهش برسانم. از صبح که اصغر، شوهر مامانناهید، ما را سوار آن ماشین لکنتی قژقژکُنش کرده، هیچ چیزی به ما نداده که بخوریم و حالا که ساعت از نُه شب هم گذشته حتماً متین از من گرسنهتر شده است. به سرعت از خیابان اصلی میگذرم و اطراف را نگاه میکنم، ولی خبری از متین نیست. چشمهایم را تنگ میکنم، درست مثل ننهبلقیس که همیشه وقتی عینکش گم میشد این کار را تکرار میکرد، ولی خبری از متین نیست. با خودم میگویم شاید اصغر کلّهخراب، متین را برده سر چهارراه بعدی. تکیه میدهم به چراغ راهنمای کنار چهارراه و به رفتوآمد ماشینها نگاه میکنم. ماشینها درست مثل زنبور از کنارم به سرعت عبور میکنند. صبر میکنم چراغ، قرمز شود تا بتوانم بقیهی گلهای پلاسیده را بفروشم؛ وگرنه اصغر دوباره مامانناهید را کتک میزند و میگوید: «ببین بچههات بیعرضهان و هیچ کاری از دستشون بر نمیاد. بعد تو میگی بفرستمشون مدرسه. باید کاری کنم، باید بتوانم پولهایم را بیشتر کنم و مامانناهید را از دست این اصغر کلّهخراب خلاص کنم، ولی مگر این چند شاخه گل کاری از پیش میبرد. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم اشکهایی که گوشهی چشمم را تر کردهاند پایین نیایند. یاد مدرسه که میافتم دماغم سرخ میشود، درست مثل بابا وقتی که میخواست گریه کند. با خودم حساب میکنم اگر مدرسه میرفتم الآن باید کلاس هفتم باشم و متین کلاس دوم. گونههایم از داغی، اشک سوز میزنند. دستم را به سختی به طرف صورتم میبرم و اشکهایم را پاک میکنم و حواسم را جمع چراغ راهنمای خیابان میکنم. صدای ترمز ماشینها درست مثل صدای ترمز قطاری که هر شب از کنار خانهیمان میگذرد گوشهایم را به سوت زدن میاندازد. به ماشینها نگاهی میکنم. پاهایم را سفت میگذارم روی زمین و به سمت ماشین سیاه شاسی بلندی میروم که کمی جلوتر از خط عابر پیاده توقف کرده است. از پشت شیشه نگاهی میکنم. مردی با عینک بزرگی که به صورتش زده با زن شیکپوشی در ماشین نشستهاند. با اکراه به شیشه میزنم. هنوز بعد از دو سال باز خجالت میکشم از این کار. از این دستفروشی و این اجبار برای خرید گلهایم. بغضی گلویم را میگیرد. سعی میکنم بخورمش تا سیر شوم. صدای موزیک ماشین اینقدر زیاد است که صدای ضربههای من را نمیشنوند. دوباره به شیشهی ماشین میکوبم. دختر نگاهش به من میافتد. شیشه را کمی پایین میدهد و به مرد نگاهی میکند و با ناز میگوید: «آخی، چه دختر خوشگلی! ماهان یه گل ازش بخریم؟» از اینجور حرف زدنها، از اینجور قربان صدقه رفتنها بدم میآید، حالم به هم میخورد. بدون اینکه لبخندی تحویل زن بدهم گلهایم را به سمتش میگیرم و میگویم: «میخرید؟» پسر نگاهی به زن و بعد نگاهی به من و گلهایم میکند و سرش را بالا میاندازد و میگوید: «نه بابا گلاش پلاسیده است! بذار از سر گلفروشی دو خیابون بالاتر میگیرم برات.» دختر با ناز اخمی تحویل مرد میدهد و میگوید: «ماهیجوون خب گناه داره!» مرد صدای موزیکش را کم میکند و میگوید: «چه گناهی پری ولمون کن! اینا از ما پولدارترن، اینجور نگاشون نکن.» حوصلهی حرفهای مزخرف این پسر بیادب را ندارم. از این حرفها روزی صدبار میشنوم و دیگر عُقم میگیرد که برای هزارمین بار از زبان این تیتیش مامانی پرافاده بشنوم. بدون حرفی به سمت پایین صف به هم چسبیدهی ماشینها میروم. نگاهم به چراغ قرمز است، هنوز سی ثانیه مانده. به سرعت خودم را میچسبانم به شیشهی پراید سفیدی. زنی پشت ماشین نشسته است و دارد آهنگ سنتی گوش میدهد و با آن زمزمه میکند، شیشه پایین است. دستم را از شیشه به داخل ماشین میبرم و یکی از گلهایم را به طرف زن میگیرم و میگویم: «یکی بخرید، گل مریمه. خیلی خوشبوهه.» زن نگاهی به من میکند. با اکراه به گلهایم نگاهی میکند. شاخهای از دستم بر میدارد، آن را بو میکند و رو به من میگوید: «اینا که دارن پلاسیده میشن دختر!» من تندی میپرم توی حرفش و میگویم: «به جاش بوی خوبی دارن، بذارید توی ماشینتون بوی خوبی میگیره.» زن لبخندی میزند و انگار از حرفم خوشش آمده باشد گل را روی صندلی کنار دستش میگذارد و از جلوی داشبوردش یک هزار تومنی به سمتم میگیرد. نگاهی به دو هزار تومنی میکنم و میگویم: «میشه نُه تومن.» زن نیشخندی میزند و میگوید: «دو تومنم زیاده! حالا بعداً اگه گلای تازهتری آوردی بهت نُه تومن میدم.» حرصم میگیرد از این آدمهای متقلب. چارهای ندارم اگر دو تومن را نگیرم امروز کار و کاسبیام کساد میشود. با بیمیلی دو تومنی را میگیرم و در جیب مانتوام میگذارم. باد تندی میوزد و موهایم را از زیر روسریام بیرون میآورد. لرزی در بدنم میافتد. تند به سمت وسط خیابان میروم و به ماشینی که اصلاً شبیه ماشینهای معمولی نیست خیره میشوم. رنگ آلبالوییاش چشمهایم را برق میاندازد، درست مثل لبهای سوسن. به سمتش میروم. صدای گرومپ گرومپ موسیقی خارجیاش گوشم را اذیت میکند. ناچار به سمت ماشین میروم و دستهای یخ زدهام را به شیشهی ماشین میزنم. صدای موسیقی آنقدر زیاد است که صدای ضربههای من در صدای موسیقی گم میشود. با دقت از شیشه به داخل ماشین نگاه میکنم. رنگ شیشهها اینقدر سیاه است که چشمانم را نمیتوانم هدایت کنم. باز چشمهایم را ریز میکنم و این بار با دقت نگاه میکنم. پسری تنها پشت فرمان ماشین نشسته است و اصلاً حواسش به هیچ جا نیست. با زحمت به رد نگاهش نگاه میکنم. درست روی عددهای قرمز چراغ راهنما خیره مانده است. صدای ممتد گاز، ماشینش را هی عقب و جلو میبرد. از ماشین فاصله میگیرم و خیره میشوم به عددهای چراغ راهنما که هی تندتند جایشان را به دیگری میدهند و هی تندتند عوض میشوند. من ماندهام که با شمارش معکوس این چراغ چه کار کنم. گلهایم را مشت میکنم در دستهای یخزدهام و چشمهایم به شمارههای قرمز چراغ راهنما خیره میماند. قرمزی اعدادش چشمهایم را میزند، شمارهها یکییکی کم و کمتر میشود و سبزی شمارهها چشمم را نشانه میروند. بوق ممتد ماشینها حواسم را به خودم میآورد. درست ایستادهام وسط خیابان و ماشینها از کنارم با سرعت رد میشوند. باترس به سمت پیادهرو میدوم. پاهایم که به سنگفرشها میخورد نمنم باران روی سرم هوار میشود. دستهایم را رو به آسمان میگیرم و خیسی باران را با دستهای یخزدهام حس میکنم. گرهی روسریام را سفت میکنم و با شتاب به سمت چهارراه دومین خیابان میدوم تا شاید بتوانم متین را پیدا کنم. از صبح تا به حال چیزی نخورده و حالا که باران گرفته حتماً خیس میشود، باید ببرمش خانه. برای امروز بس بود. باران شدتش بیشتر شده است به یاد آن روزی میافتم که داشتیم توی قبرستان بالای سر خاک، برای بابا فاتحه میخواندیم. آن روز هم باران به همین شدت بود و اصغر کلهخراب از همان روز به جای صاحبخانه شد صاحب مامان و زندگی ما، و من از همان روز از تمام آدمهایی همچون او بدم آمد. آب دماغم را بالا میکشم و دسته گلهای مریم را زیر سوییشرت صورتیام قایم میکنم که نکند پرپر شوند و بعد به سمت بالای چهارراه خیابان بعدی میدوم. باران یکریز میبارد و مردم هر کدام به گوشهای پناه بردند تا خیس نشوند. نفسم به شماره افتاده است و خیسی باران خستهام کرده است. باد سردی به صورتم میخورد و گونههایم را میسوزاند. به چهارراه رسیده، متین را میبینم که پشت سر اصغر قایم شده است و جمعیتی که هوار شدهاند روی سر اصغر و دارند کتکش میزنند مرا شوکه میکند. یک لحظه وا میمانم. میایستم و از دور به مشت خوردنهای اصغر نگاه میکنم. آب سردی روی سرم ریخته میشود با اینکه هیچوقت دستش به روی ما بلند نشده بود، ولی همیشه از اینکه مامانناهید از دستش کتک میخورد دلم خون میشد. و حالا که میدیدم دارد کتک میخورد نمیدانم چرا یک دفعه خندهای گوشهی صورتم نقش بسته است. از این احساسم خجالت میکشم. خودم را جمعوجور میکنم و به سمتشان میدوم. متین را از زیر دست و پای مردم بیرون میکشم و گوشهای روی پلهی مغازهای مینشانم. هقهق گریه امانش را بریده است. دست میکشم روی صورت گرد و تپلیاش و موهای حناییاش را نوازش میکنم و از کولهپشتی خیس شدهام لقمهی نان و پنیر مامانناهید را به دستش میدهم و گونههای گل انداختهاش را میبوسم و میگویم: «متین همینجا بمون تا من برم کمک اصغر.» متین در حالی که گاز بزرگی به لقمهاش میزند با سر علامت مثبت نشان میدهد. دستی روی سرش میکشم و با لبخند بلند میشوم و به سمت اصغر که هنوز زیر مشت و لگد مردم دارد به خودش میپیچد میدوم. به سمت مردم که میرسم هر کسی دارد کاری میکند. یکی دارد فحش میدهد، آن یکی دارد به اصغر لگد میزند، آن یکی داد میزند و آن یکی به بساط واکس متین لگد میزند. به طرف اصغر میروم و او را از روی زمین بلند میکنم. سر و صورتش خونی شده است. یک لحظه ازش بدم نمیآید از آن همه نفرتی که این چند سال ازش داشتم دیگر خبری نیست. رویم را از روی اصغر میگیرم. میخواهم بروم که اصغر صدایم میزند. به سمتش بر میگردم. قدش خمیده به نظر میرسد. انگار کمرش درد میکند. به چشمهایش نگاه میکنم. هنوز آن خیسی نامعلوم توی چشمهایش موج میزند. از نوع صدا زدنش میترسم. میترسم نکند الآن سراغ بقیهی گلها و پولهایش را بگیرد، با اکراه میگویم: «چیه؟» سیگار دومش را از توی جیبش در میآورد و روشن میکند و در حالی که پُکی به آن میزند بهم میگوید: «فردا هم نمیخواد بیای.» گونههایم گل میاندازد. این حرف از اصغر بعید است. نمیدانم چه چیزی به سر اصغر خورده که این حرف را میزند. شاید هم این کتکها حالش را خراب کرده است، با ذوق میگویم: «یعنی بمونم خونه؟» در حالی که دود سیگارش را بیرون میدهد، به متین نگاه میکند و میگوید: «آره. دو روز دیگه میخوای بری خونهی شوهر نمیخوای یه هنری داشته باشی. این بزغاله رو هم ببر دیگه نمیخواد بیاد سر چهارراه.» با لبخندی که توی صورتم پهن شده است به روی اصغر میخندم و میگویم: «پس کار چی میشه؟» به سمت ماشین غراضهاش میرود و در حالی که ته سیگارش را در جوی آب میاندازد، میگوید: «تو دیگه کاری به این کارا نداشته باش چشم سفید. همینو که گفتم میری میگی به ناهید. حالا هم تا زود پیشیمون نشدم برو خونه هوا سرده.» انگار که در دلم رخت چنگ زده باشند هول کردهام. نمیدانم چه طور یکدفعهای اینقدر بیخبر نظرش عوض شده، حتماً به غرورش برخورده که جلوی متین او را کتک زدهاند. دست متین را میگیرم و میدوم توی یکی از خیابانهای فرعی و اونقدر میدوم تا از اصغر دور شویم. گوشهای کنار درختی میایستم و متین که به نفسنفس افتاده است را بلند میکنم و روی سکویی جلوی خانه میگذارم و ازش میپرسم: «متین، تو میدونی اصغر چش بود؟» متین که هنوز نفسش جا نیامده هنهنکنان میگوید: «از اینکه بهش گفتن نامرد بدش اومد و دعوا کرد.» با تعجب به متین نگاه میکنم و جملهاش را بلند تکرار میکنم: «نامرد! خب مگه دروغ گفتن؟» از حرف خودم خندهام میگیرد. بعد دست میکشم روی صورت متین و ازش میپرسم: «حالا کی بهش گفت نامرد؟» متین که حالا نفسش سر جایش آمده میگوید: «اون مرده چاقه بهش گفت تو نامردی که دو تا بچه رو گرفتی به کار و خودت مفت مفت میخوری و میخوابی.» بعد متین خندهاش میگیرد و بلندبلند میخندد. از خندهی متین من هم خندهام میگیرد، ولی اخم میکنم و دست روی دهانش میگذارم و میگویم: «نخند زشته! آدم که به باباش نمیخنده.» متین دستم را از روی دهانش برمیدارد و با ناراحتی میگوید: «اون که بابای ما نیست.» از روی سکو پایین میآورمش و دستش را میگیرم و میگویم: «این حرفو دیگه جایی نزنی. اصغر مرد خوبیه. فقط بد گیر افتاده.» همانطور که دست متین را گرفتهام دارم فکر میکنم واقعاً اصغر مرد خوبی هست یا نه! به سمت خیابان اصلی میرویم تا با اولین اتوبوس به سمت خانه برویم. متین در حالی که دارد لیلی بازی میکند و ورجه ورجه میکند، میگوید: «یعنی ملیح از فردا دیگه نمیخواد بیام اینجا واکس بزنم؟» دستش را توی دستهای سردم فشار میدهم و در حالی که به ردیف درختهای پیاده رو خیره ماندهام میگویم: «امیدوارم!» از دور اتوبوس را میبینم که دارد به ایستگاه نزدیک میشود. دست متین را محکم میگیرم و میگویم: «متین بدو تا به اتوبوس برسیم. بدو!» با خنده همراه متین به سمت ایستگاه میدویم تا به اتوبوس برسیم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 130 |