تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,261 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,168 |
خانهای نقلی برای فرهنگ، هنر و ادبیات | |||||||
پیام زن | |||||||
مقاله 27، دوره 26، شماره 304، شهریور 1396، صفحه 78-81 | |||||||
نوع مقاله: جمجمک | |||||||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2017.64763 | |||||||
تاریخ دریافت: 24 آبان 1396، تاریخ پذیرش: 24 آبان 1396 | |||||||
اصل مقاله | |||||||
به نام خدا خانهای نقلی برای فرهنگ، هنر و ادبیات ورود برای دخترکان بهار، مامانهای خیلی باحال و کودکان درون آزاد است. شمارۀ پیامک: 3000144091 شناسۀ تلگرام: @jom_jomak_noghli پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com
خانوم اجازه، سلام! بو بکشید! کمکم دارد بوی پاییز میآید. بوی مهر و بازشدن مدرسهها. آخ که چقدر این فصل برای ما دخترکهای دهۀ شصت و مامانهای دهۀ نود خاطره دارد! خانممعلمهای مدرسه ابتدایی را یادتان هست؟ همانهایی که اسمشان برایمان «خانوم» بود و این کلمه، چه توی مدرسه و چه توی خانه از زبانمان نمیافتاد. دلتان میخواهد با هم برویم سَرَکی بکشیم به دفتر خاطرات یکی از همین خانومها؟ دفتر کوچکی که احتمالاً آن روزها جایش زیر دفتر کلاس بوده و وقتی ما سرگرم حل مسئلۀ ریاضی بودیم، با دستهای گچی، تند تند دَرَش خاطرههای کلاس ثبت میشدند. «راضیه کوچکی» یکی از همین معلمهاست که خاطرات سی سال آموزگاریاش را نوشته و آنچه میخوانید، برشهایی از این خاطرات است. *** آرزو آرزو ده سالش بود؛ ولی سال اولی بود که به مدرسه میآمد. کلاس آرزو اینها، کلاس ویژهای بود برای بچههای دیرآموز. هجده دختر و پسر از نقاط مختلف شهر به این مدرسه میآمدند تا با آنها بهطور ویژهای کار شود و سال بعد بتوانند در کلاسهای عادی با بقیۀ بچهها همکلاس شوند. آرزو خلقوخوی خاصی داشت؛ مثلاً خیلی به آب و جاروکردن علاقه داشت و هر روز زنگ تفریح، در کلاس را میبست و دور از چشم مدیر و ناظم، کلاس را صفایی میداد! اخلاق دیگرش این بود که هروقت تذکری به او میدادم یا اعتراضی میکردم، هر جای کلاس و به هر حالتی که بود، مثل مجسمه میخکوب میشد و با هیچ ترفندی هم از جایش تکان نمیخورد. چند روز که گذشت، کلید طلایی آرزو را کشف کردم. «قصه» چیزی که خیلی آرزو به آن علاقه داشت. رو به بچهها میگفتم: «میخواهم یک قصۀ قشنگ برایتان بگویم؛ اما شرطش این است که همه سر جای خودشان بنشینند.» آرزو، اسم قصه را که میشنید، بیاعتراض میرفت و روی نیمکت خودش مینشست... *** با چشمهای بسته اغلب کلاساولیهای دهۀ شصت مهدکودک، آمادگی و پیشدبستانی نرفته بودند و ورود به مدرسه، بزرگترین رخداد اجتماعیشان بود. علی، یکی از آن بچههایی بود که هر وقت از او میخواستم پای تخته بیاید، با دستهایش محکم میز را میگرفت و امتناع میکرد. یک روز گفتم: «ما چشمهایمان را میبندیم، تو بیا پای تخته لوحهها را برایمان توضیح بده؛ بعد هم برو بنشین.» قبول کرد. همۀ بچهها سرشان را گذاشتند روی میز. خودم هم چشمم را بستم. علی بالأخره از میز جدا شد و در امان از نگاههایی که ازشان خجالت میکشید، لوحهها را عالی توضیح داد. *** یک کاسه آش، تقدیم به معلم خوبم مثل هر سال، حوالی روز معلم به بچهها اعلام کردم که کسی کادو برایم نیاورد و در عوض، درسهایشان را خوب بخوانند و خوشحالم کنند. صبح دوازدهم اردیبهشت وارد کلاس شدم. روی میزم اینها بود: چند بوته کاهوی محلی، یک کیک خانگی، چند قرص نان شیری محلی و یک ظرف آش. تا خواستم بگویم: «بچهها! مگر من نگفتم که...» نگذاشتند حرفم تمام شود و با خنده و شیطنت گفتند: «ما حرف شما را گوش کردیم. اینها که کادو نیستند. خوراکی که کادو نمیشود!» *** دو نسل روز اولی که وارد کلاس شدم، دو دانشآموز دوقلو توجهم را جلب کردند؛ چهرهها، خندیدن، حرفزدن و همهچیزشان برایم بهطرز غریبی آشنا بود. کمکم یادم آمد که اینها شبیه فاطمه هستند. فاطمه، بیست سال پیش در یکی از مدرسههای حاشیۀ شهر دانشآموزم بود. بعضی وقتها که میخواستم دوقلوها را صدا کنم، اسم فاطمه به زبانم میآمد. چند روز که گذشت، فهمیدم این دوتا، دخترهای همان فاطمه هستند. روز بعدش شاگرد کوچک آن روزهایم، در کسوت مادری به دیدارم آمد و مرا به خاطرات سالهای دور برد... *** بخند عزیزم سالهای اول تدریس من، همزمان با سالهای جنگ بود. هر سال توی کلاس، بچههایی داشتم که نزدیکانشان را در جنگ از دست داده بودند. زهرا، یکی از آنها بود که در ششسالگی پدرش شهید شده بود. بعد از رفتن پدر، او به افسردگی شدید دچار شده بود و اصلاً نمیخندید. توی کلاس، عمداً موقعیتهای بامزه طرح میکردم و لطیفههای خندهدار میگفتم؛ اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای این بچه بنشیند. یک ماه هم بنیاد شهید او را به مدرسه شاهد برد تا شاید با توجه و مراقبت خاص، حال و روزش بهتر شود؛ اما مؤثر نبود و زهرا دوباره به کلاس برگشت. نخندیدن او، از تلخترین خاطرات مدرسۀ من است. *** بابای پشت پنجره بچهها داشتند املا مینوشتند که شیما شروع کرد به جیغکشیدن! بقیه هم که ترسیده بودند، شروع کردند به جیغ و فریاد. خودم هم ترسیده بودم. رفتم کنارش و گفتم: «چی شده شیما؟» گفت: «بابامو پشت پنجره دیدم. هر روز میبینمش. اولها خوشحال میشدم؛ ولی الآن میترسم.» پدر شیما، چند ماه قبل توی جبهه شهید شده بود... ***
سلام عکس زیر را که در خاطرتان هست؟
عکس «مهر مادری و جوجههای فسقلی» مربوط به مسابقۀ قلم بلورین اردیبهشت 96 جمجمک است. متن زیر را خانم «زینب خزاییپول» از نوشهر مازندران فرستادهاند. شاخهگل سپاس خود را تقدیم قلم ایشان میکنیم. «خوب نگاهم کن. مادر! من همان جوجۀ دیروزم؛ بیبال و بیپر. و هنوزم به اوج تشویقهایت محتاجم، تا پر بکشم... مادر! من همان جوجۀ دیروزم! مادر کسیست که هیچگاه نگاهش را از کودکش نمیگیرد؛ حتی وقتی که میمیرد!...»
***
خانۀ مینیاتوری بچههای شما، شاید دیگر از کنارهمچیدن لگوهای تکراری و درستکردن خانه با دیوارهای پلاستیکی و بلافاصله خرابکردن آن، خسته شده باشند. حالا وقتش شده که دست به کار شوید و به آنان کمک کنید تا با روشهای جدید، یک خانۀ کوچولو بسازند که مجبور به خرابکردن آن هم نباشند. در قدم اول، ببینید چه وسایلی توی خانه دارید. بقیۀ مسیر را با ما همراه شوید.
یک قلعۀ مستحکم با بطریهای پلاستیکی و مقوای رنگی ایدۀ این تصویر، یک قلعۀ قدیمیست؛ از آنهایی که توی کارتونهای قدیمی میبینید. اول جای در و پنجره را در بطریها مشخص کنید. برای اینکه خانه محکم شود، داخل آن را با خاک، شن یا خاک اره پر کنید و بطریها را به هم بچسبانید. برای چارچوب در و پنجره، از مقوای رنگی و برای سقف از تازدن مقوایی بهشکل دایره استفاده کنید.
یک خانۀ کاغذی برای بستهبندی شیرینی تولد یا هدایای کوچک میتوانید از کپی تصویر زیر استفاده کنید. این تصویر را روی مقواهای رنگی کپی کنید. میتوانید در و پنجرهها را به سلیقۀ خودتان، رنگآمیزی کنید یا ساده بگذارید. حالا از محل خطچینها، آن را تا بزنید. شکلات، شیرینی یا هر نوع محصولی را که دوست دارید به بچهها بدهید، داخل خانۀ مقوایی قرار دهید و در آخر، قسمت سقف را هم در هم قرار دهید تا گیفت شما آمادۀ پذیرایی شود. میتوانید این خانهها را از یک تکه نخ یا روبان عبور دهید و مثل یک ریسه، برای تزئین اتاق از آن استفاده کنید.
خانۀ بازی مقوایی با گنجایش یک کودک یا بیشتر! این خانه آنقدر بزرگ هست که خود بچهها هم در آن جا بشوند. برای تهیۀ آن، مقوای جعبۀ ماشین لباسشویی یا یخچال لازم دارید. برای شروع کار، جعبۀ مقوایی را آماده کنید. زبانههای بالا و پایین جعبه، یعنی در آن را ببرید. آن را از محل چسب یا منگنهاش باز کنید. میخواهیم در این مرحله، شیروانی خانه را طراحی کنیم. به این ترتیب دو مثلث در بالای صفحه ایجاد میکنیم. بهتر است از خطکش استفاده نماییم که هر دو یک اندازه شوند. با استفاده از تیغ موکتبُری، آنها را درمیآوریم. برای سقف هم، یک تکه مقوا نیاز داریم. وقتی کار چیدن تمام شد، محل اتصالات را کاملاً چسب زده و مقوا را خوابیده میگذاریم تا خوب خشک شود. برای محکمترشدن کار، میتوانیم از چسبهای نواری پهن استفاده کنیم.
یک خانۀ نمدی آویزان با توجه به الگوها، نمدها را قیچی کنید. آنها را به هم بدوزید و برای تزئین سقف خانه، از دکمههای رنگی استفاده کنید.
وسایل دیگر از یونولیت، چوب کبریتهای سوخته، چوب بستنی، مقوای سفید، جعبۀ لوازم خانگی کوچک و... میتوانید برای ساختن خانۀ مینیاتوری بهره بگیرید. ***
دربارۀ نویسنده «فرهاد حسنزاده»، 20 فروردین 1341 در آبادان به دنیا آمده است. او تقریباً تمام حوزۀ نوشتن را ـ از شعر، داستان کوتاه، رمان، فیلمنامه و... ـ تجربه کرده است. تا به حال بیش از هشتاد عنوان کتاب در قالبهای داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، داستان زندگی و... برای مخاطبان کودک، نوجوان و بزرگسال نوشته است. او در برههای از زمان، جنگ را در زادگاهش تجربه کرده و دیده است. دربارۀ رمان موضوع داستان به شروع جنگ در آبادان و مهاجرت ساکنان آن مربوط میشود و شخصیت اصلیاش دختری به نام «هستی»ست؛ دختری با رفتارهای پسرانه که طرفدار تیم «صنعت نفت» است، فوتبال بازی میکند و از بوی گازوئیل خوشش میآید. هستی حلال مشکلات خانواده است. این رمان، سراسر گره است و هر بار، گرهها به دست هستی گشوده میشود. او و پدرش مناسبات دوستانهای ندارند؛ اما نویسنده فضایی فراهم میکند که این دو همکاری کنند و پدر ارزش «هستی» را در زندگی بشناسد. گرچه رمان حاوی نگاه واقعگرایانه یک دختر نوجوان به زندگی و جنگ است، نگاه شوخطبعانه خاص «فرهاد حسنزاده» در آن مشهود است. این داستان علاوه بر مخاطب اعلام شده (گروههای سنی راهنمایی و دبیرستان)، میتواند بزرگسالان را نیز با اثری متفاوت و خواندنی روبهرو کند. فرهاد حسن زاده، دربارۀ شرایط نوشتن این اثر میگوید: «من برای اینکه بتوانم با تمرکز این رمان را بنویسم، از انبار یک انتشارات استفاده کردم و شش ماه، روزی چهار ساعت در این انبار به نگارش مشغول بودم. جالب اینکه وقتی این کار را مینوشتم، گاهی خواب هستی را میدیدم.»
اپیزودهای مادرانه کارخانهداری که من هستم نفیسه مرشدزاده باید بدهم بالای در خانهمان یک تابلو بزنند: «به خط تولید ظرف و رخت چرک خوش آمدید». هرچه بقیۀ واحدهای تولیدی در این مملکت محصولدهیشان کم شده، کارخانههای تحت پوشش من دچار مازاد تولید شدهاند. اصولا میشود گفت که دیگر به کمد و کابینت نیازی نداریم؛ چون محصولاتی که از زیر دست من بیرون میآیند، هنوز وارد بازار نشده، دوباره به عنوان مادۀ خام برمیگردند به چرخۀ تولید. سرعت و بهرهوری کارگرانی که در قسمتهای قبل از من در این کارخانه کار میکنند، به حد سرسامآوری زیاد شده؛ طوری که گاهی فکر میکنم سرعت این فیلم را، کسی اشتباهاً گذاشته روی دور تند و یادش رفته دکمۀ پخش معمولی را بزند. صبحها که از خواب بیدار میشوم و سینک ظرفشویی و سبد رختها را میبینم، نمیفهمم چرا کسی نمیآید و مرا بهعنوان سرمایهداری دستگیر کند که بهطرز بیرویهای دچار افزایش سرمایه شده است. نکتۀ عجیبتر اینکه: «الهی قربون همهشون برم!» بگذار لباسهایشان را لک و کثیف و خاکی کنند و خوش باشند. بگذار توی این ظرفها غذا بخورند، قد بکشند و بزرگ شوند. چرا منتظر بقیهاش هستید؟ نکتۀ عجیب همین بود دیگه!
* این یادداشت، از وبلاگ قدیمی نویسنده و با کسب اجازه از ایشان برداشتهشده است.
| |||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 126 |