تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,406 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,356 |
میرزاعباد سفر بهخیر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 4، دوره 28، آبان 96 - شماره پیاپی 332، آبان 1396، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64785 | ||
تاریخ دریافت: 27 آبان 1396، تاریخ پذیرش: 27 آبان 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مکتبخانهی میرزا عباد میرزاعباد سفر بهخیر سیدمحسن موسوی با خانواده خداحافظی کردم. عازم یک سفر کاری هستم. توی اتوبوس لحظات خداحافظی با خانوادهام را در ذهنم مرور میکنم. همسرم توی یک سینی، یک کاسهی آب، چند سکه و یک جلد کلام الله مجید گذاشته بود. سکهها برای صدقه دادن و آب برای ریختن پشت سر مسافر و قرآن کریم برای امنیت و در پناه قرآن بودن مسافر. ناخودآگاه از سینی قرآن خانهیمان به سینی قرآن جلوی مکتبخانهی میرزا عماد منتقل شدم. برای من و بچههایی که برای اولین بار این مراسم را میدیدیم، بسیار جذاب بود. آخرین روزهای فصل بهار بود که میرزا عماد در پایان درسش در مکتب به بچهها گفت که این روزها، روزهای پایانی مکتب بوده و من برای مدتی به شهر مشهد مسافرت میکنم و بعد برمیگردم و دوباره در مهرماه درس را شروع خواهیم کرد. روز خداحافظی رسید. همهی شاگردان مکتب و خانوادههایشان و برخی از اهالی ده و علاقهمندان میرزاعماد جلوی خانهاش جمع شده بودند. مادر غلامرضا مقداری پول به میرزا داد و گفت: «میرزا، این پول رو بنداز توی ضریح آقا و بگو غلامرضا رو بعد از یازده سال به من دادی. به آقا بگو خودم تا عمر دارم کنیزشم و غلامرضا هم غلامشه.» از طوس بوی رضای غریب میآید همه با چشمهای گریان و التماس دعاگویان با میرزاعباد و خانوادهاش خداحافظی کردند و در لحظهی آخر یکی از پیرمردهای اهل مسجد که همیشه یک عبای قهوهای خوشرنگ روی دوشش بود، با یک سینی جلو آمد که در آن یک آیینهی کوچک، یک قرآن، یک کاسهی آب و چند عدد سکه بود. میرزا عباد و خانوادهاش قرآن را بوسیدند و از زیر آن رد شدند و آرامآرام از ما دور شدند. کاسهی آب را پشت آنها خالی کردند. من و چند نفر از شاگردان مکتب، همینطور که اشک خود را پاک میکردیم، آیةالکرسی و چهار قل را خواندیم و بیاختیار مقداری پشت سر معلم خود رفتیم. میرزاعباد در آخرین باری که برگشت و برای اهالی ده دست تکان داد، با نگاهش به ما فهماند که بیش از این پشت سرشان نرویم، ما ایستادیم و تا زمانی که به صورت یک نقطه درآمده بودند، نگاهشان کردیم. از زیر آیینه و قرآن رد شدن، از آداب و تشریفات سنّتی سفر است که در حقّ مسافر به جای آورده میشود. اگر چه در گذشته قدری مهمتر بوده و با تشریفات بیشتر انجام میشد و اکنون کمی خلاصهتر انجام میشود. در گذشته، سینیِ آیینه قرآن عبارت بود از، دوری، یا مجمعهی کوچکی که یک جلد قرآن، یک آیینه، یک بشقاب آرد، چند سکّه نقره و کاسه، معمولاً از جنس چینی که در آن آب ریخته و برگ سبزی در آن قرار داده باشند. البته آیینه قرآن فقط برای رد شدن مسافر از زیر آن نبود، بلکه آن را به خانهای تازه خریداری شده، پیش از اسبابکشی یا به خانهی عروس قبل از بردن جهیزیه میبردند. بعدها در خداحافظی سفر کربلای پدربزرگ و مادربزرگ دوستم جواد، یک چیز عجیبتر در بدرقهی مسافر دیدم که آن هم به یادماندنی است. آن روز پدر جواد پارچهای بلند و سفید را از داخل کیسهای سبز در آورد و خیلی با احترام آن را بر سر و صورتش کشید و آن را بوسید. بعد بقیهی خانواده هم آن را با احترام بوسیدند و دست روی آن کشیده و بعد دستشان را به سر و صورت کشیدند. من و چند نفر دیگر بیاختیار به سمت آن پارچهی سفید رفتیم. نزدیکتر که رفتم، دیدم آیههایی از قرآن روی آن نوشته شده است. بعدها فهمیدم که آنها آیههای سورهی یاسین بودند و به آن پارچه، حلقهی یاسین یا قلعهی یاسین میگویند. آرامآرام به این امید که من هم بتوانم آن را از نزدیک ببینم و به آن دست بزنم، خود را به کنار دست پدر جواد رساندم. میخواستم بعد از جواد، جلو بروم. پدر جواد یک نگاهی به جواد کرد و گفت: «جواد تو وضو داری؟» جواد با گفتن نه، خود را کنار کشید و من هم به دنبال او؛ چون من هم وضو نداشتم. دقایقی بعد، پدر جواد، حلقهی یاسین را باز کرد. دو سر پارچهی بلند سفید که تمامی سورهی یاسین روی آن نوشته شده بود را به هم دوختند و آن را به شکل یه حلقهی گشاد درآوردند. پدربزرگ و مادربزرگ بسماللهگویان، از داخل این حلقهی امنیتبخش رد شدند و حرکت کردند تا در شهر خود را به کاروان کربلا برسانند. اما من به سوی خانه حرکت کردم و در عالم کودکی در حسرت اینکه اگر وضو داشتم، میتوانستم حلقهی یاسین را لمس کنم و آن را ببوسم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 198 |