تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,182 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,105 |
به سمت خورشید | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 5، دوره 28، آبان 96 - شماره پیاپی 332، آبان 1396، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64786 | ||
تاریخ دریافت: 27 آبان 1396، تاریخ پذیرش: 27 آبان 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به سمت خورشید فاطمه نفری به مناسبت شهادت امام رضاm مأمورهای شهرداری را که دیدم، زود درِ ساکم را باز کردم و بستههای گندم را ریختم آن تو. باید زود فرار میکردم! تا آمدم به خودم بیایم، دیدم یکی از مأمورها بالای سرم ایستاده. دلم ریخت. خواستم ساک را بردارم و بروم؛ اما مأمور ساک را از دستم کشید. گفتم: «آقا تو رو خدا ساکم را بده!» مأمور بند ساک را که هنوز توی دستم بود کشید و گفت: «بدهم که بروی آن دست خیابان بساط کنی؟» زل زدم به چشمهایش و گفتم: «نمیروم آن دست! آقا این تمام سرمایهی من است. اگر گندمهایم را ببری بیچاره میشوم!» مأمور ساک را از دستم کشید. ـ اینقدر ننه من غریبم بازی درنیاور! وقتی سدّ معبر میکنی به این چیزها هم باید فکر کنی. و رفت. دویدم دنبالش، باید گندمهایم را پس میگرفتم و همه را میفروختم؛ وگرنه از کجا پول میآوردم؟ ننهاختر توی خانه منتظر بود! هرچه دویدم و التماس کردم، فایدهای نداشت. دست خالی برگشتم سمت حرم. حالا باید چهکار میکردم؟ بغض گلویم را فشار میداد. میخواستم گندمها را بفروشم و برای ناهار، نان تازه و یک قالب پنیر بخرم و برای ننهاختر ببرم؛ اما حالا... نه، نمیتوانستم برگردم خانه! دلم گرفته بود، داخل حرم شدم و رفتم به صحن انقلاب. فردا شهادت آقا بود و حرم سیاهپوش شده بود. روبهروی ایوان طلا نشستم. دلم ضعف میرفت و صدا میکرد. از دیشب که یکی از همسایهها یک کاسه آش آورده بود، چیزی نخورده بودم؛ یعنی از وقتی ننهاختر مریض شده بود و نمیتوانست سبزی پاک کند، غذای درست و حسابی نخورده بودیم. نگاهم را از گنبد طلای آقا گرفتم و به ساعت بزرگی که توی صحن بود نگاه کردم. ساعت نزدیک دو بود. کمی آنطرفتر یک دختر کوچک، کنار مادرش، رو فرشهای قرمز حیاط نشسته بود و داشت به پیراشکی بزرگی که دستش بود گاز میزد. مادرش داشت زیارتنامه میخواند. ضعف پیچید توی دلم، رویم را کردم آنطرف. کاش من هم مادر داشتم! کاش یک پیراشکی داغ و خوشمزه هم داشتم! اما مادر داشتن از همهچیز بهتر بود. اگر مادر داشتم، من هم دست مادرم را میگرفتم و با او میآمدم حرم. البته ننهاختر هم عین مادرم میماند. اگر او نبود بعد از مرگ پدر و مادرم معلوم نبود چه بلایی سر من میآمد؛ اما حالا که ننهاختر پیر و مریض شده بود، میترسیدم... میترسیدم او هم تنهایم بگذارد. آن وقت باید توی این دنیای درندشت چهکار میکردم؟ دستهایم را فرو کردم زیر بغلم تا گرم شوند. سرم را بلند کردم و کبوترهایی را که توی صحن پرواز میکردند نگاه کردم. بلند میشدند، دوری توی حیاط میزدند و میرفتند جاهایی که آفتاب افتاده بود، مینشستند. چهقدر آزاد و رها بودند، انگار هیچ غصهای نداشتند و توی حرم آقا حالشان خوبِ خوب بود. کاش آفتاب روی من هم میافتاد و کمی گرمم میکرد! کاش حال من هم کمی خوب میشد! اما با گرفتن گندمهایم همهچیز خرابتر شده بود. اصلاً حالا که گندمهایم را گرفته بودند، مردم از کی گندم میخریدند تا برای کبوترها بریزند؟ اما... کبوترهای حرم امام رضا حتماً گرسنه نمیماندند. ضعف امانم را بریده بود، دستهایم یخ کرده بود و دلم یک غذای گرم میخواست. حیاط حرم خلوت شده بود. میخواستم بروم از کسی کمک بگیرم؛ اما خجالت میکشیدم. ننهاختر همیشه میگفت: «جز خدا نباید دستت را جلوی کسی دراز کنی.» خودش هم برای همین با آن کمردرد و پادرد، سبزیهای مردم را پاک میکرد تا محتاج کسی نشود. توی همین فکرها بودم که نگاهم افتاد به پسری که همسنوسال خودم بود. مادرش اسکناسی را گذاشت توی مشتش و پسر آمد به سمتم. خوشحال شدم، لابد میخواست به من کمک کند. زل زدم به پسر که داشت بهم نزدیک میشد؛ اما پسر از کنارم گذشت و رفت به سمت دیگر. نفسم را که توی سینه حبس شده بود رها کردم و صورتم را بین دستهای یخکردهام قایم کردم. بغضم شکست و اشکهایم ریختند روی گونهام. چرا من؟ منی که توی زندگیام اینقدر سختی کشیده بودم؟ چرا ننهاختر من باید مریض میشد؟ چرا باید گندمهای من را میگرفتند؟ گندمها را ننهاختر با پساندازش برایم خریده بود! تازه امروز میخواستم با پول فروش گندمها یک جعبه خرما بخرم و برای شب شهادت آقا تو حرم پخش کنم؛ آخر نذر کرده بودم برای سلامتی ننهاختر. حالا باید چهکار میکردم؟ با این گرسنگی و درماندگی و بیپولی... داشتم هق هق میکردم که دستی نشست روی شانهام. سرم را بلند کردم، خادمی داشت مهربان نگاهم میکرد. نشست کنارم و گفت: «پسرم چرا گریه میکنی؟» اشکم را با پشت دستم پاک کردم و نگاهم را دوختم به زمین. نمیدانستم باید چی بگویم؛ یعنی خجالت میکشیدم از مشکلاتم برایش بگویم. خادم دستش را گذاشت روی دستم و گفت: «دستهایت که شده گلولهی یخ، چرا توی این سرما اینجا نشستهای؟ حرف بزن پسرجان!» گفتم: «شهرداری گندمهایم را ازم گرفت، حالا... حالا پول ندارم که...» ـ من خیلی وقت است از دور دارم نگاهت میکنم، برای همین چند ساعت است بغ کردهای اینجا؟ اینکه غصه ندارد! ـ آخر فقط که خودم نیستم، ننهاخترم مریض افتاده گوشهی خانه... نذر کرده بودم برایش خرما بگیرم و امشب توی حرم پخش کنم؛ اما... خادم دستم را توی دستش فشار داد و گفت: «گرسنهای؟» سرم را تکان دادم. دست کرد توی جیب پالتوی سورمهایاش و از جیبش دوتا کاغذ درآورد و گرفت طرفم. ـ اینها بُن غذاخوری حرم است. الآن میروی رستوران غذا میخوری، برای ننه اخترت هم میگیری و میبری. حالا بگو گندمهایت چهقدر میارزید؟ بن غذا را گرفتم توی مشتم. دلم از گرسنگی میپیچید به هم، نگاه کردم به حرم و اشک پر شد توی چشمهایم. میدانستم هیچ کفتری توی حرم آقا گرسنه نمیماند! صدای خادم که آمد، نگاه کردم به چشمهای مهربانش. دوباره پرسید: «نگفتی پسرم، چهقدر میارزید؟» ـ پانزدههزار تومن. دست کرد توی جیبش و پول را گذاشت توی مشتم. میخواستم دستم را بکشم؛ اما او دستم را چسبید و گفت: «این پول برای پذیرایی مهمانهای امام رضاست. مگر نگفتی میخواستی برای شهادت آقا خرما پخش کنی؟» سرم را تکان دادم. خادم لبخند زد و بلند شد و رفت. مشتم را باز کردم، این پول بیشتر از پول گندمها بود! باورم نمیشد! آقا مرا دیده بود و تمام حرفهای دلم را شنیده بود! نگاه کردم به آسمان، کبوترها داشتند اوج میگرفتند و به سمت خورشید میرفتند. من هم گرم شده بودم، انگار آفتاب شهریور افتاده رویم. از جایم بلند شدم، دستم را گذاشتم روی سینهام و رفتم به سمت خورشید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 141 |