تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,338 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,290 |
کلاغ /گیلاسها و گنجشکها /بازی دزد و پلیس /لیوان آب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 21، دوره 28، آبان 96 - شماره پیاپی 332، آبان 1396، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64802 | ||
تاریخ دریافت: 27 آبان 1396، تاریخ پذیرش: 27 آبان 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کلاغ محمد قرانیا مترجم: محبوبه افشاری کلاغ خیلی گرسنه بود. یک تکه پنیر برداشت و پرواز کرد و روی یک درخت نشست. با خودش گفت: «من خیلی خوشبختم.» همینجا روی این درخت پنیرم را میخورم و از هوای پاک لذت میبرم. در همین موقع چشمش به یک باغ افتاد؛ یک باغ زیبا در یک مدرسه. گفت: «غذا خوردن بین درختان باغ بهتر است.» کلاغ در حالی که پنیر را محکم با منقارش گرفته بود پرواز کرد و روی درختان باغ نشست. در مدرسه بچهها با صدای بلند سرود میخواندند. کلاغ صدا و کلمههای زیبای آنها را شنید و خیلی خوشش آمد. گفت: «این بچهها خیلی خوشبخت هستند؛ و شروع کرد همراه بچهها آواز بخواند و پنیر از لای منقارش روی علفها افتاد! اما کلاغ همچنان به آوازخواندن ادامه داد تا اینکه زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچهها برای بازی به حیاط آمدند. کلاغ با خوشحالی پرواز کرد و اصلاً فراموش کرد که گرسنه بوده است. *** گیلاسها و گنجشکها محمد قرانیا مترجم: محبوبه افشاری احمد و پدرش داشتند گیلاسهای درخت حیاط را میچیدند. سبد پر شده بود؛ اما هنوز تعدادی از گیلاسهای خوشمزه روی شاخههای بالایی درخت باقی مانده بودند. پدر گفت: «احمدجان آرام از درخت بالا برو و بقیهی گیلاسها را بچین.» احمد به دانههای زیبای گیلاس که زیر نور خورشید میدرخشیدند نگاه کرد. بعد با لبخند گفت: «پدرجان خوب است گیلاسهای باقیمانده را برای گنجشکها بگذاریم.» *** بازی دزد و پلیس محمد قرانیا مترجم: محبوبه افشاری بچهها در میدان روستا جمع شدند. گفتند: «بیایید «دزد و پلیس» بازی کنیم.» همه خیلی خوشحال شدند و قرار شد چندتا از آنها نقش پلیس و چندتا از آنها نقش نگهبان و بقیه نقش دزد را بازی کنند. - احمد، پلیس - حسان، نگهبان - نبیل، پلیس - خلیل و حسین و به سام هم باید نقش دزد را بازی کنند. اما آن سه نفر حاضر نشدند نقش دزد را بازی کنند. - من دوست ندارم نقش دزد را بازی کنم! - راستش من هم دوست ندارم. - من هم همینطور. و بازی به همین خاطر تمام شد. *** لیوان آب محمد قرانیا محبوبه افشاری لیلی لیوان را تمیز شست و آن را پر از آب کرد تا برای پدرش ببرد. پدر زیر درختچهی گل یاسمین نشسته بود و روزنامه میخواند. وقتی لیلی نزدیک پدر رسید یک گلبرگ یاسمین پروازکنان در لیوان آب افتاد. لیلی ایستاد و به فکر فرو رفت... پدرش پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟ لطفاً لیوان آب را به من بده.» لیلی خندید او دید نسیم، گلبرگهای یاسمین را تکان تکان میدهد و بوی آنها را برایش میآورد. همانطور سر جایش ایستاد. پدر دوبار پرسید: «چیزی شده لیلیجان؟» لیلی دوباره خندید و جواب داد: «گل یاسمین به من اشاره میکند و میگوید که تشنه است!» لیلی به گل یاسمین آب داد؛ و دوباره لیوان را پر از آب کرد و جلوی پدر کمی خم شد و خندان گفت: «بفرما پدرجان!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 136 |