
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,499 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,563 |
راز دلهای بزرگ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 28، آذر 96 - شماره پیاپی 333، آذر 1396، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64921 | ||
تاریخ دریافت: 03 دی 1396، تاریخ پذیرش: 03 دی 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اسماعیل اللهدادی پدربزرگ که آمد شلوارش خاکی شده بود. و پوست کفِ دستش کمی بلند شده و چند قطره خون از زیر پوست چروکیدهاش بیرون زده بود. رفته بودم خانهی آنها که درس بخوانم. پدربزرگ کتش را به سختی در آورد و با دستمالی که توی جیبش بود، زخم دستش را پاک کرد. مادربزرگ خندید و گفت: «دوباره چی شده؟» پدربزرگ همانطور که روی مبل مینشست، خندید و گفت: «زمین خوردم. نگاه کن، هم شلوارم پاره شده هم دستم زخم.» مادربزرگ دوباره خندید و گفت: «عیبی نداره، بزرگ که شدی یادت میره.» پدربزرگ خندید و به من نگاه کرد و گفت: «تو چرا دمغی؟» گفتم: «فردا امتحان دارم.» پدربزرگ گفت: «همین! به خاطر امتحان ناراحتی؟» مادربزرگ گفت: «نه. به خاطر این ناراحته که تیم فوتبالی که طرفدارشه گل خورده. اونم سه تا.» مادربزرگ این را گفت و دوباره خندید. پدربزرگ هم خندید. مادربزرگ به پدربزرگ گفت: «مگه نرفتی بیرون یکی رو بیاری لولهی فاضلاب درست کنه؟ برو ببین آشپزخونه چی شده.» پدربزرگ از جایش بلند شد و رفت توی آشپزخانه. به لولهی فاضلاب زیر ظرفشویی نگاه کرد و گفت: «اینم که مثل ما دوتا زوارش در رفته.» بعد به مادربزرگ که هنوز لبخند روی لبهایش بود، گفت: «رفتم؛ اما خوردم زمین برگشتم.» مادربزرگ خندهاش را ادامه داد و گفت: «عیبی نداره، خودم الآن میرم.» نمیدانم چرا بعد از این گفتوگوی کوتاه بین پدربزرگ و مادربزرگ به آنها حسودیام شد. آنها همیشه دنبال بهانه هستند برای خندیدن؛ حتی در سختترین اتفاقها خم به ابرویشان نمیآید. از نظر آنها خوردن زمین، مسدود شدن لولهی فاضلاب، امتحان و شکست تیم محبوب، ناراحت کننده که نیست هیچ، خندهدار هم هست. راستی چرا ما این طور نیستیم؟ چرا ما در مقابل کوچکترین ناملایمتی خودمان را میبازیم و هر چه غصه هست در دلمان آوار میشود. فکر میکنم آنها چیزهایی را میبینند که ما نمیتوانیم ببینیم. همین جملهی مادربزرگ که میگوید: «بزرگ که شدی یادت میرود؛ در عین سادگی خیلی با معنی است. این یعنی اینکه مشکلی که الآن با آن روبهرو هستی، موقتی است و فردا یا هفتهی بعد یا ماه بعد و یا حتی چند سال بعد، هیچ کدام از این مشکلها وجود ندارند و همه تبدیل به خاطرههایی بامزه شدهاند. پدربزرگ و مادربزرگ سادهی من به رازی پی بردهاند که ما از آن بیخبریم. رازی که فقط آدمهایی از آن باخبر هستند که دلهای بزرگ دارند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 174 |