تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,198 |
قصههای بازارچه: میوههای لکهدار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 28، آذر 96 - شماره پیاپی 333، آذر 1396، صفحه 17-17 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64927 | ||
تاریخ دریافت: 03 دی 1396، تاریخ پذیرش: 03 دی 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بیژن شهرامی تابستان از راه رسیده است. بازارچه شلوغترین روزهای خود را میگذارند. زائرانی که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها آمدهاند اتاقهای بسیاری را در کوچهپسکوچههای اطراف حرم اجاره کردهاند و آمدوشدشان صفای خاصی به بازارچه بخشیده است. من که عاشق این روزهای پرخاطره هستم. به کمک پدرم آمدهام تا در دادن میوه به دست مشتریان تنها نباشد. پدرم دلگرم از حضور من برای ساعتی دنبال کاری ضروری میرود و مرا با حس خوشایندی تنها میگذارد. احساس میکنم برای خودم کسی شدهام، جوری که پدرم مغازه را با دخلش به من میسپارد و با خیال راحت دنبال کارهایش میرود. مشتریها یکی پس از دیگری میآیند، میوه میخرند و میروند؛ اما در میان همهی آنها رفتار متفاوت یک نفر توجهم را به خود جلب میکند. عالمی دینی که قد و قامت بلندی دارد و محاسنش یک دست سپید است... پدرم که برمیگردد مغازه را ورانداز میکند و میگوید: - خسته نباشی. - سلامت باشی. - دست تنهایت گذاشتم. - عیبی ندارد، عوضش با یک فرشته آشنا شدم. - فرشته؟ - بله، آقایی که روحانی بود و مثل بقیه خرید نکرد. - متوجه منظورت نمیشوم. - امروز حاجآقایی سالمند برای خرید یک کیلو سیب آمده بود. به کمکش رفتم و گلچین جعبه را برایش داخل پاکت ریختم؛ اما دیدم او همزمان با من میوههای لکهدار را برمیدارد و داخل پاکت میریزد. اول فکر کردم حواسش نیست؛ اما بعد دیدم نه عمدی این کار را میکند. شاید میخواست ما ضرر نکنیم، شاید هم میخواست نعمتهای خدا هدر نرود. پدرم میخندد و در حالی که دستمال قرمز میوهفروشیاش را به دور گردنش میاندازد، میگوید: «فهمیدم، حتماً میرزاعلیآقا بوده. او از علمای بزرگ مشهد است(1) و در این چند وقتی که در محلهی ما اتاق گرفته همیشه اینطور خرید میکند تا میوه اسراف نشود و میوهفروشها ضرر نکنند.»(2) پینوشت: 1. آیتالله العظمی میرزاعلیآقا فلسفیq. 2. راوی: حجتالاسلام و المسلمین قرائتی. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 117 |