تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,321 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,273 |
تکخال | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 17، دوره 28، آذر 96 - شماره پیاپی 333، آذر 1396، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64935 | ||
تاریخ دریافت: 03 دی 1396، تاریخ پذیرش: 03 دی 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مجید شفیعی هیچکس نمیدانست چهطوری نفس تکخال بند آمده است. همینطور از بالای دیوار آویزان شده و چشمانش به خیره مانده بود. طناب به دور گردنش پیچیده شده بود و مثل پاندول ساعت، اینطرف و آنطرف میرفت. هیچکس نمیدانست تکخال را چه کسی دار زده است؛ اما همه در دشمنی با او موافق بودند. همه میگفتند تکخال سگ بدی است، وحشی است، گاز میگیرد، هار است، خطرناک و کثیف است؛ اما صاحبش آقاقدرت چیز دیگری میگفت. به سگش علاقه داشت. او را از بچگی بزرگ کرده بود. همه میدیدند که تکخال از بالای پشتبام به پایین آویزان شده است. همه از مرگ تکخال راضی بودند و توی دلشان کیف میکردند. همه میگفتند: «راحت شدیم!» حاجقدرت برای راندن گرازها و حیوانات وحشی از مزرعه، باغ و زمینش، این سگ را بزرگ کرده بود. او مزرعه و باغ بزرگی داشت که دورش را حصار کشیده بود تا حیوانات موذی و وحشی، نتوانند آسیبی به کسی یا چیزی برسانند؛ اما اگر گرازی یا حیوان یا دزدی از حصار رد میشد، حسابش با تکخال بود. تکخال حس بویایی بسیار قوی داشت، سریع بود، هوش بالایی داشت و از یک کیلومتری اگر صدای خشخشی میشنید، مثل تندباد میدوید و مثل صاعقه سرمیرسید. تکخال فقط با صاحبش خوب بود. حاجقدرت تنها زندگی میکرد. هیچکس را نداشت. تکخال مثل بچهاش شده بود. هیچکسی جرئت نزدیک شدن به خانه و باغ حاجقدرت را نداشت. حاجقدرت گریه میکرد و میگفت: «اگر دست راستم را از دست داده بودم، اینقدر ناراحت نمیشدم. تکخال عمر و زندگی من بود؛ به من کمک میکرد من و گلهام را از خطر گرگ، گراز و دزد نجات میداد.» اما مردم چیز دیگری میگفتند: - اما چهطور ممکن است این سگ پرقدرت و ازخودراضی خودش را دار زده باشد. - خوب شد مُرد. این سگ خیلی وحشی بود. - یهبار پاچهی مرا گاز گرفت. حالا دلم خنک شد. این سگ باید از بین میرفت تا همه نفس راحتی بکشند. - این سگ هار بود. مریض بود. عاشق گوشت آدم بود. - بالأخره باید میمرد. خیلی وحشی شده بود. - یکبار هم گاوهای ما را ترساند. بیچارهها راه گم کرده بودند، در باز بوده، آمده بودند توی مزرعهی حاجقدرت. نمیدانید این سگ وحشی چه کار کرد. پای مرا هم گاز گرفت. حیوانات ترسیده بودند. خوب حیواناند، آدم که نیستند. حاجقدرت میدانست که تکخال، دشمنان زیادی دارد و این را هم میدانست که سگی سرزنده و پرانرژی بود و هیچوقت خودکشی نمیکرد. این فکرها توی سر حاجقدرت بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میرفت: - هیچکس جرئت نزدیک شدن به تکخال را نداشت، چه برسد که او را بگیرد و دار بزند. - حیوانات مگر میتوانند خودشان را دار بزنند؟ - باید کار یک انسان باشد. - شاید به زور طنابپیچش کرده و او را دار زدهاند. - نکند داروی بیهوشی به او داده باشند. مردم هم هر کدام چیزی میگفتند: - شاید آن آدمهایی که تکخال گازشان گرفته، دارش زدهاند، ولی مزرعه که حصار و سیم خاردار دارد. - شاید یک نفر به او سم داده و بعد او را دارش زده است. اصلاً شاید کار خود حاجقدرت باشد! کسی چه میداند؟ شاید میخواسته طوری از شرّ این سگ راحت شود! رویش نشده، اینطوری او را از بین برده و حالا هم دارد فیلم بازی میکند؛ چون دیگر از شکایتهای مردم خسته شده بود. - آهِ حیوانات و انسانهایی که او اذیتشان کرده، دامنگیرش شده. بچهها که آن روز آنطرف دیوار بازی میکردند، همه صدای پارسهایش را شنیده بودند. او مرتب میپریده و پارس میکرده. یکهو صدایش قطع میشود و بعد از چند لحظه، از دیوار با طناب آویزان میشود و میمیرد. یکی میگفت: «شاید از اینکه نتوانسته کسی را بگیرد، غرورش جریحهدار شده!» یکی دیگر میگفت: «سگها که عذاب وجدان نمیگیرند.» سومی گفت: «شاید میخواسته گره طناب را باز کند که یکهو طناب به گردنش پیچیده شده!» حاجقدرت باز گفت: «مطمئنم که خوراک مسموم به سگ بیچاره دادهاند! و این بهخاطر این است که من: - به خرشان چوب زدم. - یا گاوشان را از مزرعه بیرون کردم. - سگ من پاچهی صاحب خرها و گوسفندها را گاز گرفته. - سگ من مزاحمها را از مزرعه بیرون کرده.» مجموعهای از حدسها، گمانها و حرفها، پشت این قضیه بود که بیوقفه همهجا تکرار میشد. مرگ تکخال، موضوع عجیب و غریبی شده بود. حقیقت را چه کسی میدانست، یا حقیقت در دست که بود؟ حاجقدرت برگشت و با خودش گفت: «باید شاهدی پیدا کرد. کسی که ندیده او خودش را دار زده باشد. به کسی هم که نمیشود تهمت زد؛ از انسانیت به دور است. سگ بیعقل معلوم نیست چهکار کرده!» حاجقدرت رفت و دوباره همهچیز را وارسی کرد. گردن حیوان بدجوری کبود و قرمز شده بود. جای یک گازگرفتگی هم روی گوشش بود. پایش هم خونی شده بود. رفت بالای پشتبام و دید چندتایی از آجرهای لبهی پشتبام شکسته و افتاده است. باز هم رفت توی فکر و حدسهایی زد: - شاید کسی او را خفه کرده! - با سیم او را خفه کرده و بعد با طناب دارش زده. من مطمئنم سیم انداختهاند دور گردنش! اینجا جای سیم است نه طناب. - شاید هم حیوانی وحشی را به جانش انداخته و آن حیوان گوش این بیچاره را گاز گرفته. وقتی هم که بیحال شده، او را دار زده است. - نکند به خاطر این طناب بوده؛ کوتاه بوده و خفهاش کرده! - نکند دزد آمده، دنبالش رفته و تا جایی هم رفته و او را گرفته. به فکر دزد بود و این از کندهشدن گوشهای از سیمان و چندتا از آجرهای پشتبام به فکرش رسید. سگ بیچاره تا جایی که طناب جا داشته، دنبال دزد یا قاتل دویده و دیده که نمیتواند، خود را به در و دیوار زده و اینطوری شده! یکی از همسایهها به او گفت: «ای کاش آن طناب بلند را به گردنش نمیانداختی!» حاجقدرت هم گفت: «پس چهکار باید میکردم؟ این همسایهها امانم را بریده بودند. روزها باید میبستمش.» اعظمکوچولو، دختر همسایهی روبهرویی، از پنجرهی خانهیشان همهچیز را دیده بود؛ ولی نمیتوانست حرف بزند. هنوز زبان باز نکرده بود. اعظم میدانست تکخال چهطور مرده است؛ اما هیچکس از حرفهایش سردرنمیآورد. سگ کنار انباری نزدیک دیوار بسته شده بود. اعظمکوچولو دیده بود که بچهها داشتند پشت دیوار بازی میکردند. سگ پارس میکرد. اعظم حواسش رفته بود به بازی بچهها؛ اما دیده بود که سگ پرید و دیگر به زمین نیامد. اینطرف دیواریها، فقط دیده بودند که تکخال وسط زمین و آسمان در حال تابخوردن است. اما اینکه چهطوری و چرا، هیچکس نفهمید. همه منتظر شدند که اعظمکوچولو بزرگتر شود و زبانش باز بشود؛ البته احتمال داشت تا آنوقت همهچیز یادش رفته باشد. راستی مگر شما چیزی از کودکیتان به خاطر دارید؟ اعظمکوچولو فقط دیده که تکخال پارس کرده و مثل فنر پریده. آنطرفیها هم دیدهاند که سگی ناگهان بین زمین و هوا آویزان مانده و جفت و جور کردن همهی اینها، نیاز به زمان داشت. شاید حاجقدرت تا آن وقت دیگر زنده نمیماند! دیگر خیلی پیر میشد. و این ماجرای تکخال بود؛ سگی که بین زمین و هوا آویزان مانده بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |