تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,411 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
آسمانه _ بچهی بیاسم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 20، دوره 28، آذر 96 - شماره پیاپی 333، آذر 1396 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64938 | ||
تاریخ دریافت: 03 دی 1396، تاریخ پذیرش: 03 دی 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شایسته چقایی - اراک این برنامه تقریباً تبدیل به رسم شده بود که هر پنجشنبه و جمعه پدربزرگ، مادربزرگ، من، برادرم پارسا، مادر، پدر، عمهبتول، عمهاقدس، عموعباس، عموحسین، زنعمو معصومه و زنعمو فرشته دور هم جمع میشدیم و برای بچهی توی شکم مامان اسم انتخاب میکردیم. همهی ما توی یک هفتهای که وقت داشتیم اسمهای مختلفی را روی کاغذ مینوشتیم و این اسمها یا با نمکبازی پارسا خط میخورد یا با تعریف کردن خوابهای الکی عمهبتول خط میخورد و یا با نظرات عمهاقدس تبدیل به یک اسم شوم میشد. عمهبتول که از چهرهاش معلوم بود بزرگترین دروغ عمرش را میگوید گفت: «من دیشب خواب دیدم که روح بابابزرگ خدابیامرزم به خوابم اومده و به روح مامانبزرگ خدابیامرزم قسم خورده اگر اسم بچه را یدالله نگذاریم هیچوقت از ما نمیگذرد.» طبق معمول کسی به حرف عمهبتول توجه نکرد و عموعباس که داشت چاییاش را هورت میکشید، گفت: «اگر تا هفتهی دیگر اسم برای بچه انتخاب کردیم که هیچ، اگر انتخاب نکردیم دیگر وقت خود را برای دادن نظرات الکی هدر ندهیم و از هفتهی دیگر مزاحم داداش جعفر نمیشویم.» بعد از خداحافظی از زنعمو معصومه و عموحسین به داخل خانه آمدیم تا ظروف میوه را جمع کنیم، این دفعه نوبت پارسا بود که ظرفها را بشوید، ولی به من گفت: «اگر ظرفها را بشویی سه هزار تومان از پولهایی را که پسانداز کردم بهت میدهم.» من هم کمی دربارهی مقدار پول چانه زدم و قیمت آن را به4500 تومان رساندم. در حال شستن ظرفها، آدامس سبز و حال به هم زن پارسا که زیر ظرف میوهاش بود را دیدم. فهمیدم که عجب آدم سادهلوحی هستم و نه تنها4500 تومان را از دست دادم و لباسم تا روی زانوهایم خیس شده، بلکه مجبورم آدامس پارساخان را از زیر ظرف بکنم. حیف که دیگر بچه میتوانست حرفهای ما را بشنود؛ وگرنه سه تا فحش قشنگ به پارسا میدادم تا حساب بقیهی کار دستش بیاید. مادرم در بیمارستان بستری بود. ما هم از یک طرف نگران حال مادر و بچه و از یک طرف نگران اسم بچه بودیم. بچه صحیح و سالم به دنیا آمد و ما بچهی بیاسم و مادر با اسمم را به خانه آوردیم. توی خانه باز هم درگیر انتخاب اسم برای بچه بودیم. از یک طرف پدرم هم برای درخواست شناسنامه به ثبتاحوال رفته بود و در حال پر کردن مشخصات بچه بود و تندتند به ما زنگ میزد و میگفت که: «چی شد؟ برای بچه اسم انتخاب کردین یا نه! سریع باشید.» و ما هم هنوز یک قدم هم برای انتخاب اسم برنداشته بودیم! مادر پشت گوشی به پدر گفت: «هر چی آقاجون اینا بگند. بالأخره بزرگ خانوادهاند و برکت.» پدربزرگ و مادر بزرگم برای مشورت به گوشهای رفتند. چند دقیقه بعد با خونسردی اسم ائمهU و پیامبرj را در چند برگه نوشتند لابهلای صفحههای نورانی قرآن گذاشتند، با هم یک دعا خواندند و دستهای با وضویشان را داخل قرآن سبزمان گذاشتند و یک برگه را درآوردند. پدر بزرگم عینک قدیمی دسته قهوهایاش را به چشمانش زد و سپس با صدای بلند خواند: - محمد نوهی جدید و عزیز خودم. یادداشت دوست خوبم، شایسته خانم، سلام! نوشتن داستان بر اساس وقایق روزمرهی زندگی کاری است که بسیاری از نویسندگان آن را تجربه کردهاند. گذاشتن اسم برای نوزادی که میخواهد به دنیا بیاید، خاطرهای است که بسیاری از ما آن را شنیده و یا تجربه کردهایم. مهم نحوهی بیان و یا نشان دادن این خاطره است. در داستان شما همهی ما منتظریم تا اتفاق خاصی در داستان بیفتد؛ اما نمیافتد. نوشتهی شما بلندتر از آن بود که الآن در مجله میبینید. این کوتاه شدن داستان شما دو دلیل داشت: اول آن که سوژهی داستان با حجم داستان هماهنگی نداشت، و اگر سوژهی داستانی با حجم آن هماهنگی نداشته باشد داستان بلند و خستهکننده میشود. دوم، نوشتهی شما بیشتر از آنکه عناصر داستانی داشته شد رنگ و بوی خاطره داشت. حتی اگر اسم نوشتهی شما را خاطره بگذاریم باز هم جملههای زیاد و بیفایده، نوشته را خستهکننده کرده بود. خوب است شما بعد از آنکه مطلبتان را نوشتید، چند بار آن را بخوانید و جملهها را کم و یا اضافه کنید. مسلماً خودتان بهترین نقدکنندهی اثرتان هستید. باز هم بنویس و از نوشتن خسته نشو. آسمانه چشم به راه نوشتههای جدیدت میماند. باتشکر - آسمانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 156 |