نویسنده و تصویرگر: آندریا بِک
مترجم و تلخیص: والهه حسنزاده
1. الیوت، گوزن کوچولو، روی ماشین آتشنشانی پرید و فریاد زد: «الیوت، رئیس آتشنشانها، به سمت نجات.» او آژیر ماشینش را روشن کرد و به طرف هال حرکت کرد.
2. الیوت در راه دوستش، ساکس را دید که به او یک بارانی قدیمی داد.
او پرسید: «امروز میخوای کی رو نجات بدی؟»
الیوت گفت: «تو را.»
ساکس گفت: «اما من میخوام یک آتشنشان باشم. ما میتونیم یکی دیگه رو نجات بدیم.»
الیوت کمی فکر کرد و گفت: «بریم پِیسلی رو نجات بدیم.»
3. الیوت و ساکس او را در کتابخانه پیدا کردند.
الیوت بلند گفت: «ما نجاتت میدیم پیسلی.»
اما قبل از اینکه شیر شلنگ آب را باز کنند، پیسلی گفت: «وای! منم میتونم آتشنشان بشم؟»
4. پیسلی از میز پایین آمد و گفت: «از تخت بزرگ سروصدا میاد. باید اِمی رو نجات بدیم.»
آنها رفتند تا اِمی را پیدا کنند.
5. آنها به تخت بزرگ رسیدند. ساکس، شیر شلنگ آب را باز کرد و پیسلی جعبهی کمکهای اولیه را برداشت. پیسلی فریاد زد: «چه سروصدای ترسناکی!»
ساکس بلند گفت: «شعلههای آتیشو ببینین!»
الیوت گفت: «نگران نباش اِمی! ما میاریمت پایین.»
اِمی از زیر تخت به آنها خندید و پرسید: «امروز قراره آتشنشان بشیم؟» بعد روی ماشین آتشنشان پرید.
6. الیوت با ناراحتی گفت: «ما همهمون نمیتونیم آتشنشان باشیم. باید یه نفرو نجات بدیم.»
سرانجام همگی موافقت کردند نفر بعدی را که دیدند نجات بدهند.
7. آنها در راه اسنوی و پوف را دیدند. اسنوی و پوف هم دوست داشتند آتشنشان باشند.
ساکس گفت: «ما به اندازهی کافی آتشنشان داریم.»
الیوت گفت: «دوست دارین ما شما رو نجات بدیم؟ ما میتونیم شمارو از توی آتیش بیاریم بیرون.»
اسنوی و پوف گفتند: «ما میخوایم سوار ماشین آتشنشانی بشیم.»
8. الیوت به اسنوی و پوف قول داد اگر درخواستشان را قبول کنند با ماشینش به آنها سواری بدهد.
کمی بعد اسنوی و پوف از گوشهای فریاد زدند: «کمک! آتیش! ما رو نجات بدین!»
9. آنها با سرعت به راه افتادند.
ساکس فریاد زد: «زود باشین! صدای بچهها از دور میاد.»
الیوت دور گرفت و با سرعت بالا حرکت کرد.
پیسلی گفت: «ما داریم خیلی تند میریم.»
و قبل از اینکه الیوت بتواند سرعت را کم کند آنها به نردههای پلهها خوردند و بین آنها آویزان شدند.
10. آنها در هوا آویزان شده بودند.
پیسلی و ساکس فریاد زدند: «کمک! کمک!»
اِمی فریاد زد: «یکی بیاد ما رو نجات بده.»
11. ناگهان اسنوی و پوف بلند گفتند: «ما شما رو نجات میدیم.»
الیوت آب دهانش را قورت داد. چهطور دوتا خرس کوچک میتوانستند چهار آتشنشان بزرگ را نجات بدهند؟
12. اسنوی و پوف تمام بالشتهای خانه را جمع کردند و آنها را روی هم گذاشتند؛ درست زیر دوستانشان.
الیوت گفت: «زود باشید!»
ساکس فریاد زد: «من دارم لیز میخورم.»
خرسها یک پتو روی بالشتها باز کردند، نگه داشتند و به الیوت و بقیه گفتند: «بپرید پایین.»
13. الیوت دیگر احساس شجاعت نمیکرد. او از پایین پریدن میترسید؛ اما دستانش شروع کرد به لیز خوردن و... تلپ! الیوت روی پتو افتاد. امی، پیسلی و ساکس هم یکی یکی روی پتو سقوط کردند.
14. همه دور اسنوی و پوف جمع شدند. الیوت از آنها تشکر کرد.
اسنوی گفت: «میبینی؟ ما اینقدم کوچیک نبودیم.»
الیوت کلاه آتشنشانیاش را روی سر اسنوی گذاشت، کتش را به پوف داد و گفت: «هورا برای اسنوی رئیس آتشنشانها و فرمانده پوف!»
کمی بعد همگی به طرف ماشین آتشنشانی رفتند.