تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,328 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
دکتر مژگان عباسلو از روزهای زندگی در ایران وآمریکا می نویسد | ||
پیام زن | ||
مقاله 5، دوره 26، شماره 307 و 308، دی 1396، صفحه 14-17 | ||
نوع مقاله: سفرنامه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2017.65109 | ||
تاریخ دریافت: 30 دی 1396، تاریخ پذیرش: 30 دی 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مقدمه ما خانوادهای چهارنفری هستیم همسرم، پزشک است و مشغول تحصیل در زمینۀ فنآوری پزشکی الکترونیک در دانشگاه برندایس آمریکا. من هم پزشکم؛ اما دغدغۀ نوشتن دارم و تاکنون پنج مجموعۀ شعرم منتشر شده است. حسب تخصصم، چندسالی در ایران در زمینۀ بیماریهای داخلی و غدد درونریز مشغول کار بودم و بعد از مهاجرت به آمریکا، چندسالی پزشک پژوهشگر در دانشگاه هاروارد بودم و در بیمارستان «MGH» روی سرطان تخمدان کار کردم و موفق به انتشار چهار مقاله و ثبت یک اختراع در زمینۀ ترمیم زخمها، بهویژه زخم پای دیابتی شدم. دختران ما (راحیل و لیا) بهترتیب نهساله و هشتماههاند. ما تا نهسالگیِ راحیل، ساکن آمریکا بودیم؛ اما بهدلیل تفاوتهای فاحش فرهنگی و مسائلی که در ینگه دنیا راحیل را تهدید میکرد که در شرف بلوغ است، تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم تا او در محیطی ایرانی ـ اسلامی، این مرحله از زندگی را بگذراند. مضاف بر این، هر دو بهعنوان پزشک که در یکی از بهترین دانشگاههای وطن درس خواندهایم، بر این باوریم که باید دِین خود را به مردم و وطنمان ادا کنیم. من در این مجال که دوستان خوبم در «پیام زن» در اختیارم گذاشتهاند، تجربیات و خاطراتم را با شما زنان و مادران خوب سرزمینم در میان میگذارم.
قسمت اول: خیلی بدی مامان! مغموم و ناراحت کنارم روی صندلی هواپیما نشسته است. میدانم که به زحمت، اشکهایش را پشت پردۀ پلکها نگهداشته است. دست کوچکش را میان دستهایم میگیرم. ـ چی شده مامان جون؟ مغموم نگاهم میکند. ـ اگه ایران هیچ دوستی پیدا نکنم چی؟ اگه دیگه دوستی مثل آدری نداشته باشم چی؟ آدری، اسم صمیمیترین دوستش در آمریکاست. لبخند میزنم. ـ دوستای بهتر از آدری پیدا میکنی. بهت قول میدم. دخترها تو ایران خیلی خونگرمترند و مهربونتر. ته چشمهایش کورسوی امیدی روشن میشود. ـ یادته برام تعریف کردی که وقتی به دوستات توی مدرسه گفتی داری میری ایران زندگی کنی، خیلی راحت بهت گفتند: «اُکی، گود لایک!» یادته گفتی حتی امیلی و آدری هم با همۀ ابراز ناراحتیشون، بهسرعت با رفتنت کنار اومدن و سرگرم بازی با بقیۀ بچهها شدن؟ سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. ـ خب، تو ایران اینجوری نیست! اگه دوستات ایرونی بودند، اینجوری نبود. کلی بغلت میکردند و حتی گریه میکردند. تازه کلی باهات قول و قرار میذاشتند که در اولین فرصت، با هم دوباره ارتباط برقرار کنید. من بهت قول میدم کلی دوست خوب پیدا کنی ایران. و دستش را فشار میدهم. چند لحظهای با دقت نگاهم میکند؛ انگار میخواهد مطمئن شود که به حرفهایم اطمینان دارم! لبخند مطمئنم را که میبیند، آرام میشود. سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد و از پنجرۀ کوچک هواپیما که برای بلندشدن سرعت میگیرد، به باند فرودگاه خیره میشود. ***** شش ماه از برگشتنمان به ایران گذشته است. راحیلخانم، حالا در اولین مدرسۀ ایرانیاش بهخوبی جاافتاده و دوستان بسیار خوبی هم پیدا کرده است. هربار که از او میپرسیم: «دوست داری برگردیم آمریکا، بری مدرسۀ قبلیت؟» جوابش قاطعانه منفیست! این نکته را باید بگویم که راحیل در پایۀ چهارم درس میخواند. در آمریکا، روزهای شنبه به مدرسۀ فارسی میرفت؛ به همین دلیل در ایران، بعد از گذراندن آزمون کلاس سوم دبستان، در کلاس چهارم ثبتنام شد. هر روز از مدرسه که برمیگردد، کلی داستان برای تعریفکردن دارد؛ اما امروز وقتی از مدرسه آمد، سگرمههایش در هم بود! من هم که عمراً مامان صبوری باشم، هنوز لقمه از گلویش پایین نرفته سؤالپیچش میکنم: «چی شده؟ مدرسه اتفاقی افتاده؟ با کسی دعوات شده؟» جواب همۀ نگرانیهای مادرانۀ من، شانه و ابرو بالاانداختن است، لبورچیدن و بغضکردن. بعضی وقتها واقعاً دلم میخواهد که یک در باسنی نثارش کنم تا یادش بیاید من مامانش هستم و نمیتواند و نباید برای من شانه بالا بیندازد و جواب سربالا بدهد. مطمئنم خیلی از مادرها در این حس و حال با من شریکاند؛ انشاءالله! خلاصه که امروز هرچه من بیشتر جلز و ولز میکنم، این دخترخانم بیشتر ناز میکند و سرش را توی یقۀ لباسش فرومیبرد. لاالهالاالله! شیطانک درونم بالأخره طاقت نمیآورد و با سه شاخهاش، سیخونکم میزند تا از آخرین ترفند مؤثرم استفاده کنم؛ ترفندی که بهخاطر استفاده از آن خیلی شرمندهام؛ ولی ردخور ندارد و جواب میدهد. ـ اگه نگی، میام مدرسه و خودم میپرسم از معلمها و دوستات. به این ترتیب، هنوز آخرین کلمه در دهانم منعقد نشده، سر کوچولویش از یقۀ پیراهن بالاتر میآید. ـ امروز بچهها رو واسه گروه سرود و تئاتر انتخاب میکردند؛ من واسه هیش کدوم انتخاب نشدم! و چشمهایش پر از اشک و باعث میشوند مثل کارآگاه گجت، از این طرف سفرۀ پهن ـ که از وقتی برگشتیم داریم سعی میکنیم بیشتر دورش غذا بخوریم تا راحیل از عادت پشت میزنشینی دربیاید ـ جست بزنم آن طرف و بغلش کنم؛ اما به رسم همۀ دخترها که اینجور وقتها مامانها را کنف میکنند، خودش را بیشتر جمع میکند! فرشتۀ درونم سرزنشم میکند: «خوردی؟ یادته یه زمون خودت این کارا رو با مامانت میکردی؟» آه میکشم و راحیل را که سعی دارد از توی بغلم دربیاید، بیشتر فشار میدهم. شیطونک درونم، سیخونکش را نشانه میرود سمتم: «شل کن دستتو! خفه کردی بچه رو! همۀ کِیف بچهبودن به همین کاراس! چرتوپرت میگه این! گوش نکن!» میگذارم آن دوتا هرچه میخواهند توی سروکلۀ هم بزنند. با مهربانی زیر گوش دخترکم میگویم: «خیلی دوست داشتی انتخاب شی؟ میخوای من بیام صحبت کنم ثبتنامت کنن؟» یکهو سرش میآید بالا و نگاه آتشینش دوخته میشود به تخم چشمهایم. این در فرهنگ لغات ما مادرها و دخترها یعنی: «تو درست نمیشی مامان!» و بلافاصله مرا میبندد به رگبار. ـ چرا واسه هر چیز کوچولو میخوای بیای مدرسه مامان؟ خب خیلی از بچههای دیگه هم دوست داشتن انتخاب شن و نشدن! من با اونا چه فرقی دارم هان؟ هان؟ خب انتخاب نشدم دیگه! این عادلانه نیست که تو بخوای بیای مدرسه و پارتیبازی کنی! من خودم از عهدۀ کارام برمیام. هروقت نتونستم و از شما کمک خواستم، شما بیا مدرسه! از خشکی حلق و گلو، میفهمم که دهانم خیلی وقت است وا مانده. راحیل هم خیلی وقت است از حلقۀ دستانم خارج شده و حالا که حرفهایش را زده و اشکهایش را ریخته، با خیال راحت غذایش را میخورد و تلویزیون میبیند! *** در آمریکا شبکههای بهدردبخور برنامههای مخصوص کودکان خیلی کماند. اغلب شبکهها، شوهای آمریکایی و نمایشهایی دارند که با فرهنگ ما جور درنمیآید و ما اجازه نمیدادیم راحیل تماشا کند. کلاً کابل تلویزیون نداشتیم و تنها شبکهای که برای راحیل از اینترنت میگرفتیم، «PBS KIDS» نام داشت. اینجا با راحیل شبکۀ «باحال» پویا نگاه میکنیم؛ شبکهای که هر دو بسیار دوست داریم؛ البته جز معدودی از برنامههایش، از جمله این یکی که در حال پخش است: «پارک شادی». چون تصمیم گرفتم مامان خوب و عاقلی باشم، نظرم را دربارۀ این برنامه برای خود نگهمیدارم و منباب مثال، به راحیل نمیگویم که «صدای زمخت و مردونۀ مجری، وقت تشویق بچهها رو مخمه.» مجری دارد برای عروسک برنامه حرف میزند و با لحنی داشمشدی، بازخواستش میکند که چرا رفته توی حیاط و گل و گیاههای باغچه را آب داده و البته اصطلاحاتی هم این میان به کار میبرد که من مادر، دوست ندارم بچهام یاد بگیرد؛ اما بچههای توی استودیو را بهشدت میخنداند! در این فکرها هستم که راحیل میچرخد سمتم و میگوید: «وای مامان! این برنامه بهجای اینکه خوب باشه، واسه بچهها بدآموزی داره!» کنجکاو میشوم. میپرسم: «چهطور؟» میگوید: «آخه بچهها فکر میکنن خندهداره این کارها و بهجای اینکه بفهمن کار بدیه، لودهبازی یاد میگیرن.» دهانم این هوا باز میشود و همانجور میماند! فکر میکنم دخترکم دارد اصطلاحات فارسی محاورهای را با سرعت نور یاد میگیرد! راحیل ادامه میدهد: «خود این آقا هم خیلی بد حرف میزنه!» با سر تأیید میکنم و فکر میکنم، بچهها خیلی بیشتر از آن چیزی که ما بزرگترها فکر میکنیم سرشان میشود. *** دیروز با افتخار آمد و برایم تعریف کرد، با یک دختر کلاس ششمی که فکر میکرده بهترین نقاش مدرسه است، مسابقه داده و به اتفاق آرا برنده شده. ترجیح دادم عیش پیروزیاش را با یادآوری این مطلب که هدف هر مسابقهای در نهایت آشنایی، دوستی و پیشرفت است، نه فخرفروشی برندگانش، منقص نکنم و چه خوب که سکوت کردم؛ چون امروز دخترکم از مدرسه که آمد، گفت: «مامان! یادته اون دختر کلاس شیشمی که باهاش مسابقۀ نقاشی دادم دیروز؟» قلبم ریخت! فکر کردم نکند دختر من برندۀ خوبی نبوده باشد یا آن دختر بازندۀ خوبی نباشد؛ اما دخترکم بیخیال ادامه داد: «امروز با واسطۀ دخترعموش که توی مدرسهمون درس میخونه، برام نامه نوشت و پیغام فرستاد که من میخوام باهات رفیق باشم نه رقیب!» نفس حبسشدهام را رها کردم و گل از گلم شکفت! فکر کردم چه دخترهایی و فکر کردم چه مادرهایی! که چنین دخترهای عزیز و فهمیدهای تربیت کردهاند! فکر کردم چنین نامهای را راحیل عمراً بعد از یک مسابقه در مدرسۀ آمریکاییاش دریافت میکرد. سریع گفتم: «چه دختر خوبی! به نظرم، تو هم همین الآن بشین یه نامه براش بنویس.» دخترکم خندید: «مامان! فکر کردی من نمیفهمم؟ معلومه که نوشتم! منم بهش گفتم میخوام باهاش دوست باشم.» در فرهنگ لغات مادرها و دخترها، کلمهای که بتواند احساس مرا در آن لحظه وصف کند وجود نداشت؛ بنابراین بغلش کردم و تنها توانستم بگویم که چقدر به داشتنش افتخار میکنم.
*** راحیل تازه از خواب بیدار شده. من و لیا خیلی وقت است که بیداریم. با چشمهایی پفکرده میگوید: «وای مامان! بابا چقدر توی خواب خروپف میکنه! یهبار دیشب چنان خروپف کرد که من از ترس پریدم و جیغ زدم! تو نشنیدی؟» نشنیده بودم. پدرش دیشب حین قصهگفتن برایش، از خستگی خوابش برد و با هیچ ترفندی هم بیدار نشد. من و راحیل هم چون مادر و دختر خیلی خوب و بافکری هستیم، اجازه دادیم یک شب مسواکنزده بخوابد. گفتم: «چرا بیدارش نکردی؟» بهسرعت گفت: «گناه داشت خب! تازه کاری نمیتونست بکنه! وقتی نمیشه دربارهاش کاری کرد، چرا بابای بیچاره رو از خواب بیدار کنم؟ حداقل یکیمون خوب میخوابه!» پیشانیاش را بوسیدم و فکر کردم وقتی پدرش بیدار شود و این ماجرا را بشنود، چقدر به داشتن چنین دختری افتخار میکند! *** دعوای بدی کردیم، سر یک جعبۀ خالی! یک جعبۀ کوچولوی خالی که جلوی کمد آقای گوفیوار خانم افتاده بود روی زمین و من مادر فلکزده، غلطی کردم و انداختمش دور! توی سطل آشغال دیدش و ایهوارش بلند شد. ـ خیلی بدی مامان! چرا هرچی از من دم دستت میاد دور میندازی؟ حداقل میتونستی از من بپرسی. مقصرم و دانستنش بیشتر از مقصربودنش دردناک است. مامان هستم و غرور هم دارم. بابای این خانم جیغجیغو، بعد از یک هفتۀ پرکار خوابیده و جیغجیغهای خانم، مطمئنم که بهزودی بیدارش میکند. هرچه از او خواهش میکنم که آرامتر داد و بیداد کند، گوش نمیگیرد. میخواهم مسالمتآمیز ـ بدون عذرخواهی یعنی ـ سر و ته قضیه را هم بیاورم، پس میگویم: «نمیدونستم میخواهیش آخه!» اگر میشد، مثل کارتونها ابروهایم را رو به دوربین میانداختم بالا، یعنی دیدید چه خوب گفتم! دروغ هم نگفتم. غافل از اینکه مسلسلش بدتر مرا میبندد به رگبار. ـ خوبه پنجره وا باشه، ورقای درسات بریزه از روی میز روی زمین و من برش دارم و بندازمش دور؟ یا یکی از لوازم لیا افتاده باشه روی زمین و من بندازمش دور و بگم نمیدونستم میخواهیش؟ این حرفه میزنی؟ همسرم که از سروصدای ما بیدار شده و از اتاق بیرون آمده، رو به راحیل میپرسد: «چه خبرتونه؟ راحیلخانم! فقط صدای جیغ شما میاد؛ سردرد گرفتم! راحیل جیغ میزند: «همهش تقصیر مامانه!» از آنجا که میدانم در صورت تعریف ماجرا خلع سلاح میشوم و دیگر نازکشیدن و دنبال آهو دویدن فایده ندارد، خودم مثل یک مامان خوب از او عذرخواهی میکنم و میروم آشپزخانه تا کاسه بشقاب به هم بزنم و حرصم را خالی کنم که دوتا دست کوچولو دور کمرم حلقه میشود. ـ ببخشید که عصبانی شدم مامان! ولی شما هم دیگه به لوازم من بدون اجازه دست نزن! *** تازه از مدرسه به خانه آمده و گوش شیطان کر، خیلی هم خوشحال است. این را از برق چشمها و بالا و پایین پریدنهایش میفهمم. با اینکه به خودم قول دادهام صبور باشم، باز هم نمیتوانم. نمیشود. میپرسم که چی شده؟ جواب میشنوم: «Well (خب!) دیروز همینجوری رفتم نمازخونه سر تمرین بچههای گروه سرود. اونقدر باهاشون خوندم که سرودشون رو از حفظ شدم. بچهها هم امروز از معلم سرودمون خواهش کردند که از من دوباره تست بگیره. حالا من هم رفتم توی گروه سرود!» وضعیت من و دهان مبارکم را، خودتان میتوانید تصور کنید.
*Ok! Good luck (بسیار خوب! موفق باشی!)
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 542 |