تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,377 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,317 |
وقتی یوسف دکتر شد مرا فراموش کرد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 28، دی 96 - شماره پیاپی 334، دی 1396، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65149 | ||
تاریخ دریافت: 02 بهمن 1396، تاریخ پذیرش: 02 بهمن 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حنا مشایخ گزارشی از خانهی سالمندان ابراهیمآباد یکی از دورههای زندگی که به زبان عامیانه به آن (آخر عمری) پایانیترین سالیان عمر میگویند؛ دورهی سالمندی است. و اما خانهی سالمندان کجاست؟ در حقیقت خانهی سالمند باید همان خانهی قدیمی که سالها در آن زندگی کرده، در آن فرزندان خود را بزرگ کرده و حالا پدربزرگ در این آخر عمری باید کنار همان حوض بنشیند و با هر نگاه به این حیاط و خانه، خاطراتش را مرور کند و با لبخند گرمی روی مخمل گلهای شمعدانی ماتش ببرد و با صدای مادربزرگ: «ابراهیمخان چاییت سرد شد.» به خود بیاید! با آرامش چایش را بنوشد و بگوید: - عزیزخانم، برای ناهار آش رشته بار بذار و بگو بچهها بیان دور هم باشیم...! اما از بد روزگار، خانهی بسیاری از سالمندان جایی نیست که باید باشد! نمیخواهم بگویم خانهی سالمندان جای بدی است! اتفاقاً الآن روی نیمکت آبی گوشهی حیاط بزرگی نشستهام که متعلق به سرای سالمندان ابراهیمآباد است. درختان سر به فلک کشیده و حوض و فواره، تعدادی وسایل مخصوص نرمش، تاب، آلاچیق و... و ساختمان بزرگی که در وسط این حیاط قرار دارد. اطراف من پر از عشق است. پر از انسانهای کهنسال که بعضی از آنان از درختان اینجا قدمت بیشتری دارند! پر از تجربه، خمیده از فراز و نشیبهای زندگی و پر از چروک و خستگی از تلاش بیوقفه برای بزرگ کردن فرزندانشان! بعضی از این عزیزان روی ویلچر نشستهاند و بعضی دیگر با واکر راه میروند. برخی از آنها که به ظاهر از سلامت بیشتری برخوردار هستند عصا در دست دارند و متأسفانه تنها کسی که روی پای خودش راه میرود، منم و عدهای از پرسنل زحمتکش این خانه! ساختمان یک طبقه است. دارای یک سالن که پر از گل و گلدانهای زیباست. دیوارهای آن با عکسهای زیادی از اعضای مجموعه مزین شده و این سالن بزرگ 25 اتاق دارد. در اتاقها چهار تا هشت تختخواب کوتاه، یک دستگاه آب سردکن و تهویه موجود است. دو ساختمان دیگر هم در گوشهی غربی حیاط به چشم میخورد، که یکی آشپزخانه و دیگری سالن غذاخوری است. اینجا در ساعتهای اولیه مکان آرام و مناسبی به چشم میآید، همه حرف یکدیگر را میفهمند و برای هم احترام بسیاری قائلاند. همه چیز طبق روال چند ساعت پیش است، با این تفاوت که اکثر مهمانان این خانه (سالمندان) عمیقاً در فکر فرو رفته و تنها صدای تلویزیون است که در سالن پیچیده! ابراهیمخان نقاش بوده، میرزاحسن قصاب، علیآقا معلم بوده و حاجمحمود... حاجمحمود هشتادساله است و میگوید که چهارده سال است از دکترش بیخبر است. دکتر، پسر حاجمحمود قرهباغی است که مادرش را در همان بدو تولد از دست داده و با حقوق ناچیز پدر، مدارج تحصیلی را طی کرده و حالا به قول حاجمحمود، پزشکی شده واسهی خودش. حاجمحمود لبخند سردی میزند و آه میکشد. پدر دکتر بودن، هم ذوق خودش را داره و هم غم خودش. - وقتی یوسف دکتر شد از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و خدا رو بابت نتیجهی زحمتهایم شکر میکردم؛ اما بعد از مدتی به دلیل مشغلهی زیاد کاری دیگر نتوانست از من پیرمرد نگهداری کند. ابراهیمخان با سبیلهای سفید و بلند از گوشهی اتاق خطاب به من میگوید: اون قدیماً توی یک اتاق کوچیک هشت تا بچه را نون میدادیم و بزرگ میکردیم؛ اما حالا اون هشت تا بچه توی هشت تا خونهی بزرگ نمیتونن پدر یا مادر را نگه دارن! - ابراهیمخان چند ساله اینجا ساکنی؟ - هزار سال، آدم که از خانواده دور میشه هر لحظه براش یک سال میگذره. - چرا از خانواده دور هستید؟ فرزندانتان کجا هستند؟ - والا بیخبرم، تا همین چند وقت پیش نوهی دختریم گاهی سر میزد؛ اما نمیدونم چی شده که مدتهاست از هیچ کدومشون هیچ خبری نیست. کسی از پشت سرم آرام میگوید: «چرا نداره دیگه ابراهیمخان. فراموشمون کردن.» به طرف صاحب صدا برمیگردم. آه سردی میکشد و دانههای تسبیح را تندتر میاندازد: تق... تق ... تق ... حاجعلی مداح بوده. آنقدر پیر شده که نمیتوان چهرهاش را در جوانی تصور کرد. - دو سال بعد از فوت حاجخانوم تصمیم گرفتم خانهام را که با خون دل ساخته بودم بین بچهها تقسیم کنم تا برای خودشان کار و باری راه بیندازند و برای مجید که اون سالها سرباز بود آستین بالا بزنم. چهارتا پسر را جمع کردم و قرار شد نوبتی به خانههایشان برم (آه سوزناکی میکشد و احساس میکنم دستهایش بیشتر میلرزند) از همون موقع که خونهام رو دادم انگار اعتبار و احترامم رفت. امروز هم که عاقبتم با چهارتا پسر به سالمندان رسید. ابراهیمخان در تأیید صحبتها میگوید: «هیچ سرطانی وخیمتر از نوبتی شدن نیست.» حسینآقا میگوید: - عروسم دختر خوبی بود؛ اما دست پنجه نداشت (دست پخت خوب) هر بار که عیال خدا بیامرز میخواست چیزی بهش یاد بده میفهمیدم که پچپچهاش با اسماعیل شروع میشد. ما از تجربیاتمون میگفتیم؛ اما اسمش میشد دخالت. بعد از اینکه عیالم عمرش رو داد به شما (اشک در چشمان ناامیدش حلقه بسته) فکر میکردم جای معصومه بازتر شده؛ اما نمیدونستم که خود من هم توی خونهاش بیشتر از قبل زیادیام، خودم از اسماعیل خواستم که منو بیاره اینجا... لااقل همصحبت دارم، غذای کافی میخورم و زجر کشیدن پسرم را نمیبینم. الآن ماهی چندبار اسماعیل بهم سری میزنه؛ اما دریغ از یک بار که معصومه و نوههام... چشمم به در خشک شد. ادامهی صحبت، یک درد دستهجمعی را بین همه تقسیم میکند... - حاجعلیجان شما که مداح بودین و حتماً صدای خوبی هم دارید... میشه از آوازهای قدیمیتون یکی رو برامون بخونید؟ لبخند گرمی میزند و میگوید: - نفس نمونده برام دخترم... حسینآقا: - بخون حاجعلی، بخون دلمون باز بشه... صدای لرزان ولی با سوز و ابهتی در فضا میپیچد: «به خواب ای دختر نازم به روی سینهی بازم ...» اگر پای صحبت این جماعت بنشینی یک عمر دراز حرف برای گفتن دارند؛ اما اغلب به کشیدن آه بسنده میکنند؛ چون هنوز هم نمیتوانند از جگرگوشههای بیوفایشان و اینکه چرا به این سرنوشت دچارشان کردند حرفی بزنند! جالب اینجاست که هنوز هم چشم انتظار آمدن دختر گیس گلابتون و پسر رشید و نوههای نور چشمیشون هستند. ولی آن بچهها کسی که به آنها زندگی بخشیده را روی یک تخت زیر تیک تاک سرسامآور شب و روز، پای پنجرهای که یادآور سالیان دراز چشم انتظاری است، نشاندهاند. به حسینآقا قول دادم که در ملاقات بعدی برایش ساعت مچی ببرم، سیدمهدی سفارش کلاه داده و مش رحمان کشمش میخواد، اما حاجعلی تسبیح قرمزش را به من هدیه داد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 173 |