تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,199 |
موبایلت را بده به من...! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 28، دی 96 - شماره پیاپی 334، دی 1396، صفحه 16-18 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65150 | ||
تاریخ دریافت: 02 بهمن 1396، تاریخ پذیرش: 02 بهمن 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مژگان بابامرندی خانم شایگان آمده است توی کلاس. صدای تقتق کفشهایش اجازه داده تا همه این خوشبختی بزرگ را باور کنیم که او الآن در کلاس ماست. همه ماتمان برده است و نگاهش میکنیم. فکر میکنم همه برای یک لحظه هیپنوتیزم شدهاند. همهی بچهها پلیس نامحسوس شدهاند و بهطور نامحسوس حرکتهای خانم شایگان را زیر نظر دارند؛ هرچند که الآن خانم شایگان پلیس محسوس است! بچهها و من با چشم، اوضاع را میسنجیم و با یک دست، چیزی را در جیب شلوار، زیپ مخفی و... جاسازی میکنیم. خانم شایگان هم، همهی حرکتهای بچهها را زیر نظر دارد؛ اما خودش فکر میکند بهطرز نامحسوس! او نمیداند که اصلاً پلیس موفقی نیست؛ چون هیچکدام از این حرکتهای نامحسوس را نمیبیند. سرِ کلاس ایستاده و فقط مرا نگاه میکند. دلم هُری میریزد پایین. شاید همانطور که ادعا میکند، قبل از اینکه ناظم دبیرستان ما بشود، پلیس مخفی بوده است! به طرف ته کلاس قدم برمیدارد. صدای قدمهایش با آن پاشنهی بلند چوبی تقتقیاش، هی میپیچد توی کلهی من. شده است عین فیلمهای سینمایی ترسناک. آهنگ صبح جمعه با شما پخش میشد. موبایل مامان را برداشتم؛ سفید بود و صفحهاش خیلی بزرگ. اصلاً دگمه نداشت. وقتی دستم میگرفتم، حال میکردم. خیلی کلاس بالا بود. از روی کتاب طراحی صحنه، عکس گرفتم و برای لادن ایمیل کردم. گوشیام زنگ خورد. لادن بود. قرار شد گوشیهایمان را ببریم؛ اما گوشی هردویمان باید مدام شارژ میشد. پول هم نداشتیم که برویم و شارژ بخریم. خیلی بیکلاسی بود، اگر وسط مکالمه شارژمان تمام میشد. باید وسط روز زنگ میزدیم. نباید میفهمید که دخترمدرسهای هستیم. شنیدم: «خب گوشی مامانت را بیاور.» شنیدم: «نمیگذارد که...» این صدای خودم بود. شنیدم: «دستوپاچلفتی! کنف میشویمها!... حالا که پا داد و خودمان را دانشجوی نمایش جا زدیم، کار از دستمان میرودها!...» توی دلم گفتم: «کار گیر آوردیم. شانس از این بالاتر؟... معروف هم میشویم... اگر مامان بفهمد...» حالا تمام افعال، ماضی بعید میشود. پنجشنبه رفته بودیم انقلاب، کتاب بخریم. یک عالم کتاب طراحی (طراحی از روی حیوانات، طراحی اشیای بیجان، نور و سایه در طراحی و...) روی هم چیده بودیم. چشمم افتاده بود به کتاب طراحی صحنه. آن را برداشته بودم. هر دو شنیده بودیم: «دانشجوی هنرید؟» هر دو سر تکان داده بودیم که یعنی: «بله.» بعد به هم نگاه کرده بودیم. بدون اینکه از قبل هماهنگ کنیم. یک توافق ناخواسته اتفاق افتاده بود. شنیده بودیم: «تا به حال کار کردهاید؟» و به عنوان طراحی صحنه اشاره کرده بود. هر دو سر تکان داده بودیم که یعنی: «بله.» همان موقع من فکر کرده بودم که برای زبانهایمان چه اتفاقی افتاده است؟ هر دو شنیده بودیم: «لابد فعلاً برای جشنوارههای دانشجویی کار کردهاید؛ ولی من فکر میکنم باید به شما دانشجویان فرصت داد. شمارهام را ذخیره کنید و فردا ساعت ده زنگ بزنید. من با کارگردان صحبت میکنم تا ببینم چه میشود. دعا کنید که بشود. من هم سعی خودم را میکنم.» خداحافظی کرده بودیم. توی اتوبوس چسبیده بودیم به کتاب اصول طراحی صحنه. کم مانده بود که ورقهایش را لقمه کنیم و بخوریم. رسیده بودیم خانه. از مامان پرسیده بودیم طراحی صحنه یعنی چی؟ او توضیح داده بود؛ اما چیزی که خیلی مهم بود پولش بود. پولدار میشدیم. رفته بودیم توی اتاق من. لادن داد زده بود: «خلاصه یکی ما را آدم حساب کرد...!» داده زده بودم: «بیجنبه! مامانم بفهمد کارمان ساخته است. او فکر میکند واردشدن توی کارهای حرفهای برای ما زود است. فکر میکند از ما سوءاستفاده میکنند.» مامان از توی آشپزخانه داد زد: «باز چه نقشهای با لادن میریزی؟ صدف نبینم دردسر درست کنی!» صدایش با آهنگ میانپردهی صبح جمعه با شما و صدای سابیدن کف آشپزخانه درهم شد. داد زدم: «چرا شهربانو نیامده؟» داد زد: «مسافرت است!» بوی برنج دودی خانه را پر کرد. فهمیدم که مامان حالاحالاها نمیآید طرف اتاقم. به قول خودش اگر غفلت کند، برنج میرود. عجیب بود که مامان اینهمه بشور و بساب میکرد! شمکمم قاروقور میکرد. خانم شایگان همانطور مرا نگاه میکند. دومین جفت تقتق کفشهایش توی ملاجم صدا میدهد. مامان از توی آشپزخانه داد زد: «بیا این سیبزمینیها را پوست بگیر. من تنها شام نمیخورمها! سرِ میز که باشیم و ناهار قیمه که باشد با سیبزمینی سرخشده، ماشاءالله چندبرابر من میخوری...» عجیب است، دگمهی یکی مانده به آخری این اسطورهی نظم، باز است! مامان سیبزمینیها را ریخت توی ماهیتابه. جیز صدا داد. گفت: «اَخ... دستم!» فهمیدم روغن داغ روی دستش پریده است. گفتم: «چه عجب آشپزی میکنی! چه خبره؟ کار نداری؟ چرا روی طراحی لباس و صحنهی نمایش جدید کار نمیکنی؟» شنیدم: «رو که نیست! فردا مرخصیام. مادربزرگت فردا ناهار اینجاست. عصر که کارهایم تمام شد، با خیال راحت کار میکنم! اینجوری بهتر است. بیاید و برود و به خیر بگذرد!» گفتم: «آهان! اینهمه بشور و بساب، بستن دهان اوست که هی ایراد نگیرد.» بعد صدایم را مثل مادربزرگ کردم و گفتم: «پسرم زن نگرفته که، کارمند گرفته است! مهدیام لاغر شده است.» صبح، مامان توی آشپزخانه دور خودش میگشت. گوشیاش را برداشتم. موبایلش را روی سایلنت گذاشتم و زدم بیرون. توی کلاس غوغا بود. اول آهنگ گوش دادیم؛ بعد نشانی همهی بچهها را سرچ و خانهی همهیشان را پیدا کردیم. صفحهی بزرگ گوشی، همهی خیابانهای محلهیمان را نشان میداد... چرا ساعت دَه نمیشود؟ واقعاً چرا خانم شایگان فقط به من نگاه میکند و به سمت من میآید؟ هی خودم را جمع و جورتر میکنم. نزدیکم میآید. - صدفخانم! شما موبایل آوردهای؟ - نه!... - مامان زنگ زدند... من گفتم که شما به من دروغ نمیگویید. گفتم که توی این مدرسه همه با هم دوستیم. نگاهش میکنم. به قول بابا، نگاه عاقل اندر سفیه. دوست دارم بگویم: «بچه رنگ میکنی؟ من خودم قناری رنگ میکنم و به جای گنجشک میفروشم!» به شکرآبی چشمغره میروم. شاید او زنگ موبایل مامان را شنیده و شیرینعسلبازی درآورده است. خانم شایگان جلو میآید. آفتاب چشمش را میزند. دستش را مثل طاق بالای چشمش میگیرد: «صدف! موبایل را بده به من.» توی دلم میگویم: «خدایا! موبایل الآن روی سایلنت باشد. خدایا زنگ نخورد! خدایا دیگر تقلب نمیکنم! اما نه، خدایا قول این را نمیدهم؛ چون از خودم اصلاً مطمئن نیستم. چرا الکی وعده و وعید به تو بدهم که بندهی درستکاری خواهم شد؟ خب، کمتر تقلب میکنم. خدایا کمکم کن، این شایگان ورپریده نفهمد که موبایل مامان همراه من است!» خانم شایگان مینشیند کنارم. ببین به مامانت هم گفتم که من با بچهها دوستم. درست است که هنوز ازدواج نکردهام و هنوز بچه ندارم؛ اما میتوانم بفهمم کی راست میگوید و کی دروغ! به مامانت هم گفتم که اگر بچهها موبایل بیاورند، حالا بر حسب نیاز و ضرورت آن روز، صبح اول وقت میدهند به من. توی دلم میگویم: «حتماً؛ الآن کمِ کم، ده نفر موبایل آوردهاند!» نگاهم میکند: «مگر نه؟ درست گفتهام دیگر!» و سعی میکند نگاهش تیز باشد. تیز به معنی شکافنده تا ته قلبم که هی آن را زیر و رو کند و ببیند راست میگویم یا دروغ؟ یکهو کنارم مینشیند. میگویم: «خانم شایگان! دخترخاله شدیمها!» خانم شایگان انگار که خجالت کشیده باشد، خودش را عقب میکشد. میشنوم: «تو کِی میخواهی آدم شوی؟» این را شکرآبی گفته است. باز میشنوم: «من و تو با هم دوستیم. حالا دوستهای جونجونی نیستیم؛ اما دو نفریم که منطقی فکر میکنیم و این وجه اشتراک ماست!» این صدای خانم شایگان است. یکهو فکر میکنم چه تشابه عجیبی دارند این دو نفر؛ نام خانوادگی هر دویشان با شین شروع میشود! میگویم: «خب خانم نیاوردهایم! دروغ که نداریم.» درِ کیفم را باز میکنم. میشنوم: «من به شما اطمینان دارم.» اما تا شکم توی کیفم فرورفته است. جیبهای مانتویم را میکشم جلو: «جای دیگری نیست که قایمش کنم!» میخندد: «خب جایی مثل کیف لادن!» میشنود: «اینقدر گوشی مامانم گران است که به هیچکس نمیدهمش. از جانم که سیر نشدهام. باید بعدازظهر برگردم خانه!» لادن از پشت سر خانم شایگان، ساعت را نشانم میدهد و زیرلب میگوید: «ده تمام!» و چنگ میکشد توی صورتش. موبایل را رو میکنم؛ اما جوری که کسی نفهمد کجا بوده و چهجوری بیرون آمده. با لادن میرویم دستشویی. درش را قفل میکنم. خودمان را بین پنج توالت حبس میکنیم. لادن بینیاش را میگیرد. دست به جایی نمیزند. حتی در را هم با لگد باز کرده است. یادم میآید که او حتی اگر بمیرد هم، دستشویی نمیرود؛ اما من ده بار هم لازم باشد میروم. زنگ میزنم. میگذارم روی بلندگو. برای طراحی صحنه پذیرفته شدهایم. نام نمایش «دروغ همیشه هم بد نیست» است. لادن هی لبهایش را باز میکند و هی میبندد. هی میگوید: «پول...» شده است مثل ماهی. خندهام گرفته است؛ اما جلوی خودم را میگیرم. میشنود: «ببخشید، دستمزد ما چهقدر است؟» این صدای خودم است. میشنوم: «این کار برای رزومهیتان خوب است. اول کار که پول نمیدهند. حالاحالاها باید کولی بدهید!» این صدای یک دوست خیّر است. میشنوم: «پس اجازه بدهید فکر کنم.» این صدای خودم بود؛ اما نفهمیدم کی این جمله به مغزم خطور کرد. برمیگردیم توی کلاس. خانم شایگان منتظر ماست: «خب.» موبایل را روی پوستم حس میکنم. خیالم راحت است. خوب یادم هست که آن را روی سکوت گذاشتهام. خانم شایگان دستش را دراز میکند: «مامان گفتند امروز مادربزرگت میخواهد بیاید خانهیتان. قرار است زنگ بزند. میخواهد برای تولدت خرید کند. میخواهد با مامانت هماهنگ کند که چه بخرد و چه نخرد... تلفن خانهیتان قطع است.» و نگاهم میکند: «رنگ گوشیاش سفید است. مدل جدید است. حالا هنوز هم...» هنوز نگاهم میکند: «گفتم موبایلت را بده به من...!» خم میشوم. گوشی مامان را از توی جورابم بیرون میکشم. خانم شایگان هاج و واج نگاهم میکند. بچهها دست میزنند. هورا میکشند. دستهایم را بالا میبرم. داد میزنم: «من متعلقم به همه...!» بچهها بیشتر دست میزنند و هورا میکشند. لادن توی گوشم میگوید: «بیخیال شو! همهاش حمالی است.» سرم را تکان میدهم. بچهها فکر میکنند برای آنها ابراز احساسات میکنم. بیشتر هورا میکشند. از کلاسهای دیگر میآیند توی کلاسمان. گوشی را کف دست خانم شایگان میگذارم. میشنوم: «باشد طلبت تا نمرهی انضباط!» خانم شایگان میخندد؛ اما تلخ: «دوستی بین من و شما این بود؟» میرود. کمی بعد صدایش میپیچد توی راهرو از توی بلندگوی مدرسه است: «همه برگردید سر کلاسهایتان. صدف و لادن بیایند توی دفتر.» دستشوییام گرفته است. لادن میگوید: «گندمان بزند با این معروفشدن و کارکردنمان!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 140 |