تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,293 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,211 |
خسیس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 20، دوره 28، دی 96 - شماره پیاپی 334، دی 1396، صفحه 36-37 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65160 | ||
تاریخ دریافت: 02 بهمن 1396، تاریخ پذیرش: 02 بهمن 1396 | ||
اصل مقاله | ||
طنز در تاریخ خسیس سیدسعید هاشمی مرد بیاباننشین خسته و کوفته، دستش را سایبان پیشانیاش کرد و به دوردستها نگاه انداخت. هنوز تا چادرش کلی راه مانده بود. کوه بزرگ سیاه تقریباً در هزار قدمیاش قد کشیده بود. با خودش گفت: «کوه را که دور بزنم به چادرم میرسم. حتماً زن و بچههایم منتظرم هستند تا زودتر دارو را ببرم.» دختر بزرگش بیمار بود. یکی از پیرزنهای قبیله گفته بود در کوهی دوردست در آن طرف بیابان، گیاهی میروید که داروی بیماری دخترت است. مرد بیاباننشین برای چیدن آن گیاه صبح زود راه افتاده بود و حالا که نزدیک عصر بود داشت برمیگشت. بدون خوردن ذرهای آب و غذا. دیگر توانی در او نمانده بود. به زحمت به رفتن ادامه داد. هنوز راه زیادی نرفته بود که از دور چشمش به درختی افتاد. خوشحال شد که میتواند چند لحظهای زیر سایهی درخت استراحت کند. از صبح که آفتاب بیرون آمده بود، تا حالا سایهای ندیده بود. آفتاب با شدت و حرارت به مغزش میخورد و خستگیاش را بیشتر میکرد. تا جایی که میتوانست، سرعتش را بیشتر کرد تا زودتر به درخت و سایهاش برسد. وقتی به درخت رسید، با تعجب دید که مرد غریبهای زیر آن نشسته و مشغول غذاخوردن است. اسبش در همان اطراف مشغول بوکردن خاکهاست. خوشحال شد که بالأخره کسی پیدا شد تا به او کمی آب و نان بدهد. گلویش را صاف کرد و با ادب و احترام رفت جلو و سلام داد. مرد غریبه نگاه سردی به او کرد و جواب سلامش را داد. بعد بدون هیچ تعارفی به خوردن ادامه داد. مرد بیاباننشین که دید مرد غریبه او را تحویل نگرفت، زیر سایهی درخت نشست و به درخت تکیه داد. بعد گفت: «امروز هوا خیلی گرم است.» مرد غریبه آروغی زد و گفت: «بله گرم است. توی این گرما آدم باید توی خانه بنشیند و شربت خنک بخورد. نه اینکه راه بیفتد توی بیابان و له له بزند.» مرد بیاباننشین گفت: «اگر اینطور است پس چرا خودت در خانهات نیستی؟» ـ من؟ هه... من کار داشتم. یک کار مهم. خانهی من در شهری است که قبل از این بیابان است؛ اما خانهی دخترم در شهر بعدی است. من رفته بودم به دختر و داماد و نوههایم سر بزنم. هرسال یکی - دو ماه به خانهی آنها میروم. هم آنها را میبینم، هم طلا میبرم به آن شهر و با قیمت خوبی به مردمش میفروشم. آخر میدانی شغل من زرگری است. از همین راه شکم هفت - هشت بچهی کوچک و بزرگم را سیر میکنم. این را گفت و زد زیر خنده. بعد از کلی خندیدن، دوباره شروع کرد به خوردن غذایش. هم حرف میزد و هم غذا میخورد. غذای خوشمزهای که حتماً دخترش برایش گذاشته بود. مرد بیاباننشین با حسرت به خوردن مرد غریبه نگاه میکرد و آب دهانش را با صدا قورت میداد. ـ حالا تو بگو توی این بیابان برهوت چهکار میکنی؟ مرد بیاباننشین زبانش را به لبهای ترکخوردهاش کشید و گفت: «من رفته بودم از بالای کوه صخرهای، یک گیاه دارویی بچینم. آخر میدانی دخترم مریض است. طفلک شده پوست و استخوان. هفتهی بعد هم قرار است برایش خواستگار بیاید. خوب نیست خواستگار او را در این حالت ببیند. یکی از پیرزنهای قبیلهیمان گفت بالای کوهِ صخرهای گیاهی میروید که برای بیماری دخترت خوب است.» مرد غریبه نگاهی به مرد بیاباننشین انداخت و گفت: «ببینم منظورت گیاه سرخ و سفید است؟» ـ بله همان گیاه سرخ و سفید. ـ پیرزن قبیلهیتان راست گفته است. آن گیاه خاصیت دارویی عجیبی دارد. مطمئن باش اگر چند برگ آن را بجوشانی و به دخترت بدهی خوب خوب میشود. مرد بیاباننشین با این حرف، کمی جان گرفت. مرد غریبه دوباره شروع کرد به خوردن. چند لقمه که خورد، گفت: «ببینم تو برای رسیدن به کوه صخرهای باید از شهر کوچک ما گذر کنی. در آن شهر خانهی مرا ندیدی؟» مرد بیاباننشین با آنکه از شهر آنها عبور نکرده بود؛ اما برای اینکه دل مرد را به دست بیاورد و کمی غذا از او بگیرد، گفت: «چرا از شهر شما عبور کردم. واقعاً چه شهر سرسبز و آبادی دارید. کلی کیف کردم. راستی... خانهات کدام بود؟» مرد غریبه گفت: «ای بابا در شهر به آن کوچکی فقط یک قصر بزرگ و معروف هست که آن هم قصر من است.» مرد بیاباننشین گفت: «آره آره... درست است. حالا یادم آمد. خب چرا زودتر نمیگویی؟ پس آن قصر بزرگ و زیبا که آدم را یاد بهشت میانداخت، قصر تو بود؟ عجب قصری بود! چه بچههای با ادبی! آفرین به این تربیت و متانت. راستش داشتم از کنار آن خانهی بزرگ رد میشدم که ناگهان درِ خانه باز شد و یکی از پسرانت آمد بیرون.» مرد غریبه لبخندی از سر رضایت زد و گفت: «حتماً پسر بزرگم، خالد بوده.» مرد بیاباننشین گفت: «آهان آفرین، خودش بود! خالد. مرا که دید خسته و کوفتهام تعارف کرد و برد خانه و کمی آب و غذا برایم آورد.» مرد غریبه دوباره لبخندی زد و گفت: «همان خالد است. خودش بوده. هزاربار بهش گفتهام از این کارها نکن. خوب نیست هر غریبهای را به خانه ببری، ولی گوش نمیدهد. از بس که بچهام با سخاوت است. راستی سگ بزرگم را کنار در حیاط دیدی؟ کلی پول دادهام خریدمش. شامهاش خیلی قوی است. هر دزدی را از ده متری تشخیص میدهد.» ـ بله بله، اتفاقاً سگت را هم دیدم. آقا چه سگ باوفایی. آفرین به این سلیقه. اتفاقاً بچههایت میگفتند که اخیراً حس بویاییاش قویتر شده و گرگها از هزار قدمی خانهات هم رد نمیشوند. به خاطر همین آن محله حسابی امن شده است. مرد غریبه با اشتیاق سرش را تکان داد و گفت: «راست میگویی؟ راستش من دوماه در خانه نبودهام. حتماً پسر بزرگم حسابی آموزشش داده است. راستی خود خالد چهکار میکرد؟» مرد بیاباننشین نگاهی به غذای خوش آب و رنگی که جلوی غریبه بود انداخت و گفت: «باید بگویم دست مریزاد به این بچه تربیت کردنت. چه پسری. پسر نگو یک دسته گل. از وقتی که من رفتم آنجا داشت کار میکرد و به درختهای خانهات آب میداد و زمین را شخم میزد تا وقتی که من خداحافظی کردم و آمدم.» ـ مادرش خوب بود؟ مادرش را دیدی؟ البته تا فردا خودم به آنجا میرسم و میبینمش، ولی میخواهم خبرش را از تو بشنوم. ـ واقعاً تبریک میگویم. چه زن خوبی داری. عجب زن فهمیدهای است. کلی به من احترام گذاشت. چهقدر هم از تو تعریف کرد. خیلی دلش برایت تنگ شده بود. مرد غریبه یک لحظه دست از خوردن کشید و گفت: «راستی شترم را دیدی؟ خیلی نگرانش هستم. وقتی میآمدم شترم آبستن بود. نزدیک زایمانش بود. بچهاش را به دنیا آورده بود؟» مرد بیاباننشین خندید و گفت: «نگران نباش! اتفاقاً شترت را هم دیدم. چه شتری. شتر نگو، بگو شیر. چهقدر هم ماشاالله چاق و چله بود. بچهاش از خودش چاقتر بود.» مرد غریبه، نفس عمیقی کشید و گفت: «خب خدا را شکر. خیالم راحت شد. خیلی نگران بودم.» و بعد تکهی بزرگ گوشتی را برداشت و به دندان کشید و استخوانش را انداخت پای درخت. مرد بیاباننشین که دیگر چشمهایش داشت سیاهی میرفت، پیش خودش گفت: «فکر کنم دیگر سیر شد. حتماً دیگر ته ماندهی غذایش را به من میدهد.» اما مرد غریبه وقتی سیر شد، سفرهی غذایش را جمع کرد و غذا را توی خورجینی که کنارش نهاده بود، گذاشت. مرد بیاباننشین حسابی عصبانی شد. فهمید که این غریبه خیلی خسیستر از آن است که او فکرش را میکرد. با خودش گفت: «کاش که میشد خفهاش کنم و غذایش را بردارم بخورم. مرتیکهی عوضی یک تعارف خشک و خالی هم نکرد.» مرد غریبه دراز کشید و خورجین را گذاشت زیر سرش تا بخوابد، که سگ گندهای از دور به آنها نزدیک شد و شروع کرد به دور آنها چرخیدن. مرد غریبه تکه استخوانی را که از غذایش مانده بود برداشت و انداخت جلوی سگ. سگ استخوان را گرفت و رفت دورتر از آنها نشست و شروع کرد به خوردن. مرد غریبه، تکه چوبی پیدا کرد و با آن شروع کرد دندانهایش را خلال کردن. بعد گفت: «ببینم، سگم به اندازهی این سگ شده بود؟» مرد بیاباننشین که حوصلهاش از سؤالهای غریبه سر رفته بود پیش خودش گفت: «این مرد هم خیلی خسیس است و هم خیلی مغرور. خوب است که ادبش کنم.» بعد گفت: «سگت اگر زنده مانده بود حتماً اندازهی این سگ میشد.» با این حرف، یکدفعه غریبه بلند شد و نشست. هراسان پرسید: «چی گفتی؟ سگ من مرده؟» ـ آره دیگر همان اول که داشتیم صحبت میکردیم گفتم که مرده. طفلک کمی از استخوان شترت را که خورد فوری مرد. نگو استخوان شترت مسموم بود. غریبه با فریاد پرسید: «چه میگویی؟ مگر شتر من مرد؟» ـ ای بابا! مگر بهت نگفتم؟ شترت را در شب هفت فوت زنت کشتند تا مهمانها را غذا بدهند. غریبه که نزدیک بود سکته کند گفت: «مگر زنم مرده است؟» ـ ای بابا! تو چرا همه چیز را دیر میگیری؟ مگر نشنیدی که گفتم زنت تحمل مرگ پسرت را نداشت و یک هفته بعد از او از دنیا رفت. خدا هر دویشان را رحمت کند. غریبه دودستی زد توی سرش و گفت: «خالد چرا مرد؟» ـ خب وقتی زلزله آمد، خانهات خراب شد روی سرش. ـ خاک برسرم. یعنی خانهی به آن قشنگی هم خراب شد. ـ کار دنیاست دیگر. بالأخره هر آمدنی یک رفتنی هم دارد. مرد غریبه همانطور که میزد توی سرش گفت: «پس چرا زودتر نگفتی؟ بروم ببینم چه خاکی توی سرم شده؟» بعد زین را روی اسبش گذاشت و پرید روی اسبش و به سمت شهرش تاخت؛ اما از بس عجله داشت یادش رفت خورجینش را هم ببرد. وقتی او رفت، مرد بیاباننشین خورجین را کشید جلو، غذا را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن. اگر کمی دیرتر غذا بهش میرسید حتماً میمرد. تا جایی که میتوانست خورد. آنقدر خورد که حسابی سیر شد و غذا هم تمام شد. وقتی میخواست سفرهی خالی را توی خورجین بگذارد، نگاهش افتاد به ته خورجین که کیسهی سکههای طلا در آنجا بود. با خودش گفت: «ببین چهقدر این آدم خسیس، چهطور گول خورد که حتی سکههایش را هم جا گذاشت.» بعد پیش خودش فکر کرد: «حالا این سکهها را چهطور به دستش برسانم؟ بندهی خدا درست است که آدم خسیسی بود؛ اما این سکهها حاصل دو - سه ماه تلاش اوست. باید یک جوری...» مرد بیاباننشین توی همین فکرها بود که یکدفعه از پشت سرش صدای پای اسبی را شنید. برگشت و نگاه کرد. مرد غریبه بود که برگشته بود. مرد غریبه پیاده شد و خورجین را برداشت و انداخت روی اسبش. به مرد بیاباننشین گفت: «تا وسطهای راه رفته بودم که یادم آمد خورجینم را نیاوردهام.» میخواست سوار اسبش شود که سؤالی به ذهنش رسید. از بیاباننشین پرسید: «راستی حال بقیهی بچههایم خوب بود.» ـ نمیدانم. ـ نمیدانی؟ یعنی چی؟ مگر تو آنجا نبودی؟ ـ نه! من اصلاً از شهر تو رد نشدم. نه خانهات را دیدم، نه زن و بچهات را. این چیزهایی را هم که تعریف کردم دیشب در خواب دیده بودم؛ اما تو مطمئن باش که خوابهای من همیشه غلط از آب در میآیند.» مرد بیاباننشین این را گفت و کولهپشتی کوچکش را بر دوش انداخت و به طرف کوه سیاه حرکت کرد. مرد غریبه که خشکش زده بود همینطور دور شدن مرد بیاباننشین را نگاه میکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 179 |