تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,378 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,319 |
گروه سرود مدرسه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 5، دوره 28، بهمن 96 - شماره پیاپی 335، بهمن 1396، صفحه 8-8 | ||
نوع مقاله: گزارش | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65342 | ||
تاریخ دریافت: 08 اسفند 1396، تاریخ پذیرش: 08 اسفند 1396 | ||
اصل مقاله | ||
جواد حسینیقمی (به یاد بچههای گروه سرود مدرسهی قطب راوندی که در بهمن سال 1365هدف بمباران رژیم بعثی عراق قرار گرفتند) فصلِ زمستان است و هوایِ دلم بارانی است. کنار باغچهی حیاط مینشینم. دفتر خاطراتم را باز میکنم تا یادِ گروه سرود مدرسه را در ذهنم مرور کنم: اواسط دی ماه بود. آقای صادقی در صبحگاه مدرسه به بچهها گفت: «ایام جشن پیروزی انقلاب و جشنوارهی سرود نزدیکه. کسانی که علاقه دارند بیان دفتر ثبتنام کنند.» مدرسهی قطب راوندی بیش از سیصد نفر دانشآموز داشت. از این میان حدود سی نفر ثبتنام کردند. آقای صادقی وقتی استقبال خوب بچهها را دید گفت: «باید آزمونِ صدا بگیرم و بهترینها رو انتخاب کنم.» روز برگزاری آزمون صدا، دل تو دلِ بچهها نبود. همه نگران بودند و دلشان نمیخواست قلمِ قرمز روی اسمش کشیده شود؛ اما چون سرود یک کار هنری بود و موضوعِ آبرو و اعتبار مدرسه مطرح بود. آقای صادقی با بچهها تعارف نداشت؛ و اگر صدایی را مناسب تشخیص نمیداد بیرو دربایستی بهش میگفت، منتها جوری میگفت که ناراحت نشود. مثلاً میگفت: «باید تلاش کنی استعدادهای هنریات را توی عرصههای دیگر شکوفا کنی.» پس از آزمون صدا، از جمع داوطلبان عضویت در گروه سرود بیست نفر باقی ماندیم که قرار شد به مدت دوهفته، روزی سه ساعت تمرین کنیم. زمستان سال 1365 در جبهههایِ جنگِ تحمیلی تحولات زیادی اتفاق افتاده بود. با شروع عملیات کربلای پنج دشمن شکست سختی خورده بود. آنها با دیدن شجاعتِ سربازان ایرانی پا به فرار گذاشتند؛ اما به فکر انتقام افتادند و راحتترین انتقام این بود که شهرهای ایران را بمباران کنند. هنوز یک هفته از تشکیل گروه سرود نگذشته بود که برای اولین بار شهر مذهبی قم بمباران شد. به همین علت تعدادی از اعضای گروه سرود انصراف دادند و همراه با خانوادههایشان به شهرهای امن و یا به روستاهای اطراف قم پناه بردند. بدین ترتیب از جمع گروه سرود، یازده نفر باقی ماند. روز جشنوارهی سرود، یکم بهمن بود. بچهها در آخرین جلسهی تمرین حس و حال غریبی داشتند و برای اجرای سرود لحظهشماری میکردند. گاهی یک اتفاق ساده سرنوشت انسان را تغییر میدهد. روز جشنواره من غفلت کردم و خواب ماندم. آن روز با پریشانحالی از خواب پریدم و متوجه گذشت زمان شدم. با کورسویی از امید سوار دوچرخهام شدم و با عجله به سمت مدرسه آمدم. وقتی به مدرسه رسیدم آقای مدیر گفت: «دیر آمدی، بچهها با مینیبوس رفتند.» سوار بر دوچرخه از خیابانها و کوچهها گذشتم تا خودم را به محل جشنواره برسانم. رسیدم؛ اما دیر، سراغ گروه سرود را گرفتم. دبیر جشنواره گفت: «پیش پایِ تو بچهها، سرود را خواندند و رفتند.» ناامید و دل شکسته رکابزنان به سمت خانه آمدم. در این حال از رادیویِ خودرویی که در حال عبور بود صدایِ آژیر خطر شنیدم. حسی مبهم نگاهم را به آسمان کشید. دو هواپیمای سیاهرنگِ شکاری به شهر نزدیک شدند. رگبارِ پدافندِ مدافعان شهر غرشکنان دلِ آسمان را شکافت؛ اما سودی نبخشید. یکی از هواپیماها آتشِ پدافند را منحرف کرد و دیگری باشتاب هجوم آورد و مرکز شهر را هدف قرار داد و بمبهایش را رها کرد. شهر به یکباره در دود و آتش و خون فرو رفت. همراه عدهای از مردم به سمت محل حادثه دویدم. نزدیک سه راه بازار، خیابان و پیادهرو پر از زخمیها و جنازههای سوخته و اجزایِ پیکر رهگذران بود. سرنشین خودروها در اتاقکهای آهنین، اسیر آتش شده بودند. کمی آنسوتر مینیبوس بچههای سرود در میان شعلههای آتش میسوخت. در همهمهی مردم برای لحظهای صدای نالهی ضعیف یکی از بچهها را شنیدم. کمی بعد نیروهای امدادی، آتش را مهار کردند. خودم را به کنار بدنهی مینیبوس رساندم. موج انفجار و گرمای آتش آهن سرد را ذوب کرده بود و تن بیجان بچه را در هم پیچیده بود. پس از گذشت 31 سال، آن حادثه همچنان در خاطرهی مردم شهر باقی است. امروز وقتی آثار جنگ را بر کوچهها و دیوارهای شهر میبینم یاد مظلومیت شهدای گروه سرود میافتم و سؤال بزرگی در ذهنم ایجاد میشود: چرا جنگ؟ چرا آتش؟ چرا بمباران؟ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 252 |