تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,313 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,258 |
چای با طعم دستهای مادربزرگ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 28، بهمن 96 - شماره پیاپی 335، بهمن 1396، صفحه 23-23 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65352 | ||
تاریخ دریافت: 09 اسفند 1396، تاریخ پذیرش: 09 اسفند 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه نفری عاشق چاییهای مادربزرگ هستم. نمیدانم به خاطر سماورش است، یا استکانهای بلور کمرباریکش، یا نقلهای شکرپنیرش، که آنقدر بهم میچسبد و مزه میدهد. همیشه از مدرسه که میرسم، مستقیم میآیم خانهی مادربزرگ. حالا هم که مدرسهها تعطیل است، هر روز غروب که از کلاس کامپیوتر برمیگردم، اول میآیم خانهی مادربزرگ، یک چایی میخورم و بعد میروم بالا خانهی خودمان. نسترن دیروز میگفت: «بس که ندید بدید تشریف داری، میری خانهی مادربزرگ را غارت میکنی، بعد میآیی!» من هم برایش زباندرازی کردم و گفتم: «اولاً فضولیش به جنابعالی نیامده؛ ثانیاً به جای جز زدن، خب تو هم برو! مادربزرگ خوشحال میشود.» چاییام که تمام میشود، مادربزرگ پایش را دراز میکند و هی میکشد: «خدا بیامرزد پدربزرگت را! اگر او بود اینطور تنها نبودم.» دوباره شبِ جمعه شده و مادربزرگ دلش گرفته، میگویم: «شما که تنها نیستید؛ ما طبقهی بالا هستیم. تازه! عمه و عمو هم هر هفته میآیند بهتان سر میزنند.» مادربزرگ نگاه میکند به عکس خودش و آقاجان توی تاقچه و میگوید: «آره میآیند؛ اما... اتفاقاً عموت دو روز پیش آمده بود، کلی هم گوشت و خرت و پرت خریده بود؛ اما همهچیز که پول خرج کردن نیست، آدم توی پیری همدم میخواهد. الآن میدانی چه وقت است نرفتهام زیارت حضرت معصومه؟ حالا خوب است توی قم زندگی میکنیم. آقاجانت که بود، هر شب جمعه میرفتیم حرم. این عکس را هم همین آخریها باهم انداختیم.» مادربزرگ اشکِ گوشهی چشمش را پاک میکند، استکانم را زیر شیر سماور میشوید و میگذارد توی سبد کوچکی که کنار دستش است. انگار دلش خیلی گرفته! کاش بابا فرصت داشت تا بیشتر بهش میرسید! باید به بابا بگویم فردا که تعطیل است، مادربزرگ را ببرد حرم؛ اما بابا جمعهها تا ظهر میخوابد و خستگی کل هفتهاش را درمیآورد. مگر اینکه... یکهو فکری به ذهنم میرسد؛ بابا سرش شلوغ است، اما من چی؟ باید خودم دستبهکار شوم. یک حرم رفتن که کاری ندارد! تا آنجا با ماشین میرویم و بعد هم مادربزرگ را سوار ویلچر میکنم. خوشحال به مادربزرگ میگویم: «فردا صبح میآیید باهم برویم حرم حضرت معصومه؟» مادربزرگ با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «جدی میگویی مادر؟» سرم را تکان میدهم و میگویم: «بله! من آنقدر بزرگ شدهام که بتوانم شما را ببرم حرم. فقط میماند اجازهی بابا که آن هم شما زحمتش را بکشید.» مادربزرگ یک نقل میگذارد دهانش و با خوشحالی میگوید: «فردا صبح خودم بیدارت میکنم نوهی گلم! یادم بنداز از دم حرم دوتا بسته شکرپنیر هم بخریم که چایی بدون نقل مزه نمیدهد.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,281 |