تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,238 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,147 |
ضمیر ناخودآگاه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 23، دوره 28، بهمن 96 - شماره پیاپی 335، بهمن 1396، صفحه 40-41 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65363 | ||
تاریخ دریافت: 09 اسفند 1396، تاریخ پذیرش: 09 اسفند 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه مظفری آقای دبیری چشمهایش را از آنی هم که هست، ریزتر کرده و به من زل زده است. البته میدانم در ضمیر ناخودآگاهش، نگاهش به امیر است. آقای دبیری، از آن دبیرهایی است که تنها قدرتش دوتا چشمهایش نیست، دوتا چشم بغل گوشهایش و دوتا هم پشت سر دارد، البته از چشمهای ضمیرناخودآگاهش صحبتی به میان نمیآورم. امیر با بغل پا به پایم ضربه میزند. زیر چشمینگاهش میکنم. نیشخند روی لبانش، حکایت از وقوع نقشهای دارد.سر، کج میکنم به سمت اشکان، این بار او رسالت به هم زدن کلاس را به عهده دارد. دستی هم به زیر نیمکت دارد که درست کنار شیشهی محتوی انار است. وای چه صدای گوشخراشی! از قبل گوشهایم را میگیرم و در لحظهای، صدای شکستن شیشه، در کل کلاس میپیچد. آقای دبیری را میبینم که تکان سختی میخورد. آن تمرکز اصلی را هم که به من داشت از دست میدهد. یعنی آقای دبیری، مهرهی اصلی، که بنده باشم را میبازد. از روی میزش بلند میشود و به سمت اشکان میآید. من برگهی امتحانی عزیزم را میبینم که با من بایبای میکند و به سمت امیر سوق پیدا میکند. برگهی غریبهای جلوی رویم میبینم که از نوشتههای نازنینتر از جانم، خالیست و نقاشی پسرکی که روی آن کشیده شده، به من زباندرازی میکند. سر آقای دبیری به سمت ما میچرخد؛ اما اکنون همه چیز به حالت قبل برگشته و فقط صدای آرام باد کولر، در سکوت کلاس به گوش میرسد. من چنان عادیام که مشکوک میزنم. چشمهای ناخودآگاه آقای دبیری را روبهرویم میبینم که از برگهام بالا میرود و از پیراهن و یقهام گذر میکند و میرسد به زیر چانهام و در چشمهایم زل میزند؛ اما من مثل همیشه عادیام، عادیِ عادی. درست است که صدای قلبم در گوشم پیچیده؛ اما تاکنون این همه عادی نبودهام. در کسری از ثانیه، برگهام را پر میکنم. نقاشی لعنتی امیر هم پاک نمیشود. زنگ تفریح میخورد و تصویر من در این لحظه پسرک ماتم زدهای است که کنار درِ کلاس تکیه زده. نگاهم بُراق میشود به چهرهی امیر که با اشکان، خوشان خوشان از کلاس بیرون میآیند، امیر کرشمهای برایم میآید، گوشیاش را روشن میکند و بعد هم بازی محبوبش. چشمهای آقای دبیری را برای لحظهای از یادم میبرد و من به همین آسانی، ضمیرناخودآگاه آقای دبیری هم فراموشم میشود. نیم ساعتی میشود که کنار درِ خانه ایستادهام و هیچکس در را باز نمیکند. انگشت اشارهام روی دکمهی اف اف خشک شده، انگار که سالهاست در این ژست خاص فرو رفته است. خستهام، خیلی خسته. پس به مانند دزدان حرفهای از درِ حیاط بالا میروم و خودم را داخل حیاط پرت میکنم. این هم صدای همیشگی مادرم است که با شیون بیرون میآید و میخواهد دزد در هوای روشن بگیرد. خواهرجان هم به کنار مادر میرسد، از دیدن دزد در هوای روشن خوشحال میشود. ماندهام که این همه مدت کجا بودند. سلام میکنم. خواهرم که اصلاً وقتی گوشی همراه در دستانش است، کلاً کر میشود و مادرجان هم ایشی میگوید و به داخل میرود. روی مبل ولو میشوم؛ البته دست و پا شسته، نماز خوانده و ناهار خورده، میخواهم کمی تلویزیون ببینم که گوژپشتی در مبل فرو رفته، به نام خواهر، مرا جذب خود میکند. سرم را پیش میبرم که چهکار میکند. در تلگرام چرخ میخورد و حال و احوالش این است که در گروه تلگرامی از دختران مدرسه پیامک از سپیده به سارا، به شیما و به زهره میفرستد. واقعاً ماندهام، من که تازه توانستهام از حرفهای بیخود و قیافهی امیر فرار کنم. اینها چهطور بعد مدرسه هم، از پرحرفی سیر نمیشوند. این گوژپشت اصلاً متوجه من که نمیشود هیچ، میترسم که شکستگی کمرش را هم متوجه نشود. فکر میکنم حس درد را هم از یاد برده باشد، چون نه خشکشدگی انگشتش که تند تند بالا و پایین میرود، نه غوز بیش از حدش و نه چشمهای به خون نشستهاش، هیچکدام را متوجه نمیشود، دلم به حالش میسوزد. حوصلهام هم به تلویزیون نمیرسد. بلند میشوم و به اتاقم میروم. در مسیر اتاقم، پایم به کولهپشتیِ گوژپشت گیر میکند، طبق عادت بچگی به دفترهای خواهرجان سرکی میکشم تا از دیدن نمرههای بیست لذت ببرم. اول از همه به دنبال دفتر املا هستم. دلم از خوشحالی قنج میرود. اما گویا چشمهایم درست نمیبیند. هجده، هفده و به شانزده که میرسم به خودم شک میکنم. حتماً نورِ هال کم است و من بد میبینم. نمرههای خواهرجان دلم را میگیرد. حتی نمرهی ده هم دیده میشود. سِرشکم جاری میشود و به خودم میگویم آن خواهرِ شاگرد اول من کجاست؟ دفتر را سر جایش میگذارم. دلم خون است. مادرجان را هم که هیچ کجا نمیبینم. گوشی مادرم روی میز آشپزخانه ویز ویز میکند. ظهر که تخم مرغ خوردم دلم به حال خودم هم میسوزد. سر جلو میبرم، پیامک خالهجان است. میپرسد کجا یک مانتوفروشی خوب سراغ دارد که معرفی کند به دوستان عزیز. مادرجان ما هم که منبع اطلاعات، گوگل مطلق است. دلم نمیآید این کار را انجام دهم؛ اما پیام میدهم که مانتوفروشی سراغ ندارم و گوشی را سرجایش میگذارم. از فضولیام ناراحت هستم؛ اما انتقامم به همین جا ختم نمیشود. به سراغ مودم اینترنت میروم و دستکاریاش میکنم. دستکاری که نه، یکی از سیمهایش را جدا میکنم. میدانم تا خواهر و مادر عزیزتر از جان متوجه بشوند روزهای متمادی طول میکشد. حال با خیال راحت به اتاقم میروم. *** هیچ وقت فکر نمیکردم در صبحی زیبا از روزهای آخر پاییز وارد مدرسه شوم و بابای مدرسه جلوی راهم را بگیرد و نگذارد حتی کسی را ملاقات کنم و مرا دستبسته به اتاق آقای مدیر ببرد. از آقای مدیر نمیترسم. همهی ترسم از این است که مادرجان بفهمد که مودمش را دستکاری کردهام. البته این دو موضوع به هم ربط نداشتند؛ اما از امروز صبح احساس میکنم قلبم درست کار نمیکند. آقای دبیری را که میبینم ناخودآگاه، همان چشمهای ضمیر ناخودآگاهش بیخ گلویم را میگیرد. مرا روی صندلی کنار میز مدیر مینشاند و صاف در چشمهایم نگاه میکند. کلی از برگههای امتحانیام در دستانش است. کلی هم برگههای امتحانی امیر. فکر میکنم همین صحنه و همین قسمتهایی از زندگی است که آدم به غلط کردن میافتد. دستخط یکی برگهها و نقاشیهای لعنتی امیر که هیچوقت پاک نشد، همان گناه ناکردهای است که مثل غولی جلویم نمودار میشود و من به همه چیز اعتراف میکنم حتی آنهایی که ربطی به جلسهی دادگاهم نداشتند. خوشحالم که وقتی ظهر پا از مدرسه بیرون میگذارم تبرئه شدهام؛ البته کار امیر با کرامالکاتبین... چرا سختش کنم، با پدرش هست. خاله هم نگو، اسپند روی آتیش است. البته میدانم، از این لحاظ ناراحت است که دیگر نمیتواند نمرههای بیست بچهاش را به خواهرش سرکوفت بزند؛ البته نمرههای مرا. طبق معمول نمیخواهم امید داشته و در بزنم؛ اما وظیفهی انسانیِ در زدن را ایفا میکنم. از معجزات الهی، گوشی اف اف بلند میشود و معجزاتی عمیقتر که خواهرجان است که صدایش پخش میشود. داخل خانه میشوم و بوی قورمهسبزی را از دور حس میکنم. زبانم خشک شده و نمیتوانم پا به درون خانه بگذارم. مادرجان را میبینم، به کنارم میآید، از ترس قالب که نه، پوستریزی میکنم. یعنی قصدم این است که به پسری نویی برای مادرجان تبدیل شوم که دیگر غلط گذشتهها را تکرار نمیکند. اصلاً غلط بکند مودم را دستکاری کند. مادرجان بغلم میکند من خفه میشوم و چشمهایم درشت میشود که میبینم به خاطر پیامیکه دیروز برای خاله فرستادم چهقدر ممنونم است. چشمکی به من میزند و قول میدهد که به گوژپشت لو ندهد، مودم را من خراب کردهام. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 144 |