تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,447 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,387 |
پول خون | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 28، اسفند 96 - شماره پیاپی 336، اسفند 1396، صفحه 8-10 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65503 | ||
تاریخ دریافت: 05 اردیبهشت 1397، تاریخ پذیرش: 05 اردیبهشت 1397 | ||
اصل مقاله | ||
سیدهعذرا موسوی مادر گفت: «دستت طلا دخترجان! این سبد را بگیر و برو از توی انبار، چند تا سیبزمینی بیاور.» بعد از مدتها بیبی مهمانمان بود. مادر میخواست برای ناهار سنگتمام بگذارد و کف دیگش سیبزمینی بچیند. سبد را از دست مادر گرفتم و رفتم سمت ایوان. تا پا گذاشتم توی ایوان، جا خوردم. آقاجان بیهیچ سروصدایی، پشت به من نشسته بود لبهی ایوان. روسریام را مرتب کردم و پیش رفتم. - سلام آقاجان! کی تشریف آوردید که ما نفهمیدیم؟ آقاجان چیزی نگفت. تندی برگشتم طرف اتاق و داد زدم: «بیبیجان! مادر! آقاجان تشریف آوردهاند.» گالشهایم را پوشیدم، رفتم روبهروی آقا و لبخند زدم. - شما از کجا فهمیدید بیبیجان آمدهاند؟ نکند باد خبرش را تا کوشک احمدشاهی آورده؟ آقاجان هیچوقت آن موقع روز خانه نمیآمد؛ یا توی مطبش بود یا برای مشورت و معالجه رفته بود دربار، خدمت شاه. آقاجان عینکش را از چشم برداشت، کمرش را راست کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. - سلام دخترم! همین؛ نه لبخندی، نه حالی، نه احوالی. بیبی با قدمهای کوتاه و تند، خمیده و هنهنکنان از اتاق بیرون آمد و نشست کنار دیوار. دستی به صورت گرد و تپلش کشید و پر دامنش را روی پاهایش مرتب کرد. - اُغُر به خیر! خوش آمدی پسرم! چین افتاده بود به گوشهی چشمهای بیبی و چروکهای لبش با لبخندی از هم باز شده بود. آقاجان که انگار تازه متوجه بیبی شده بود، برگشت. لبخند کمرنگی زد و سلام کرد. کفشهایش را از پا درآورد و چهارزانو روبهروی بیبی نشست. دستهای بیبی را توی دست گرفت و همانطور که نوازششان میکرد، با همان لبخند کمرنگ، توی چشمهای بیبی نگاه کرد. - خوش آمدی مادرجان! خبر میکردید، خودم میآمدم دنبالتان. مادر توی چارچوب در ایستاده بود. - سلام آقا! اتفاقی افتاده که قبل از چاشت آمدهاید؟ چیزی جا گذاشتهاید؟ یکی را راهی میکردید پیاش، ما میفرستادیم. آقاجان سرش را تکانتکان داد که نه، و گفت: «دست و دلم به کار نمیرفت.» مادر، نگران نشست پیش پای آقاجان و گفت: «خدا نکند! چیزی شده؟ کسالتی دارید؟» آقاجان دوباره نفس بلندی کشید. انگار نفسش درد داشت. مکثی کرد و گفت: «نه! دلم تنگ بود؛ همین.» مادر نگاهی به بیبی و نگاهی به آقاجان کرد و لبخند زد. - پس هوای بیبیجان را کرده بودید. دلتان تنگ بیبی بوده. آقا چشم به زمین دوخت. - بیبی روی چشم من جا دارد، ولی نه؛ قلبم از درد میخواست سینهام را بشکافد و بزند بیرون. مادر نگران شده بود و بیبی زل زده بود به دهان آقاجان. نشستم لب ایوان و منتظر ماندم. - امروز سر گذر تقیخان، نزدیک بود که یک دختربچه روی دستهایم جان بدهد. مادر و بیبی ساکت منتظر بودند تا کلمهها را یکییکی از دهان آقا بچینند. آقاجان عقبعقب رفت و به آن یکی دیوار ایوان تکیه داد. - دکان شیربرنجفروشیِ سر گذر، یک مجمعهی(1) بزرگ شیربرنج و یک کاسه شیره گذاشته بود جلو بساطش و میفروخت. داشتم میرفتم سمت بیمارستان که دیدم دختری شش – هفتساله، لاغر و رنگپریده، با لباسهای پارهپاره کنار دیوار ایستاده و چشم به من دوخته است. همان موقع نگاهش از من برگشت و به بساط شیربرنجفروش افتاد. یکدفعه لرزش شدیدی به جانش افتاد و تمام تنش را تکان داد. دستهایش را به سمت من دراز کرد و خواست از میان لبهای به هم فشردهاش چیزی بگوید، ولی طاقتش تمام شد، ضعف کرد و فقط یک کلمه گفت: «آخ!» و روی زمین افتاد. نمیدانی چه حالی داشتم. تندی بالای سرش رفتم و فوری به صاحب دکان دستور دادم که یک بشقاب شیربرنج و شیره بیاورد. چند قاشق توی دهانش که مثل دهان یک ماهی مرده باز مانده بود، ریختم. کمی که حالش جا آمد و توانست حرف بزند، گفت: «دیگر نمیخورم. باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او هم بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد.» یک قطره اشک از گوشهی چشم مادر سر خورد روی صورتش و جای انگشتهایش روی گونهاش ماند. آقاجان گفت: «میبینی مادر؟ کار به آنجا رسیده که یک دختر شش، هفتساله با شکمی که به پشتش چسبیده، غم نان پدر و مادرش را دارد.» بیبی آهی کشید و گفت: «لاالهالاالله! خدا به فریاد این مردم برسد.» نگاه آقاجان از زمین کنده نمیشد. سینهاش آه داشت. دستی به پیشانیاش کشید و گفت: «خدا قهرش گرفته بیبی. خشکسالی، گندمها را به ساقه نرفته، خشکانده. آفت، تمام محصول را از بین برده. موش به انبار دولت افتاده. بریتانیا پول نفت ایران را قبضه کرده، همهی محصول مملکت را برای سربازهایش خریده و انبار کرده. اجازه هم نمیدهد که از هند، گندم وارد شود. آنفولانزا و وبا مردم را مثل برگ خزان روی هم میریزد. نه ما وقت میکنیم به درد مردم برسیم، نه غسالها فرصت کفن و دفن دارند. مردهها را دستهدسته گور میکنند بیبی.» صدای آقاجان لرزید. - خدا سر لج با این ملت گذاشته بیبی. بیبی یک دانهی دیگر از تسبیحش را روی دانههای دیگر انداخت و گفت: «نگو پسرم! خدا خوشش نمیآید. حتماً مصلحتی توی این گیر و گرفتاری هست. خدا خودش گره از کار ما باز کند.» آقاجان زانوهایش را جمع کرد توی سینهاش. - قحطی دارد بیداد میکند بیبی. کاری هم از دست کسی ساخته نیست. توی خرابهها و پشت دیوارها و زیر پلهای همین تهران، جنازه است که روی جنازه افتاده. عذاب از این بزرگتر بیبی؟ و قبل از اینکه بیبی چیزی بگوید یا مادر فرصت کند که دوباره صورتش را توی چارقدش قایم و هقهق کند گفت: «هست بیبی! عذابِ بزرگتر هم هست. عذاب بزرگ این است که شاه مملکت بایستد جلو مأمورِ دولت و مثل یک بارفروش بیوجدان، ساعتها برای گران فروختن جنسش چانه بزند. رئیسالوزرا،(2) «ارباب کیخسرو» را از طرف دولت مأمور کرده تا آرد و غلهی محتکران بیمروت پایتخت را بخرد و برای دکانهای نانوایی ببرد تا نان به دست مردم برسد، ولی یکی از همین بیمروتها خودِ اعلیحضرتِ همایونی، احمدشاه قاجار است. جناب شاه، خون مردم را توی شیشه کرده و کَکش هم نمیگزد که مردم از گرسنگی توی کوچه و خیابان روی هم افتادهاند، گندم و جو را انبار کرده تا پوست مردم را بکند. رئیسالوزرا حتی حاضر شده که گندم و جوی احتکاری شاه را به سود مناسب خریداری کند، ولی احمدشاه زیر بار نرفته و گفته که به هیچوجه به قیمتی کمتر از قیمت پرداخت شده به محتکران دیگر، حاضر به معامله نیست؛ یعنی یک ریال را صد ریال میفروشد. حالا بدبختی، بزرگتر از این بیبی؟ عذاب بزرگتر از این؟» آقاجان آب دهانش را به زور قورت داد. چروک لبهای بیبی بیشتر شده بود، نگاهش مات مانده بود و توی فکر بود. بیبی نفس عمیقی کشید و سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد. - خدا خودش رحم کند! یادش به خیر! قبلترها که جان و پر داشتم و آخر هر ماه روضه میگرفتم، شیخعنایت همیشه توی شوال(3) روضهی امام جعفرصادقm را میخواند. همیشهی خدا هم این حکایت را نقل میکرد که آن زمان که در مدینه قحطی شده بود، یک روز امام صادقm از خادمش پرسیده بود: «ما امسال چهقدر خوراکی توی خانه داریم؟» خادم گفته بود: «آقاجان! بهاندازهی چند ماه گندم داریم.» امام گفته بود: «همه را ببر بازار و به مردم بفروش.» خادم برق از سرش پریده بود و گفته بود: «آقا! اگر من اینها را بردارم و ببرم بفروشم، دیگر گندم میشود سواره و ما پیاده. هر چهقدر هم بدویم، به گَردَش نمیرسیم.» امام گفته بود: «تو به این کارها، کار نداشته باش، همین که گفتم بکن.» خادم رفته بود و همهی گندمها را فروخته بود و برگشته بود. امام گفته بود: «حالا خوب شد. از این به بعد، نان خانهی من را روزبهروز از بازار بخر. از همان نانی هم بخر که باقی مردم میخورند؛ والسلام، ختم کلام.» حالا حضرت اجل، ادعای مسلمانیاش میشود و هر سال توی تکیهی دولت، مجلس روضه برگزار میکند، آنوقت گندم را به قیمت خون بابای گوربهگور شدهاش دست مردم میدهد. ای عجب! آقاجان ساکت بود و با چشمهای خشک شده زل زده بود به گلهای گلیم. داشتم فکر میکردم که میشود روضه گرفت و اشکدان اشکدان اشک ریخت، ولی توی دل، به ریش همه خندید. پینوشتها: 1. سینی. 2. نخستوزیر. 3. یکی از ماههای قمری. منابع: 1. مقاله «هولوکاست نه میلیونی ایران به دست بریتانیای کبیر»، خبرگزاری مشرق، 26/7/1391. 2. ناصری، محمود، داستانهای بحارالانوار، ج اول، پایگاه خبری نجفآباد به نقل از بحار الانوار، ج 47، ص 59.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 106 |