تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,250 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,158 |
نمایشگاه «فتح خون» | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 19، دوره 28، اسفند 96 - شماره پیاپی 336، اسفند 1396، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65515 | ||
تاریخ دریافت: 05 اردیبهشت 1397، تاریخ پذیرش: 05 اردیبهشت 1397 | ||
اصل مقاله | ||
(روزی که در روستایمان نمایشگاه یادگاریهای به جا مانده از شهدا را بر پا کردیم) رامین بابازاده دوم دبیرستان بودم و سخت مشغول درس خواندن. نزدیکهای عید شده بود. پدر و مادر و خواهرم به مسافرت رفته بودند و من و برادرم «امین» تنها بودیم. امین، طلبه بود و دو ـ سه سالی بود که در شهر قم زندگی میکرد، و من چهقدر بعد از رفتنش تنها شده بودم! هر بار هم که به خانه میآمد، برایم هدیههای جورواجور میآورد؛ از پوستر عکس شهدا گرفته تا کتاب و مجله و عطر. یک بار عطر «گل یخ» آورده بود که توی هوای سرد، یخ میزد و وقتی بین دستها گرمش میکردم، آب میشد! امین که میآمد روستا، همهچیز یک حالِ دیگری بود بوی طلبگی میآمد و شهادت. پایگاه مقاومتِ شهدای روستا شلوغتر میشد و خانه هم بوی عطر تیروز و گل یخ و هوگو میگرفت. یادم هست کتابهای شهید آوینی و ویدئوهای مستند «روایت فتح» هم روی تاقچهی اتاقمان، ردیف چیده شده بود. آن روزها من و امین بیشتر با هم حرف میزدیم. امین، از شهدا میگفت و مرتضی آوینی. تا نیمههای شب با هم حرف میزدیم. کمکم فهمیدم امین برنامهای برای ایام عید دارد. گفت میخواهد نمایشگاهی بزند؛ نمایشگاهی دربارهی شهدای روستا. چند روزی از عاشورا گذشته بود. هنوز روستا توی حال و هوای محرّم بود. امین شبها تا دیروقت در پایگاه مقاومت میماند و دیر به خانه میآمد. او یکی ـ دو شب با مسئولان پایگاه جلسه گذاشت و از طرحش با آنها گفت. آنها هم پذیرفتند و به او اعتماد کردند؛ با اینکه نوزده سال بیشتر نداشت. امین کمکم سرگروهها را انتخاب و مسئولیتها را مشخص کرد. خودش صبحها میرفت شهر بابُل و به نهادهایی مثل بسیج و سپاه سر میزد. آنقدر اینور و آنور میرفت که هر بار میآمد خانه، از شدت درد به خودش میپیچید و ساقهایش را میمالید. روزهای عجیبی بود. به روزهای عید رسیده بودیم. ابر و باران، مهمانان همیشگی روستایمان بودند. کمکم کارها داشت پیش میرفت و وظایف بچهها هم مشخص شده بود. من و مهدی قرار بود برویم خانهی شهدا و یادگاریهایشان را به امانت بگیریم؛ لباس، پیراهن، وصیتنامه، آلبوم عکس، کفش، پوتین، فانوسقه و... غروب به خانهی «شهید رمضان آقامحمدزاده» رفتیم. مادر با مهربانی ما را به خانه دعوت کرد و بچههایش را هم صدا زد؛ حتی همسایهها هم جمع شدند در خانهی شهید. وقتی لباسها و آلبوم عکس شهید را برایمان آوردند، خواهرها و برادرهایش اشک ریختند؛ مادرِ شهید اما محکم بود و گوشهای به متکّا تکیه داده بود. من و مهدی وسایل شهید را گرفتیم و راهی شدیم. کنار رودخانه قدمزنان به سمت مسجد حرکت کردیم. نشد... نه! نتوانستیم کلمهای با هم حرف بزنیم. ساکت بودیم و آرام. بعد از نماز رفتیم خانهی «شهید امامقلی قلینژاد». پدر و مادرش آمدند دمِ در. تعارف کردند و ما را به اتاق فرزند شهیدشان بردند. من و برادرِ شهید که اسمش «رمضان» بود، دوست بودیم و سالهای کودکیام در باغهای همین خانه سپری شده بود. اصلاً احساس غربت نمیکردم. رمضان آمد کنارم نشست. پدر و مادر شهید، وسایلِ بهجا مانده از امامقلی را توی سینی و در مقابلمان گذاشتند. فردا صبح، من و مهدی به خانهی «شهید اسماعیل رمضانپور» رفتیم. پدرش را کاملاً میشناختم. با لبخند وارد اتاق شدیم. پیرمرد از جا برخاست و به سمت ما برای استقبال آمد. او خاطرات نابی از پسر شهیدش تعریف کرد و ما را برد به سالهای دور. کمکم فضای روستا هم عوض شده بود. نمایشگاه، کنار آرامگاه شهدا داشت سرپا میشد و یکی ـ دو روز بیشتر نمانده بود تا افتتاحیه. یکی از شبها از امین پرسیدم: «امین! اسمِ نمایشگاه چیه؟» گفت: «نمایشگاه فتح خون.» «فتح خون» نام یکی از کتابهای شهید آوینی بود؛ کتابی که روی تاقچهی اتاقمان با جلدی قرمز خودنمایی میکرد. خوانده بودمش. نثر شیرینی داشت. فردا صبح به خانهی «طلبهی شهید نورالدین عبداللهنیا» رفتیم؛ تنها شهیدی که از جنازهاش و شبی که او را به روستا آورده بودند، فیلم داشتیم؛ حول و حوش 45 دقیقه. مادرِ پیرش، عمامهی شهید را هم به ما امانت داد؛ عمامهای که هنوز اثر خونِ شهید روی آن بود. آخرین خانهای که باید به آنجا میرفتیم، خانهی «شهید عسگری خیری» بود. *** نمایشگاه سر ساعت مقرر افتتاح شد. ساعت 10 صبح روز جمعه. چندتا غرفه داشتیم؛ غرفهی بازسازیشدهی بقیع، غرفهی آثار شهدا، غرفهی عکس و پوستر، غرفهی صوت و تصویر... تا ظهر بچهها کارها را جمعوجور کردند. صدای شهید مرتضی آوینی هم بیرون نمایشگاه، با بلندگو پخش میشد: ـ خرمشهر، شقایقی خونرنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد؛ که داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است... هر غرفه، مسئولی داشت. من توی غرفهی عکس و پوستر شهدا بودم و به بازدیدکنندهها شال و پیشانیبند هدیه میدادم. نمایشگاه با چادرهای برزنتی سرپا شده بود؛ همان چادرهایی که در زمان جنگ از آن استفاده میشد. بعدازظهرِ همان روز، نمایشگاه خیلی شلوغ شده بود. در غرفهی سوم، چندتا صندلی گذاشته بودیم برای دیدن تصاویر شهدای محله؛ فیلمِ شبی که جنازهی «شهید نورالدین» را آورده بودند؛ فیلمِ شبی که جنازهی «شهید خیری» را به خانهی پدریاش برده بودند و روز تشییع جنازهاش؛ مصاحبهی «شهید محمدعلی» و «شهید ولیالله» که از تلویزیون پخش شده بود. صدای پسرعموی شهیدم «حسین بابازاده» هم بود... شبها هم نوبتی نگهبانی میدادیم. چندتا اسلحهی کلاشینکف از سپاه گرفته بودیم و چندتا بیسیم و خشاب و یک قبضه تیربار و... باید به خوبی ازشان مراقبت میکردیم. شبها، حالِ عجیبی داشتیم. حالا بوی حضور مردم و خانوادهی شهدا هم در نمایشگاه حس میشد. شبها، ستارهباران بود و سرد. روی کیسههای شن مینشستیم و با رفقا حرف میزدیم. گروهی از بچهها هم در پایگاه بودند. برای خواب، فقط سه ـ چهار ساعت میرفتیم خانه. امین که اصلاً معلوم نبود چهطور و چهقدر میخوابید! روزها و شبهای نمایشگاه «فتح خون» همین جور سپری شدند و تعطیلات عید داشت تمام میشد. روز اختتامیه فرا رسیده بود. بچهها داشتند با جدیّت کار میکردند. حالِ بعضیها خوب نبود و دمغ بودند. چادرها را جمع کردیم. وسایل شهدا را هم به خانوادههایشان برگرداندیم. اما من هنوز توی حال و هوای نمایشگاه بودم. غروبها بعضی از بچهها را در مسجد میدیدم؛ اما هنوز انگار چیزی کم داشتم. صبحها میرفتم دبیرستان و بعد از ناهار میرفتم پایگاه. همهاش نگرانِ این بودم که نکند روزی بوی این پارچهها و فانوسها و لباسها و عکسها برود! بعد از چند روز، جایی را درست کردم برای درس خواندن. متکایی و قفسهی کتابی و میزی و... روبهرو هم عکس شهید مجتبی علمدار را گذاشته بودم. *** حالا سالها از آن روز گذشته است و من هنوز به دنبال عطر شهدا هستم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |