
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,252 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,541 |
گلی خانم | ||
پوپک | ||
مقاله 12، دوره 24، اسفند 96 - شماره پیاپی 284، اسفند 1396، صفحه 22-24 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2018.65571 | ||
تاریخ دریافت: 13 اردیبهشت 1397، تاریخ پذیرش: 13 اردیبهشت 1397 | ||
اصل مقاله | ||
زهرا حاجیابراهیمی مامان دارد ورقهی سیبهایی را که میخواهد برگه کند توی مجمعه(1) میچیند. من هم روی کابینت نشستهام و پاهایم را تاب میدهم. مامان یک جورهایی میخواهد سر حرفی را با من باز کند. به قول بابا یک غافلگیریِ خیلی عادی در راه است. مامان یکدفعه میپرسد: «اممم... میگویم چرا امروز زودتر آمدی خانه؟ آخه هر روز باید به زور از توی حیاط میآوردمت بالا.» ماجرا را میفهمم. دوست ندارم مامان را ناراحت کنم تا غصه بخورد. تازه من نمیدانم مامان چهقدر دربارهی ماجرا میداند. برای همین میپرسم: «باید چیزی میشد؟» مامان جوابم را نمیدهد، برای همین سؤالم را دوباره تکرار میکنم. مامان با مچش عینک را به چشمش نزدیکتر میکند و میگوید: «نه. فقط اینکه...» - فقط چی؟ مامان ورقهی سیبها را بیخیال میشود و مینشیند روی صندلی روبهروی من و محکم میگوید: «ببین خانم راوندی به من زنگ زد و گفت که تو با نرگس دعوا کردی، عروسکش را هم پرت کردی توی باغچه.» مثل اینکه نرگس لوس همه چیز را کف دست مامانش گذاشته بود. - آره من کردم. - چرا؟ فکر نمیکنی کار خیلی بدی کردی؟ میدونی چهقدر ناراحت شده؟ بغض میآید توی گلویم، قلبم را میلرزاند. آنقدر محکم میلرزاند که آب توی چشمم بیرون میآید. به مامان از توی چشمانم که کمی تار شده نگاه میکنم و میگویم: «آخه مدام به من میگفت عروسکم را ببین. ببین چه موهای طلایی خوشگلی دارد. ببین دست و پاهایش چهقدر واقعی است. ببین چه چشمای آبیای دارد. ببین کفشهای پاشنهبلندش را، لباس تور توریاش را. اصلاً هم به من نمیداد تا بازی کنم.» مامان به گلیخانم توی دستم اشاره میکند و میگوید: «خب توام گلیخانم را داری، که هم بانمک است، هم اینکه خودمون توی کارگاه بافتیم.» از روی کابینت میآیم پایین. گلیخانم را میاندازم روی زمین و میگویم: «گلیخانم اصلاً واقعی و قشنگ نیست تازه شبیه همهی اون عروسکایی است که توی کارگاه درست میکنید.» میدوم سمت اتاق. به اتاق که میرسم صدای مامان را از توی آشپزخانه میشنوم که دارد با گلیخانم صحبت میکند. یواشکی از لای درِ اتاق توی آشپزخانه را نگاه میکنم. مامان، گلیخانم را روی پاهایش گذاشته و به او میگوید: «گلیخانم از حرفهای مریم ناراحت نشو. او اگر خیلی خیلی هم ناراحت بوده نباید این کار را میکرد. او میداند؛ اما یادش رفته که گلیخانمها فقط حرفهایش را میفهمند. آن عروسکها به زبون ما حرف نمیزنند و حرفهای ما را مثل تو نمیفهمند. آنها از جاهای خیلی خیلی دور آمدند، اصلاً هم شبیه مریم نیستند.» مامان راست میگفت، عروسک نرگس اصلاً شبیه من نبود. شبیه مامان و خود نرگس هم نبود. فکر کنم دربارهی نفهمیدن حرفهایم هم درست میگفت، چون وقتی توی حیاط با عروسک نرگس حرف زدم یک جوری مرا نگاه میکرد، برعکس گلیخانم. مامان، گلی خانم را محکم بغل میکند و میگوید: «مریم میداند که چهقدر برای گلدختری مثل تو، خانمهای کارگاه زحمت کشیدند. زحمت کشیدند که تو، شبیه مریم و نرگس و فریبا و تمام دخترکوچولوها شوی، تا حرف بچهها را خوب خوب بفهمی.» همینطور که مامان با گلیخانم حرف میزند، یکدفعه احساس میکنم که چهقدر دلم میخواهد از گلیخانم به خاطر رفتار بدم عذرخواهی کنم. * از توی رختخواب یک شببخیر بلند به همه میگویم بعد میروم زیر پتو و گلیخانم را بغل میکنم و به او میگویم: «گلیخانم منو ببخش! من ناراحتت کردم. راستش تو خیلی قشنگی، شبیه خود منی. اصلاً دیگر به نرگس نمیگویم عروسکش را به من بدهد. تازه یک گلیخانم هم برای نرگس از کارگاه مامان میگیرم تا او هم گلیخانم داشته باشد.» گلیخانم خیلی قشنگ به حرفهای من گوش میدهد. توی چشمهای سیاهش که نگاه میکنم خودم را نمیبینم، اما لبخند قشنگش با آن لپهای گلی من را مجبور میکند تا از او بپرسم: «تو واقعاً حرفهای من را میشنوی؟ حرفهایم را میفهمی؟» وقتی میبینم گلیخانوم مثل همیشه ساکت است، لپ سمت راستش را میبوسم و میگویم: «مهم نیست که جوابم را بدهی یا نه، مهم این است که حرفهایم را بشنوی، دوستم داشته باشی و همیشه گلیخانم من بمانی.» * مریم خوابیده و گلیخانم هم توی بغلش آرام است مثل همیشه؛ اما نه، مثل اینکه گلیخانم سرش را کمی بالا میگیرد و پیشانی مریم را میبوسد، بعد هم بیحرکت میخوابد. شاید حق با مامان بود. گلیخانمها فقط حرفهای ما را میفهمند. شاید گلیخانمها فقط شبها وقتی ما خوابیم یواشکی پیشانیمان را میبوسند.
1. سینی گرد و بزرگ مسی. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 124 |