لاپاز: سوم اردیبهشت 1389، ساعت 17
- یک روز در لاپاز هستیم. میرویم و کلیسای دیرسانفرانسیسکو در لاپاز را میبینیم که به سبک کلیساهای اسپانیایی ساخته شده است. فضای تجملاتیاش را نمیپسندم. نمازم را نخواندهام و ممکن است قضا بشود. در انتهای کلیسا بهگونهای که رویم به سمت دیوار باشد و تمثالها به موازات شانهام، گوشهای مشغول نماز میشوم. به گفتهی حاجآقا موسوی، دختر کوچکی مبهوت آداب عبادت شده بود و سعی میکرد تقلید کند. چند لحظه بعد، خانمی مرا دیده بود و به تصور اینکه اینجا محلی ویژه است، مشغول دعا شده بود. مرد جوانی نیز به تصور اینکه تمثال کناری ویژگی خاصی دارد، با همان شکل زانوزدن مسیحیان مقابل تمثال، به سمت آن رفت و در آنجا به مناجات پرداخت.
- وارد اتاقک مخصوص کلیسا شدیم و با راهبهای گفتوگو کردیم. راهبه بلوز و دامن و روسری دارد. هیچ اثری از رنگ و آرایش بر صورت و مویش نیست که از زیر روسری بیرون زده؛ صورتش هم بیاحساس است و سرد. همان موقع یکی از زنان مؤمنه، شیک و لوکس مسیحی هم به جمع ما اضافه میشود. پالتوی بلندی بر تن و آرایشی ملایم دارد. موهایش را هم جمع کرده است. اسم مرا که میشنود، میگوید: «فاطیما، زنی مقدس برای کاتولیکهای جهان است که تمثالش را کنار تمثال حضرت مریم داریم.» تمثال او، بسیار پوشیدهتر از تمثال حضرت مریم است؛ هر چند آن نیز پوشیده است. ماجرای فاطیما را میدانستم؛ زنی که سال 1917 در پرتغال بر سه کودک چوپان ظاهر میشود. خود را دختر پیامبر معرفی میکند و از آنها میخواهد کلیسایی برایش بسازند و مردم را به خیر و استغفار از گناهان دعوت کنند. دهکدهی فاطیما و کلیسای ساخته شدهی آن، در حال حاضر یکی از اصلیترین زیارتگاههای کاتولیکهای جهان است. به این دو خانم میگوییم که احتمالاً ایشان دختر پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص) بودهاند. اسم من هم برگرفته از نام ایشان است. خانم مسیحی درنهایت برایم صلیب میکشد و آرزوی معنویت و سلامت میکند.
- عصر به سفارت میرویم. با همسر یکی از مسئولان سفارت آشنا میشوم که خانمی مانتویی و محجبه است و تصمیم میگیریم به خرید برویم. خیابانها و مغازهها بسیار شبیه ایران است. چند سوت و فلوت سرخپوستی به یادگار برای خودم و بچههای فامیل میخرم و غروب به سفارت برمیگردیم. میگوید که برای تهیهی غذا، بچههای سفارت هر ماه گوسفندی میخرند و خودشان ذبح میکنند تا مشکلی نداشته باشند. کمی از گوشتها را میآورد و با هم غذا درست میکنیم؛ ساندویچی مکزیکی که با گوشت و سبزیجات درست میشود.
- روز بعد به سمت سائوپائولو پرواز داریم.
- مدیر ارشد محیط زیست اتیوپی را در فرودگاه لاپاز میبینیم؛ مردی سیاهپوست و میانسال. در رابطه با وضعیت زنان در ایران میپرسد، توضیح میدهم. او هم مطالبی را از وضعت زنان در اتیوپی میگوید؛ از جمله به وزرای زن اتیوپی اشاره میکند. بحث را میبریم سمت اسراییل. کمی که جدیتر بحث میکنیم، ما را ترک میکند و در محوطه فرودگاه قدم میزند. کمی که قدم میزند و اطرافش را میپاید، برمیگردد و میگوید: «شما کشور قدرتمندی هستید که اینقدر راحت میتوانید اسراییل را محکوم کنید؛ اما ما با اینکه جنایات و جرایم را میدانیم، نمیتوانیم علنی مطرح کنیم.»
پرواز برگشت: سائوپائولو (برزیل) ـ استانبول (ترکیه)
- هفده ساعت است که در فرودگاه سائوپائولو هستیم. در این مدت بیشترین کاری که از دستمان برمیآید، تنظیم برخی گزارشها و ارسال آنها به ایران و استفاده از اینترنت فرودگاه است. صندلی راحتی برای استراحت و خواب تعبیه نشده و همان صندلیهای سفت را برای استراحت انتخاب میکنیم. خیلیها نشسته روی صندلیها خوابیدهاند.
- در بازگشت، کنار زنی نشستهام که جوان است و برای سفری کاری به ترکیه میرود. او ازدواج کرده و پسری سهساله دارد. برزیلیست. کمی گپ میزنیم. زیر چشمی به چادرم نگاهی میاندازد و میپرسد: «فاطمه! تو خوشحالی؟» میگویم: «البته. خانوادهی خوب و حمایتگر، کشور امن و محیط مناسب برای رشد معنوی، علمی، اجتماعی و... این چادر را هم که میبینی، کلید رهایی من است، برای حضوری سالم، امن و اخلاقی در جامعه.» میخندد و میگوید: «باید بیایم و این بهشت تو را ببینم.»
· جایم را عوض میکنم و کنار خانمی محجبه و میانسال مینشینم؛ هیفا. مانتوی بلند مشکی و مقنعهی دوتکهی سفید عربی پوشیده است. او اصالتی برزیلی دارد و همسرش لبنانیست. پسرش در لبنان دانشجوست و میخواهد به وی سر بزند. سنیمذهب است؛ اما شیفتهی ائمه. اسمم را که میشنود، یک سلام طولانی به پیامبر اکرم (ص)، خاندان طاهر و دختر یگانهاش میدهد. برایش توضیح میدهم که قصد سفرمان چه بوده و ما آنجا، بارها از حقانیت فلسطین گفته و حقوق برادران و خواهران ایمانیمان را مطرح کردهایم. بسیار خوشحال میشود و دعای خیر میکند. فکر میکند لبنانی هستیم؛ اما وقتی میشنود ایرانی هستیم، تعجب میکند. بیشتر البته بهدلیل ظاهرمان است که شبیه عربهای لبنانیست لابد! هواپیما از بالای ابرها میگذرد. راهی نمانده تا به استانبول برسیم. برایش میخوانم: «قال علی (ع): اغتنموا الفرص فإنها تمرّ مرّ السحاب» و به ابرها اشاره میکنم.
فرودگاه آتاتورک استانبول: ساعت 18:15 به وقت محلی
· نماز مغرب و عشا را در مسجد فرودگاه میخوانیم. گروهی عازم حجاند. از همان ترکیه، لباس زیبای احرام را طبق فقه اهل سنت پوشیدهاند. دختری جوان و مُحرم، اهل ترکیه را در مسجد میبینم. به او میگویم: «شبیه فرشتهها شدهای!» لبخندی میزند. میگویم: «انشاءالله که حَجّت ابراهیمی باشد و دعوتکنندهات خود خدا!» دست به صورتش میکشد و میگوید: «انشاءالله!»
· خانم هیفا را دوباره میبینم. به سمت گروه ما میآید و کلی ابراز علاقه میکند. مرا دختر خودش میخواند و برایم آرزوی توفیق میکند. با او خداحافظی میکنم و به سمت پرواز آخرمان میرویم.
تهران: فرودگاه بینالمللی امام خمینی(ره)، نیمهی شب
· دیروقت است و مسیر فرودگاه تا تهران زیاد؛ اما گروهی از اعضای جنبش عدالتخواهی و حاجآقا غریبرضا به استقبال گروه کوچک ما آمدهاند.