تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,256 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,166 |
مصایب یک دوشیزه... | ||
پیام زن | ||
مقاله 28، دوره 26، شماره 309، بهمن 1396، صفحه 96-96 | ||
نوع مقاله: ماجرای واقعی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2019.65624 | ||
تاریخ دریافت: 09 خرداد 1397، تاریخ پذیرش: 09 خرداد 1397 | ||
اصل مقاله | ||
ستاره سهیلی به مامان میگویم: «یه ستون توی مجله بِهم دادن که دربارهی مسائل ازدواج دخترها بنویسم؛ یهجور، آسیبشناسیِ خواستگاری سنتی مثلاً!» مثل همیشه که مخالف است و میداند آخرش کارِ خود را میکنم، لُپهایش گُل میاندازد و میگوید: «نمیدونم والا! خودت میدونی. فکرشو بکن یکی از خواستگارات مطلبتو بخونه، چه آبروریزیای میشه!» مثل همیشه که بین رضایت او و دلِ خودم میمانم، میبوسمش و میگویم: «مامانجان! خیالت تخت. هیچ کدوم از خواستگارای فرهیختهی من، کتاب و مجلهخون نبودند.» خوانِ اول... تا بیستسالگی خواستگار نداشتم؛ یعنی خواستگار رسمی نداشتم. فامیلها با واسطه، پیغام و پسغام میفرستادند و مامان و بابا هم با واسطه، جواب رد میدادند. من هم انگار آن وسط هویج بودم! نهتنها مشورتی با من نمیشد، بلکه خیل خواستگاران، از چشمان تیزبینم مخفی میشد تا مبادا چشم و گوشم باز شود یا حواسم از درس و دانشگاه، برود سمت عشق و ازدواج! مامان معتقد بود که باید تهِ درس را دربیاورم و بعد، اگر شد ازدواج کنم و اگر هم نشد که نشده دیگر؛ قسمت نبوده لابد! میگفت: «حالا من زود ازدواج کردم، کجای دنیا رو گرفتم؟ از وقتی یادم میاد، دارم میشورم و میسابم. تا دستت نره تو جیب خودت، شوهرت نمیدم. نمیخوام مثل من وابستهی خرج و مخارج شوهرت باشی. آقابالاسر نمیخوای، نمیخوای.» بابا هم تکتک پسرهای فامیل را یکجوری دَک میکرد و معتقد بود که خودم باید مردِ زندگیام را پیدا کنم. اما نمیگفت چه طوری؟ یعنی من هم نمیپرسیدم در دانشگاهی که پرنده پر نمیزند، چگونه باید مرد زندگیام را پیدا کنم؟ فامیلها را هم که پرانده بودند. کافی بود بو ببرند که از کسی خوشم میآید یا پسری قصد خواستگاری دارد؛ چنان پروبالش را نشانه میگرفتند که هوای پرواز از سرش میافتاد! منِ چشموگوشبستهی ازهمهجا بیخبر، یکدفعه در جشنی یا عروسیای، جایی میدیدم که رفتار مادر فلان پسر خیلی تغییر کرده و حتی جواب سلامم را هم نمیدهد. بعد میرفتم توی لاکِ خودم و دنبال عیب و ایرادی میگشتم که اینگونه مرا از چشم خاندانِ پسر انداخته است. بعد فکر میکردم که از پسرشان پایینتَرم حتماً و آنها حتّی به من فکر هم نمیکنند؛ چه برسد به اینکه بیایند خواستگاری! اعتمادبهنفسم از دست میرفت؛ اما مامان و بابا، خوشحال بودند که به فلانی و بهمانی جواب رد دادهاند و بهشان فهماندهاند که کبوتر با کبوتر، باز با باز! اینها را بعدها فهمیدم. آن موقع که، چشم و گوشم بستهتر از این حرفها بود! ادامه دارد...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 102 |