تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,296 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,222 |
تولد لویی | ||
پوپک | ||
مقاله 8، دوره 25، فروردین - شماره پیاپی 285، فروردین 1397، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2018.65693 | ||
تاریخ دریافت: 05 تیر 1397، تاریخ پذیرش: 05 تیر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
صدیقه ملایی «لویی»(1) با هزار هزار خواهر و برادر پنبهایاش در آسمان پرواز میکرد. آنها مثل قاصدکهای کوچکی دانهدانه یا دستهدسته توی هوا میچرخیدند و هر کدام در جایی روی زمین میافتادند. هیچکس نمیدانست آنها بذرهای جدا شده از یک گیاه مرداب هستند. همان گیاههای کنار مردابها که شبیه یک لوبیای قدبلند هستند. همهی آنها آرزو داشتند بتوانند سبز شوند؛ اما همهیشان این شانس را نداشتند. آنها از بالای مرداب رد شدند. از مزرعهی پنبه گذشتند. کلبههای چوبی را دیدند که از دودکشهایشان دود بلند میشد، بعضی توی شاخهی درختها گیر افتادند، بعضی روی پشتبام افتادند و بالأخره لویی کوچک داستان ما هم روی زمین رها شد. ... اما چه جایی؟ توی یک تپه گِل، گیر افتاد. گِل آنقدر چسبناک بود که لویی نمیتوانست کوچکترین تکانی بخورد. پیش خودش فکر کرد: «خب دیگر کارم تمام است. شاید اگر نتوانم سبز بشوم، بمیرم. اینجا هم که مرداب نیست، پس میمیرم.» ... اما این گِلها، گِلهای چسبناک معمولی نبودند. از آن گِلهای چسبناک بودند که میشد با آنها کوزه ساخت؛ کارگاه سفالگری. برای همین کامیونهای بزرگ هر روز میآمدند و از این گلهای چسبناک میکندند و میبردند. کجا؟ کارگاه سفالگری لویی هم با یک تپه گِل به یکی از این کارگاهها رفت؛ اما نمیدانست، چون جایی را نمیدید. ... آقای سفالگر از گلها خشت گرفت. لویی هم در یکی از این خشتها بود؛ اما نمیدانست، چون هنوز همهجا تاریک بود. لویی فکر میکرد مرده است. ... بعضی خشتها کوزه شدند، بعضی گلدان شدند، بعضی قلک شکم گنده شدند، بعضی دیزی شدند؛ اما خشتی که لویی توی آن بود، هیچی نشد! فقط... فقط رویش یک نقش و نگاری کشیده شد. نقش یک دریاچه که تویش یک قو شنا میکرد؛ اما لویی نمیدانست. چون هنوز توی گِلهای چسبناک گیر کرده بود. لویی فکری نمیکرد؛ چون قبلاً فکر کرده بود مرده. ... وقتی آقای سفالگر روی خشتها را میپوشاند تا خشک شوند، خسته بود، گرسنه بود، حواسش نبود و یک خشت جا ماند؛ اما لویی از چیزی خبر نداشت. ... سه روز گذشت آفتاب دمید، مهتاب تابید. آقای سفالگر خشتها را توی کوره گذاشت. لویی کمکم یک روشنی دید. آقای سفالگر که به لویی رسید، زد روی دستش و گفت: «ای داد بیداد!» لویی از کنار نقش دریاچه سبز شده و خشت ترک خورده بود. حالا لویی این را میدانست، چون جوانهی سبزی بود که سرش را از خاک بیرون آورده لویی زنده بود. لویی دوباره به دنیا آمده بود. پینوشت: 1. لویی گیاه مرداب است. از بذر این گیاه که با کرک پوشیده شده برای استحکام خاک سفالگری استفاده میشود که اگر قبل از خشک شدن گِل، در معرض نور باشند، سبز میشوند و سفال ترک میخورد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 106 |