تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,150 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,074 |
چمن آباد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 29، فروردین 1397-337، فروردین 1397، صفحه 22-25 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65761 | ||
تاریخ دریافت: 13 تیر 1397، تاریخ پذیرش: 13 تیر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
چمن آباد سیدسعید هاشمی دوتا چشم سیاه و درخشان. وای... وای... وای... چه چشمهایی! یکدفعه تکانی خوردم و نزدیک بود سکته کنم... هنوز هم دارم میترسم. *** مامان که لباسهایش را پوشیده بود، داد زد: «زود باش دیگه، دیر شد.» بابا دستش را تا آرنج فرو کرده بود توی سیفون توالت. همانطور که توی سیفون را میگشت و زبانش را از دهانش بیرون آورده بود و زور میزد چیزی پیدا کند، گفت: «خب بابا. یه دقیقه دندون روی جیگر بذار، ببینم میتونم درش بیارم یا نه؟» مامان راه میرفت و غر میزد: «ما شانس نداریم. یه شب میخواهیم بریم عروسی.» مینا وقتی دید من با زیرپوش و پیژامه با خیال راحت کنار درِ دستشویی ایستادهام، گفت: «تو دیگه برای چی اونجا وایستادی؟ بیا برو لباساتو بپوش.» خندیدم و گفتم: «من لباس پوشیدنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه. من که مثل تو نیستم صدتا کلیپسو روی موهام امتحان کنم. یه کت دارم و یه شلوار میپوشم و خلاص.» ادای مرا درآورد: «میپوشم و خلاص... آره تو رو خدا! تو جوراباتو بخوای پیدا کنی صبح شده.» ـ تو بهتره به جای این حرفا اون کلیپستو عوض کنی یه دونه کوتاهترشو بزنی. اینجوری وقتی نگات میکنیم سرمون گیج میره. مینا نتوانست جواب بدهد، داد زد: «اِ... مامان... نگاه کن سینا رو...» تینا گفت: «بابا زود باش، من دستشویی دارم!» بابا که از صبح هی داشت غرولندهای مامان را تحمل میکرد و جرئت جواب دادن نداشت، یکهو منفجر شد و عقدهاش را سر تینا خالی کرد: «خب میخواستی کم بخوری! مگه مجبوری هرچی گیر میاری بریزی توی خندق بلا؟ من چیکار کنم که موبایلم افتاده توی دستشویی؟ تا اونو درنیارم، هیچکدومتون حق ندارید برید دستشویی.» تینا زد زیر گریه و گفت: «مامان! من الآن جیش میکنم...» مامان آمد و بغلش کرد. سر بابا داد زد: «چته سر بچه داد میزنی؟ خب طفلک دستشویی داره.» - چهطور تا موبایل من افتاد توی دستشویی، اونم دستشوییش گرفت؟ - موبایلت یه ساعت افتاده توی دستشویی، توی این یه ساعت کسی نباید دستشوییش بگیره؟ اصلاً تو برای چی با موبایل میری دستشویی؟ مگه عقل از سرت پریده بود؟ مینا که مثل مامان داشت حرص میخورد، گفت: «آخه بابا میترسید بازیش دیر بشه.» مامان گفت: «خدا لعنت کنه اونی رو که توی این موبایلها بازی ریخته! آخه مگه موبایل برای بازی کردنه؟» مینا گفت: «مامان! الآن یه مهمونی، چیزی میاد گرفتار میشیما. ما باید بریم چمنآباد. تا چمنآباد یه ساعت راهه.» بابا گفت: «نترسید بابا، نمیان! همهی مهمونا میدونن که ما امشب توی چمنآباد عروسی دعوتیم. نترسین!» مامان دوباره شروع کرد به راه رفتن و آشغال جمع کردن از روی زمین و شروع کرد به درآوردن ادای بابا: «همه میدونن!... کی میدونه؟ هیشکی نمیدونه. یه خواهر تو میدونه و یه داداش من. همین! کی میدونه که همسایهی دیوار به دیوار ما عروسی دخترشو توی چمنآباد گرفته؟» مامان وقتی استرس میگرفت، شروع میکرد به راه رفتن و آشغال جمع کردن. من گفتم: «من که بهتون گفتم بیایید از صبح زود بریم، گوش نکردین. اگه صبح زود آماده شده بودین و رفته بودیم، الآن بدون استرس اونجا بودیم. بابا هم موبایلش دستش بود، الآن کنار درختها و پای چشمهی آب مشغول بازی بود.» مینا گفت: «آقای خیلی دانا! مثل اینکه شب قراره بریم عروسیها. با لباس عروسی و موهای درستکرده از صبح بریم توی دهات چهکار کنیم؟ بعد شب باید مثل بیابوننشینها میرفتیم تالار.» مامان غُر زد: «یکی نیست به اینها بگه خب عروسیتونو توی شهر میگرفتید دیگه! چمنآباد رفتنتون چی بود؟» مینا گفت: «اِ... مامان!... کِیفش به همون چمنآباد رفتنشه. بعد از عید، توی مدرسه به سارا میگم چمنآباد دعوت بودیم.» بابا همانجور که زبانش بیرون از دهانش بود و داشت دنبال موبایلش میگشت، گفت: «اون بندههای خدا چه تقصیری دارن! مثلاً خواستن توی باغ عروسی بگیرن که به ما خوش بگذره. میدونی چهقدر پول دادن به صاحب باغ؟ آقارضا میگفت سهبرابر تالارهای داخل شهر پول گرفتن.» این را گفت و یکهو داد زد: «پیدا کردم، پیدا کردم.» تا این را گفت، من و مینا برای بار اول در عمرمان روی یک چیز توافق کردیم و هر دو با هم داد زدیم: «هورا!» مامان بدون اینکه خودش بخواهد، لبخندی روی لبانش آمد و گفت: «چه عجب! نصفهعمر شدیم...» بابا که نیشش تا بناگوشش باز شده بود، گوشی را از توی سیفون درآورد و گفت: «تینا بیا برو دستشو...» هنوز کلمهی دستشویی به طور کامل از دهانش درنیامده بود که تینا با گریه گفت: «مامان، من دستشویی کردم!» و لباس مهمانیاش که خیس شد، هیچ، فرش دستباف دوازدهمتری هم نصیبی از لطف تینا برد. گوشی توی دست بابا خشک شد. نزدیک بود دوباره بیفتد توی دستشویی. گفت: «اوه... اوه... اوه... حالا کی این فرش یغور رو بشوره؟ کی بلندش کنه؟ کی ببره بالای پشتبوم پهن کنه؟» مامان با دست زد توی صورت خودش و گفت: «وای...! مرتضی میبینی چهکار میکنی؟ تمام زندگیم نجس شد. حالا چهکار کنم؟ مردهشور اون موبایلتو ببرن. میذاشتی این بچه بره دستشویی، بعداً یه موبایل دیگه میخریدی.» بابا سر تینا داد زد: «میمُردی دو ثانیه تحمل میکردی؟ تو که یه ساعت دستشوییتو نگه داشته بودی، خب دو ثانیه دیگه هم نگه میداشتی!» تینا دوباره زد زیر گریه: «مامانی! بابا داد زد دوباره دستشوییم گرفت.» مامان سر بابا داد زد: «مرتضی! چهکار داری بچه رو؟ ولش کن تا تموم خونه رو به گند نکشیده! پاشو اون قلمبهی نجاستو آب بکش بیار بیرون. پاشو ببینم!» بابا موبایلش را آب کشید و آمد بیرون. مامان گفت: «تا سه میشمارم، همه آماده بشید! تا من تینا رو میشورم و میارم، شما هم آماده دم در باشید.» مامان، تینا را برد و شست و من آماده شدم؛ اما بابا هنوز گرفتار موبایلش بود. داشت با تلفن خانه، شمارهی خودش را میگرفت. مامان که آمد، دید بابا هنوز با زیرشلواری که پاچههایش را بالا زده، عین گِل لگدکنها، یه گوشه ایستاده و هی شماره میگیرد. داد زد: «مرتضی! دیوونهام کردی... چرا آماده نمیشی؟» بابا گفت: «اکرم! موبایلم نه آنتن میده. نه شماره میگیره، نه زنگ میخوره.» ـ خب به دَرَک! ول کن اون نجاستو. اون موبایل یه ساعت توی سیفون بوده، هزارتا چیز نامربوط رفته توش؛ انتظار داری مثل روز اولش باشه. ول کن، بعداً میبری میدی درستش میکنن! دیر شد. به عروسی نمیرسیما. بابا با ناراحتی بلند شد و گفت: «پس من برم حمام...» مامان و تینا با هم منفجر شدند: «حمام؟» بابا جا خورد. ترسید: «برم حمام، سبیلهامو مرتب کنم.» مامان داد زد: «نمیخواد. بدو لباساتو بپوش. حالا کجات مرتبه که سبیلهات مونده؟ بدو ببینم!» بابا دستی به سبیلهایش کشید و گفت: «آره، تازه مرتب کردم. خیلی هم زشت نیست.» و رفت توی اتاق تا لباسهایش را عوض کند. مامان به او گفت: «مرتضی، طولش ندیا! زود بیا، خیلی دیر شده.» و به ما گفت: «بیایید بریم دم در تا باباتون بیاد!» هنوز حرکت نکرده بودیم که صدای بابا را از پشت سرمان شنیدیم: «بریم... من آماده شدم.» برگشتیم و نگاه کردیم. بابا همان لباسهایی را پوشیده بود که عصرها میپوشید و میرفت نانوایی نان بگیرد. مامان یکهو جیغ کشید و گفت: «مرتضی!...» بابا که فکر کرد مامان چیز وحشتناکی دیده، با وحشت پشت سرش را نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. برگشت و به مامان گفت: «چی شده اکرم؟» مامان داد زد: «یعنی تو نمیدونی چی شده؟ یعنی تو نمیدونی اون لباسی که پوشیدی، لباس چوپونیه؟» بابا با دهان باز، کمی به لباسش نگاه کرد و گفت: «راس میگی؟ یعنی اینا لباس چوپوناس؟» مینا گفت: «بابا چرا جوراب نپوشیدید؟ چرا پیرهنتون چروک داره؟ چرا شلوار معمولیتونو پوشیدید؟ مگه دفعهی اولتونه که به عروسی میرید؟» ـ چی بگم والّا! از بس که مامانتون عجله کرد. هی گفت زودباش، زودباش! مامان داد زد: «مرتضی! اینقدر مسخرهبازی درنیار. برو لباستو عوض کن. یه دست کت و شلوار بپوش. یه دستی به موهات بکش... ای خدا! من چه گناهی کردم که گیر این موجود عجیبالخلقه افتادم؟» بابا دوید به طرف اتاق و سر سهسوت با یک ظاهر اتوکشیده برگشت. ـ حالا خوب شد؟ مامان که ظاهراً راضی شده بود، گفت: «آخه مرتضی! تو که میتونی اینجوری باشی، چرا اینقدر اذیت میکنی؟» بابا خندید: «خُب دیگه، بریم. بسم الله الرحمن الر...» هنوز بسمالله را تمام نکرده بود که زنگ خانه صدا کرد: «دلینگ... دلینگ...» همه وحشتزده ایستادیم و به هم زل زدیم. بابا گفت: «زنگ خونه بود؟» مامان دوید و از آیفون نگاه کرد: «ای وای، پسرعموت اینا هستن!» بعد سر برگرداند و با خشم بابا را نگاه کرد: «من از دست تو چهکار کنم؟ چهقدر گفتم زود باش!» بابا با لبخند سرش را خاراند و گفت: «چیزی نشده که! اگه درو وا نکنیم، دو دقیقه پشت در میمونن و بعدشم میرن.» ـ مگه میشه درو به روی مهمون وا نکرد؟ ـ چرا نمیشه؟ وا نمیکنیم تا ببینید میشه یا نمیشه؟ اصلاً مهمون که هر کی هر کی نمیشه. باید قبل از اومدن خبر میدادن. از آیفون نگاه کردم. پسرعموی بابا، آقاکریم بود و زنش و بچهی دوازده – سیزده سالهاش. صدای زنگ یک لحظه قطع نمیشد. مامان گفت: «ای بابا، سرسام گرفتیم! حالا چرا هی زنگ میزنند؟ خب خونه نیستیم دیگه. اگه بودیم که درو وا میکردیم.» بابا گفت: «یه دقیقه تحمل کن الآن میرن.» مینا و تینا که رفته بودند توی حیاط، برگشتند. مامان گفت: «چی شده؟» مینا گفت: «آقاکریم و زن و بچهاش دارن دعوا میکنن.» ـ وا برای چی؟ ـ زنش هی میگه مگه نگفتم اول زنگ بزن بعد بیا. با این حرف، مامان کنجکاو شد ببیند آقاکریم و زنش به هم چی میگویند. مامان که رفت، ما هم همگی دنبالش راه افتادیم. مینا راست میگفت. زن آقاکریم مدام داشت غر میزد: «تو رو خدا، ما رو ببین از اونورِ شهر بلند شدیم اومدیم اینورِ شهر، اون وقت خونه نیستن. معلوم نیست کدوم گوری رفتن!» چشمهای مامان و بابا گرد شد. آقاکریم گفت: «حالا غر زدن نداره که. برمیگردیم خونهمون.» ـ چیچی رو برمیگردیم خونهمون؟ داداشم اینا میخواستن بیان خونهمون، من گفتم ما داریم میریم خونهی آقامرتضی اینا. ـ خب حالا که میبینی نیستن. ـ شماره موبایل آقامرتضی رو که داری؛ یه زنگ بزن ببین کجان؟ ـ آخه نمیشه که. شاید مهمونی هستن! - خب شایدم دارن از مهمونی برمیگردن. زنگ بزن بگو ما دم در خونهشونیم، زودتر خودشونو برسونن. آقاکریم گفت: «راس میگیا.» چند لحظه بعد، آقاکریم گفت: «نچ، میگه مشترک مورد نظر در دسترس نیست.» مینا ذوق کرد و آرام گفت: «بابا معلوم شد که خواستِ خدا بوده موبایلت بیفته توی توالت.» مامان زد پسِ کلهی مینا و گفت: «خفه شو دختر! چه ربطی به خواست خدا داره؟ حواسپرتی بابات بود.» زن آقاکریم گفت: «من میدونم اینا همهاش تقصیر زنِ آقامرتضاس. اون چشم دیدن مارم نداره. اون نخواسته که آقامرتضی اینا خونه بمونن؛ وگرنه خود آقامرتضی آدم خوبیه.» مامان که حسابی لجش درآمده بود، گفت: «بذار درو واکنم ببینم این زنیکه چی میگه؟» بابا جلوی مامان را گرفت: «اِ... ول کن زن! شر درست نکن. اون بندهی خدا که چیزی نگفت. اتفاقاً زنِ آقاکریم زن خوبیه. توی فامیل خیلی ازش تعریف میکنن.» مامان گفت: «بله تو که باید ازش تعریف کنی!» آقاکریم گفت: «آخه اونا از کجا میدونستن که ما میخواهیم بیاییم خونهشون؟» یکدفعه مینا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند عطسه کرد. بعد از عطسهاش، یک پسگردنی از مامان خورد و یک پسگردنی از بابا. آقاکریم و زنش که تا حالا داشتند با هم بگومگو میکردند، یکدفعه ساکت شدند. پسرشان گفت: «مامان! سگشون گشنه مونده.» آقاکریم گفت: «اینا که سگ ندارن.» ـ چرا دارن. الآن گفت هاپ! مینا لبش را گاز گرفت و گفت: «اِ... مامان؟ ببین... بچه پررو چی میگه؟» مامان گفت: «خیلی خب. حالا حرص نخور ببینیم چهکار میکنن.» زنِ آقاکریم گفت: «آره، منم یه صدایی شنیدم.» آقاکریم گفت: «صدای عطسه بود. فکر کنم از خونهی همسایه بود.» زنِ آقاکریم گفت: «بیا از همسایهشون بپرسیم ببینیم کجا رفتن؟» ـ وِل کن زن! آبروریزی نکن. به مردم چه ربطی داره که آقامرتضی اینا کجا رفتن؟ بیا بریم. یه وقت دیگه میاییم. پسر آقاکریم گفت: «من نمیام. من میخوام برم خونهی آقامرتضی. من میخوام با سینا بازی کنم.» بابا و مامان و خواهرها به من نگاه کردند. بابا گفت: «مثل اینکه به عشق تو اومده اینجا.» توی دلم گفتم: «آخه وروجک! تو همسنّ منی یا همقد من که میخواهی با من بازی کنی؟ من شش - هفت سال از تو بزرگترم.» زن آقاکریم خندید و گفت: «پسرم! سینا که همسن تو نیست. اون خیلی از تو بزرگتره. تو باید با همسنوسالهات بازی کنی.» پسرش گفت: «نه! بعضی وقتا خرش میکنم، تبلتشو میگیرم باهاش بازی میکنم.» مینا زد زیر خنده. آهسته گفت: «این بچه راست میگه؟ البته مرض نداره که دروغ بگه. حتماً راست میگه دیگه!» دندانهایم را به هم فشار دادم و به مینا گفتم: «بذار اینا برن، من خدمت تو یکی میرسم!» زن آقاکریم گفت: «باشه بریم. مثل اینکه قسمت نیست این زنِ آقامرتضی طلاهامو ببینه یه کم جگرش بسوزه!» مامان دوید طرف در و گفت: «بذار من جواب این زنیکه رو بدم. دیگه داره شورشو درمیاره!» بابا فوری دوید و مامان را گرفت: «اِ... ول کن. دارن میرن. دیگه وقت این حرفا نیست. عروسی دیر میشه.» مامان ایستاد و دیگر جلوتر نرفت. صدای آقاکریم و زنش دیگر نمیآمد. بابا گفت: «مثل اینکه رفتن. بیایید بریم!» مامان گفت: «نه، یه ده دقیقه صبر کنید. بذارید مطمئن بشیم که رفتن.» گفتم: «بذارید من از زیر در نگاه کنم ببینم رفتن یا نه؟» رفتم جلوی در. زانو زدم و صورتم را چسباندم به زمین و از شکاف پایین در، بیرون را نگه کردم. رنگ از رویم پرید. از آنطرف در دوتا چشم کوچولو؛ اما سیاه و وحشتناک داشتند مرا نگاه میکردند. صدای آقاکریم را شنیدم که میگفت: «نکنه زنگشون خرابه؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 377 |