تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,463 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
چهقدر سخت است عاشق کسی باشید که رفته است... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 4، دوره 29، اردیبهشت 97 - شماره پیاپی 338، اردیبهشت 1397، صفحه 5-5 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65791 | ||
تاریخ دریافت: 24 تیر 1397، تاریخ پذیرش: 24 تیر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
محمود پوروهاب در بیابانی دور درختی بودم، پیر و پوکیده، در بیابانی دور. درختی تنهاتر از همیشه، دیگر نه سایه و استراحتگاه پرندهای بودم، تا برایم آوازی بخواند. نه رهگذری و ساربانی از من بالا میرفت، تا خوشهخوشه، خرمای خوشحالیام را بچیند. در آن روزهای آخر تنها همدمم الاغی بود که دوروبَرَم پرسه میزد و از جویبار زیر پایم آب میخورد. الاغی آنقدر پیر که موی دمش نیز ریخته بود. تا اینکه آن روز فرا رسید و آن اتفاق عجیب رخ داد. اتفاقی باورنکردنی. کاروان یک روز بعدازظهر، در هوایی نه چندان گرم، کاروان کوچکی از راه رسید. کاروانی که به زیارت خانهی خدا میرفت. آنها با دیدن جویبار افسار کشیدند. از کجاوهی شتری که جلوتر از همه بود، دو مرد پیاده شدند. مرد زیبارویی که چهرهای سرخ و سفید داشت، در حالی که عرق از گردنش پاک میکرد، نگاهی به من و جویبار انداخت. همراهش گفت: «سرورم همینجا استراحت میکنیم. زیر همین نخل پیر.» بقیه نیز از شترها پیاده شدند. دست و صورتشان را در جویبار شستند. چند تکه فرش بر زمین پهن کردند. مرد زیباروی شانه بر شانهی من به متکای کوچکی تکیه داد. یکی بین افراد نان و حلوایی تقسیم کرد. جوانی به مرد زیباروی نگاه کرد و گفت: «ای حسنبنعلی چه خوب بود این درخت پیر خرما داشت تا همگی از آن میخوردیم!» پیرمردی سیاه که در حال برپا کردن سایهبانی بود، ریزریز خندید و گفت: «چه آرزوی محالی! آخر این درخت خشک پیر که پوستی چون پیراهن پاره پاره برتن دارد، چگونه میتواند خرما بدهد.» حسنبنعلی رو به جوان کرد و پرسید: «آیا دلت خرما میخواهد؟» - آری، خیلی زیاد. هیچوقت این اندازه هوس خرما نکرده بودم. شما که فرزند و وارث پیامبرید، آیا میتوانید کاری کنید این نخل پیر سرسبز و پربار شود؟ امام حسنm سری به علامت آری تکان داد و از جا بلند شد. تعجب کردم. آیا واقعاً او میتوانست؟ نه، غیرممکن بود. تعجب دیگران نیز کمتر از من نبود. همه حیرتزده چشم به او دوخته بودند. گویی هیچکس باور نداشت. وای اگر نمیشد، آنوقت... تغییر درست نمیدانم در یک لحظه چه بر سرِ من آمد. انگار دنیا در چشمم تیره و تار شد. دیدم زمین و آسمان به هم نزدیک شدند. باد و آب و نور در هم آمیختند و نفسهایی تازه در من دمیدند. فرشتگان نورانی موجوار مرا در آغوش گرفتند. در رگ و ریشههایم زندگی دوید. بندبند تنم صدا کرد و... ناگاه به خود آمدم و نگاه کردم. آیا این من بودم؛ سرسبز و جوان و پر از خوشههای خرما! نه، باورکردنی نبود. صدای اللهاکبر در میان موجی از شادی در بیابان پیچید. به امام حسنm نگاه کردم. لبخند بر لب، چشم به خوشههای خرمایم داشت. یکی فریاد زد: «به خدا این سحر و جادوست.» امامm گفت: «وای بر تو! این جادو نیست، بلکه دعای پسر پیامبرj مستجاب شد.» آنوقت یکی از تنهی من بالا آمد تا خرما بچیند. کاش بیشتر مانده بود! پس از ساعتی استراحت، کاروان حرکت کرد. آه، دلم هرگز نمیخوانست از او جدا شوم. آخر چگونه میتوانستم از او دل بکنم. او به من زندگی، به من عمری دوباره داده بود. کاش بیشتر مانده بود! کاش بیشتر تماشایش کرده بودم! اما او رفته بود. مرا عاشق خود کرده بود و رفته بود. حتماً شما مرا میفهمید. حتماً شما میدانید که چهقدر سخت است، عاشق کسی باشید که رفته باشد. منابع: اصول کافی، ج 1؛ کشف الغمه، ج 2؛ کتاب حقایق نهان، نوشتهی احمد زمانی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |