تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,315 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,264 |
باقالی پلو - پدر میلیاردر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 8، دوره 29، اردیبهشت 97 - شماره پیاپی 338، اردیبهشت 1397، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65795 | ||
تاریخ دریافت: 24 تیر 1397، تاریخ پذیرش: 24 تیر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
مصطفی مشایخ باقالیپلو باقالی فروش جلوی مدرسهی ما یک دوره مسابقه راه انداخته و به هرکس که بتواند سیزده بشقاب باقالی بخرد و بخورد یک گوشی جایزه میدهد. من هفتهی پیش برای شرکت در این مسابقه اعلام آمادگی کردم و با اعتمادبهنفس بالا برای برنده شدن، پای چرخ باقالی فروش حاضر شدم. آن روز همکلاسیهایم با بوق شیپوری تشویقم میکردند. تا بشقاب ششم را به راحتی رفتم؛ اما هر چه به بشقاب سیزدهم نزدیکتر میشدم، پُرسها پُر و پیمانهتر میشد. ظرفیتم تکمیل شده بود؛ اما تصمیم گرفته بودم مسابقه را ببرم. به بشقاب نهم که رسیدم شکم درد شدیدی سراغم آمد و احساس انفجار تمام وجودم را فرا گرفت. با حال زار روی زمین نشستم. دوستانِ تشویق کننده دنبال کارشان رفتند، باقالی فروش یک بطری عرق نعناع از اتاقک زیر چرخ خود بیرون آورد و با مقداری نوشابه قاطی کرد و گفت: «بخور، دوای دل درده. میشوره میبره.» گفتم اگر شکمم جا داشت که باقالی میخوردم. بطری را بیخ گلویم چپاند و وادارم کرد چند قلپ بخورم که با این کار فقط شکم دردم شدیدتر شد. احساس میکردم دارم به نقطهی صفر انفجار نزدیک میشوم. دکمههای پیراهنم یکی یکی از جا کنده میشدند. با هر فلاکتی بود خودم را دولا دولا به خانه رساندم. یواشکی به اتاقم رفتم و دراز به دراز افتادم. به خاطر آنکه نعرهام بلند نشود، متکایی را جلوی دهانم گرفتم و گاز زدم. خاله اینها مهمانمان بودند. در حال متکا گاز زدن بودم که پسر وروجک خاله آمد و روی کاناپهی بالای سرم شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گفت: «پاشو خاله میگه بیا ناهار، باقالیپلو پخته.» اسم باقالی را که شنیدم، شکم دردم شدیدتر شد. گفتم: «برو بگو بعداً میام.» پسرهی شیطان ناگهان خیز برداشت و جفت پا روی شکم باد کردهام پرید. دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم پرستاری را با یک سرنگ خیلی بزرگ بالای سرم دیدم. **** پدر میلیاردر پدرم دارد کتاب «چگونه میلیاردر بشویم» را میخواند؛ زیرا اعتقاد دارد نحوهی زندگی من و خواهرم طوری است که به زودی خرج زیادی روی دست او خواهد گذاشت. مثلاً میگوید: «همین پلیاستیشن بازی کردن شما چشمهایتان را خراب میکند و پسفردا باید کلی از آن یک میلیارد را خرج بازسازی و پیوند قرنیه، شبکیه و عدسیهی چشمتان کنم. یا خمیده نشستنتان باعث میشود که ستون فقراتتان کج و کوله بشود و دیسکتان بیرون بزند و میلیونها تومان بابت خرج جراحی کمرهایتان روی دستم بگذارد.» وقتی نوشابه میخوریم، خرج درمان پوکی استخوان و خرابی دندانها و بالا رفتن قند خونمان را هم به خرجهای قبلی اضافه میکند. چند روز پیش ماشین حساب آورد، حساب کرد و گفت: «تا اینجا سر جمع شد یک میلیارد. بیش از این خرج روی دستم نذارید.» دیروز که خواهرم به او گفت دکتر گفته باید پَرهها و سوراخ بینیاش عمل بشود تا بتواند با آن نفس بکشد، فریاد کشید که: «ندارم! با دهنت نفس بکش!» من هم وقتی به او گفتم دندانپزشک گفته باید مسواکم را عوض کنم، گفت: «مسواکت را با مسواک من یا مادرت عوض کن. چالهی یک میلیاردی را که قرار است به دست بیاورم، قبلاً کندهاید و چیزی از آن باقی نمیماند که بتوانم مسواک برایت بخرم.» دیشب که مجری تلویزیون داشت دربارهی خواص هویج حرف میزد، پدرم، من و خواهرم را خوب نگاه کرد و نمیدانم چرا با حسرت سرش را تکان داد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 134 |