تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,413 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
پرچم سیاه و سفید | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 29، اردیبهشت 97 - شماره پیاپی 338، اردیبهشت 1397، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65799 | ||
تاریخ دریافت: 24 تیر 1397، تاریخ پذیرش: 24 تیر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
مریم کوچکی تانکها به طرف من میآمدند. چنان با سرعت که خطی از گرد و خاک پشت سرشان کشیده میشد. نمیدانستم کجا هستم. از دور که پرچمها را دیدم فهمیدم دچار چه بلایی شدهام. پرچمهای سیاه با نوشتههای سفید. صدای اللهاکبرشان به جای آنکه آرامم کند، دنیا را برایم تیره و تار کرد. باد میآمد و پرچمشان به هر طرف کشیده میشد. به دست همهیشان تفنگ بود و طرف من نشانه گرفته بودند. پاهایم مثل میخ به زمین کوبیده شده بودند و توان حرکت نداشتند. - بخواب روی زمین، رضا بخواب! صدا آشنا بود. میدانستم قبلاً آن را شنیدهام. کجا؟ یادم نمیآمد. تانکها نزدیک و نزدیکتر شدند. سرنشینها صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، به جز یکی که جوانتر بود. باران به زمین میخورد و با حرکت تانکها شیاری از گِل روی جاده درست میشد. - گفتم دراز بکش روی زمین و اینطرف بیا. برگشتم، جواد بود. صدای شلیک توپ و تفنگ پیچید. آن وسط مانده بودم. قدرت حرکت نداشتم. نمیدانم چرا تیری به من نمیخورد. جواد با قدرت تمام شلیک میکرد. فقط صدای توپ، تانک و گلوله بود. چشمهایم را بستم. دوباره که باز کردم، نه بارانی بود و نه اثری از سربازان داعش. جواد را دیدم که تفنگ بر دوش داشت به طرفی میرفت که آسمانی آبی داشت. داد زدم: - جواد! جواد بمان! منم باهات بیام. پسر چه خبر؟ کجا بودی؟ داعشیها کجان؟ برگشت و نگاهم کرد. چند جای بدنش زخمی شده بود و خون میآمد. - نه رضا! من باید تنها بروم. به همه سلام برسان. به مامان و بابابم بگو... وقتی حرفهای عجیبش تمام شد، رفت و رفت... نه دیگر جواد را دیدم و نه آن آسمان آبی را. از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. جواد، پسرخالهی مونس، چند ماه بود رفته بود سوریه. شمردم، از فروردین پارسال تا مهر امسال. هجده ماه. یاد حرفهایش افتادم که گفت به خاله و آقای صبوری بگویم. *** آقای رستگار، معلم ادبیاتمان در مورد قالبهای شعری حرف میزد. دستم را به پیشانیام زدم. رگها زیر دستم جابهجا شدند. وقتی عصبی میشدم چشم چپم اینقدر درد میگرفت که به قول بیبی میخواست از کاسه بیرون بیاید. وای! یاد بیبی زینب و جواد افتادم. - سعادتآبادی کجایی؟ آقای رستگار با من بود. *** بابا طبق معمول اخبار نگاه میکرد. مامان هم داشت لوبیاسبز خورد میکرد. برگشت و نگاهم کرد: «بهتر شدی؟» منتظر بودم من را با بابا تنها بگذارد و به آشپزخانه برود. - اگه تا یک ساعت دیگر خوب نشدی میرویم درمانگاه سر کوچه. بعد رفت توی آشپزخانه. - بابا، بابا! بابا غرق اخبار بود. بالأخره شنید. - چیه؟ با دست اشاره کردم که بیاید کنارم. خوابم را برایش تعریف کردم. تمام حرفهای جواد را گفتم. - خیره انشاءالله! با هیچکس در این مورد حرف نزن. فعلاً که خبری نیست. وقتی یاد حرفها، مهربانیها و شوخیهای جواد میافتادم، میزدم زیر گریه. شام خانهی خالهمونس مهمان بودیم. چند روز از خواب دیدنم میگذشت. - آبجی، از جواد چه خبر؟ - شکر. به خدا سپردمش. خاله توی آشپزخانه داشت سیبزمینی سرخ میکرد. میآمد و میرفت. با صدای بلند گفت: - جواد میگوید این داعشیها برای خودشان گذرنامه درست کردند که میگویند جواز رفتن به بهشت است. جای مهر دارد. توی هر عملیات شرکت کنند یک مهر میزنند توی این گذرنامه. میگویند با هر مهر یک طبقه توی بهشت بالاتر میروند. با تعجب گوش میکردم. بابا گفت: «مونسخانم اینها بدعت و نوآوری در دین است. کِی خدا و رسول خدا اجازهی این رفتارها رو دادند؟» مامان رفت کمک. خاله سفره به دست از آشپزخانه بیرون آمد: - رضاجان! حالا که جواد نیست تو به جای اون کمک حال خاله باش. سفره را گرفتم، ولی دست و دلم میلرزید. *** تا مامان گوشی را سر جایش گذاشت، بابا پرسید: «چیزی شده سمانه؟» - مونس میگوید مدتی هست اصلاً خبری از جواد ندارد. سرم گیج رفت. انگار توی گهواره نشسته بودم. - انشاءالله خِیر است. یاد خوابم و حرفهای جواد افتادم؛ یعنی... *** خالهمونس هم مثل مادر وهب شده بود که توی فیلم مختار بود. محکم حرف میزد. ناله و گریه نمیکرد. خالهصدیقه و شوهرش، داییرضا و داییعباس و همه و همه خانهی خاله بودیم. جواد شهید شده بود. صبح فهمیده بودند. خالهمونس مثل همیشه با وقار نشسته و توی دستش تسبیح بود. دخترش ستاره، فقط قرآن میخواند. خاله گفت: «رضاجان! بیا و یک بار دیگر خوابت را تعریف کن.» بعد به شوهرش آقای صبوری هم گفت: «گوش کن.» روبهروی آنها دو زانو نشستم: - چند هفته پیش خواب که دیدم، جواد گفت شهید شده. گفت کنار بیبی زینب خاکم کنید. دوبار گفت کنار بیبی زینب. مامان با شنیدن اسم مادرش دوباره زد زیر گریه. خاله آرام گفت: «پسرم فدای اسلام و حسین و بانو زینب.» آقای صبوری سرش را تکان داد: «چشم. چشم. خدا مادرت را رحمت کند. زن پاک و با ایمانی بود. چشم، چشم!» از اتاق بیرون رفتم. باورم نمیشد. جواد واقعاً شهید شده بود. چند هفته پیش توی خواب به من گفت که شهید شده. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 241 |