تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,280 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,192 |
انقلاب سفیدی که میخواست سیاهمان کند | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 29، خرداد (339)، خرداد 1397، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65987 | ||
تاریخ دریافت: 11 شهریور 1397، تاریخ پذیرش: 11 شهریور 1397 | ||
اصل مقاله | ||
سمانه عبدی (به مناسبت سالروز قیام 15 خرداد42) همه چیز از دی 1341 شروع شد. یادم میآید جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم مشقهای فردا را مینوشتم که اخبار از تصمیم شاه برای یک منشور 6 مادهای حرف میزد. آن وقتها دقیق نمیدانستم که اصلاً منشور یعنی چه و چه فایدههایی دارد تا اینکه چند روز بعد با احمد قرار گذاشتیم که به مسجد محل برویم. همانجا بود که حاجآقا حسین در خطبهاش گفت که امام خمینی گفته است که این منشور 6 مادهای شاه، دست دوستی به اسرائیل است که شیرهی جان ایران و اسلام را خواهد کشید و باید جلوی این همهپرسی را گرفت. ماههای آخر سال همیشه مدرسهها رو به تعطیلی میرفتند و من و احمد از این فرصت استفاده کردیم و در راهپیماییهایی که گاه و بیگاه بچههای محل و گاهی اوقات طلاب تازه رسیده از قم تدارک میدادند، شرکت میکردیم تا از احوالات آن روزها باخبر باشیم. یادم میآید در 23 اسفند سال 41 شاه اعلام کرد، افرادی که با رفراندوم مخالفت کنند سرکوب میشوند. در همهمههای عید همان روزها که هر کسی در حال خرید لباس عید بود، من از احمد شنیدم که یکی از طلاب متن سخنرانی تازه رسیدهای از امام دارد. شب همراه او به مسجد رفتیم و حاجآقا حسین برایمان متن سخنرانی امام را خواند. امام نوروز سال 42 را عزای عمومی اعلام کرده بود و گفته بود که انقلاب سفید شاه برای ایران چیزی جز یک انقلاب سیاه نخواهد بود. همانجا بود که من و احمد و عدهای از بچههای مسجد تصمیم گرفتیم که عید را تحریم کنیم و تمام لباسهای عیدمان را در کمدها گذاشتیم و رخت سیاه به تن کردیم. حمام خون مدرسهی فیضیه را غرق نکرد دوم فروردین سال 42 بود که همراه احمد و حاجآقا حسین و عدهای از طلاب و بچههای مسجد برای عزاداری شهادت امام جعفرصادقm در مسجد محله آماده میشدیم. درست اواسط مراسم، عدهای وارد مجلس شدند. یکی از آنها که ریش سفیدی داشت به سمت حاجآقا حسین رفت و درگوشی چیزی به او گفت. ناگهان حاجآقا حسین بدجوری به هم ریخت تا جایی که شروع کرد به گریه کردن. من که کنار آشپزخانه داشتم سینیهای چای را پخش میکردم، نگران به احمد که وسط جمعیت بود نگاه کردم. همهمهی جمعیت، مراسم را بر هم زده بود. بعد از مدتی حاجآقا حسین که به شدت ناراحت بود بلند شد و به جمعیت گفت که ساواک مراسم عزاداری در مسجد فیضیه قم را برهم زده و طلاب زیادی را به شهادت رسانده. شوک این خبر همه را مات و مبهوت کرده بود. صدای گریهی جمعیت سقف مسجد را به لرزه در آورده بود. بعد از چند روز، باخبر شدیم که شمار کشته شدگان و مجروحان حادثه به حدی بوده که حمام خون راه افتاده. مگر میشود با تهدید به مرگ و قتل و غارت اعتقادات کسی را از بین برد. عاشورای امروز کمتر از کربلای دیروز نیست نوار سخنرانی امام خمینی که در سیزدهم خرداد سال 42 در مدرسهی فیضیه درست در روز عاشورا ایراد کرده بودند را با بچههای محل در خانهی حاجآقا حسین گوش دادیم. امام از روحانیون و مردم خواسته بودند که خطر اسرائیل را به همه متذکر شوند. ایشان فرمودند که خطر امروز به اسلام کمتر از خطر بنیامیه نیست. همه میدانستیم که سکوت در این ایام تأیید دستگاه ظلم است و کمک به شاه و همدستانش است. امام به همهی ما تذکر داده بود که باید از عواقب این سکوت بترسیم و برای محفوظ ماندن اسلامی که سالهای سال برای حفظ آن سختیها کشیده بودیم؛ بهپا خیزیم. جنبشهای مردمی من و احمد در مدرسه رفته رفته پررنگتر شده بود و از طرفی خطر گیر افتادنمان روزبهروز بیشتر میشد. به قول امام که فرموده بودند: «آنها با اصل اسلام مشکل دارند نه با فرد»؛ باید جلوی این بیاخلاقی را میگرفتیم. آن روزها هر کسی هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد تا مردم را با امتحان کربلایی آشنا کند که دیروزی نیست و همواره زنده است. «یا مرگ یا خمینی» 15خرداد دیگری برایمان ساخت ساعت ده صبح با احمد قرار گذاشته بودیم که سری به مدرسه بزنیم تا با بچههای مدرسه به مسجد برویم. درست پانزدهم خرداد سال 42 بود. در آینه نگاه کردم. هیچ روزی مثل آن روز نبود. با وسواس خاصی موهایم را در آینه شانه کردم و لباسهای تازه اتوزدهام را پوشیدم و به سمت خانهی احمد رفتم. تبوتاب غریبی در کوچه پسکوچههای شهر دیده میشد. با نگرانی به سمت کوچهیشان رفتم که احمد دوان دوان از ته کوچه به سمتم آمد و نفسزنان دستم را گرفت و به سمت مسجد محل رفتیم. هنوز نمیدانستم چه خبر است. نفسزنان به سمت حاجآقا حسین که در حیاط مسجد عدهای اطرافش را گرفته بودند رفتیم. نگرانی و خشم را از چهرهی تکتکشان میتوانستم ببینم. ناگهان صدایی از بیرون مسجد مرا به خود آورد. مردی با بلندگوی دستیاش فریاد میزد: «مردم دین از دست رفت. آقای خمینی را گرفتند. مردم قیام کنید.» بعد از شنیدن این خبر پاهایم سست شد و از این همه وقاحت و بیشرمی خونم به جوش آمده بود. در حالی که احمد مرا کناری کشاند و شکلاتی از جیبش به دستم داد، تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت از یکی از دوستانش که در قم زندگی میکند خبردار شده که موقع نماز صبح، ساواک، امام را مخفیانه دستگیر کرده و به جای نامعلومی بردهاند. با احمد و عدهای از بچههای مسجد روانهی بازار شدیم. مغازهها یکی پس از دیگری کرکرههایشان را پایین میدادند و به صف تجمع کنندگان میپیوستند. از یکی از بچههای بازار شنیدیم که دانشجوها هم دانشگاهها را تعطیل کردهاند و با شعار «یا مرگ یا خمینی» به خیابانها ریختهاند. سیل جمیعت به قدری بود که بین راه، من از احمد و بچههای مسجد جدا شدم. همراه با جمیعت به سمت کاخ مرمر رفتیم. در بین راه شعار «یا مرگ یا خمینی» همچون باد در هوا میچرخید و میچرخید و صدای مسلسلهایی که از دور شنیده میشد ترس و دلهره را در قلبم بیشتر و بیشتر میکرد. هنوز به کاخ مرمر نرسیده بودیم که صدای شلیک تفنگها نزدیک و نزدیکتر میشد و گاه و بیگاه آن جمیعت عظیم پراکنده میشدند در کوچه پسکوچهها خون بود که در کف خیابانها نقاشی استقامت میکشید. با عدهای از تظاهرتکنندگان به سمت کوچهای رفتیم که میدانستیم به کاخ مرمر میرسد. مأموران شهربانی از طرفی و ارتش از طرفی دیگر راه را برای مردم سد کرده بودند. ترس و نگرانی از شکست را میشد در دستان لرزان اسلحه به دستان دید. سنگ و چوب تنها سلاح مردم بود. باید کاری میکردیم. اگر امام آزاد نمیشد تمام امیدمان برای انقلاب از دست میرفت. به سختی خودم را به خیابان اصلی کاخ مرمر رساندم. صدای شعارها رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد. همانطور که شعار میدادم خودم را به بالای سکویی رساندم و با صدای بلند فریاد زدم «یا مرگ یا خمینی»، «یا مرگ یا خمینی» نمیدانم چه شد. اصلاً نمیدانم بعد از آن چه اتفاقی افتاد. بعدها فهمیدم که خونم در همان بالای سکو خشک شده است و جنازهام را همراه با عدهای از شهدای قیام پانزدهم خرداد در گودالی دستهجمعی خاک میکردند. سرآغاز یک انقلاب بعدها که توانستم از آن بالاها راحتتر همه چیز را ببینیم فهمیدم که نه خون من، نه خون هیچ یک از شهدای آن روز بیهدف نبود و امام در یازدهم مرداد سال 42 آزاد شد. با اینکه من هنوز در لیست مفقودالاثرهای پانزدهم خرداد سال 42 هستم، ولی از اینکه ثمرهی این قیام، انقلابی شد که امام همیشه وعدهاش را میداد، خوشحالم. و از اینکه میبینم یکی مثل تو که ثمرهی این انقلاب خونین و دشوار هستی و داستان مرا میخوانی دلم گرم میشود. من سرآغاز انقلابی هستم که تو سکاندارش هستی نوجوان این روزهای انقلاب. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |