تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,338 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,290 |
بابا حق نداشت در را به هم نکوبد! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 29، خرداد (339)، خرداد 1397، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65991 | ||
تاریخ دریافت: 11 شهریور 1397، تاریخ پذیرش: 11 شهریور 1397 | ||
اصل مقاله | ||
هادی خورشاهیان ساسان گفت: - گومب! یک ثانیه مکث کرد و با تعجب گفت: - شَتَرَق! یک ثانیه مکث کرد و با تعجب و کمی ترس گفت: - تَلَق! من و ساسان و مامان زُل زده بودیم به هم جیکمان در نمیآمد تا این که بالأخره مامان گفت: - به من زُل زدین که چی؟ برین ببینین چه بلایی سر باباتون اومده! ساسان بلند شد، ولی من هنوز مغزم فرمان نداده بود تا بلند شوم که با فریاد مامان، بدون فرمان از جا پریدم. مامان انگار از جا پریدنم را خوب نپسندیده بود که دوباره فریاد زد: - کامران با تو هم هستما! برین ببینین باباتون کجا مُرد! تعجب و ترس ساسان و دلواپسی مامان البته که بیدلیل نبود. تا حالا حتماً باید بابا در را به هم کوبیده بود، ولی اینطور نشده بود. من و ساسان برای مبارزه برای رسیدن به اهدافمان هزارتا سلاح داشتیم. مامان دو هزارتا داشت. بابا برای رسیدن به اهدافش هیچ سلاحی نداشت و اصلاً حوصلهی مبارزه کردن هم نداشت؛ البته عمّهپری عقیدهی دیگری دارد و میگوید: - نه عمّهجان. نه اینکه اکبر حوصله نداشته باشد یا چیزی که برایش باید مبارزه کند، برایش ارزش مبارزه کردن نداشته باشد. بابایت اخلاقش اینطور است که منتظر گذر زمان میشود. همینطور خونسرد کار خودش را میکند. از مامان مهسایت بپرسی برایت تعریف میکند بابایت چهطور با خونسردی کامل و بدون مبارزه با مامانت ازدواج کرد. حالا تعبیر عمّه اینطور است و تعبیر مامان آنطور. ناگفته نماند بابا اهل مبارزه نیست، ولی این به این معنا نیست به چیزی اعتراض نداشته باشد. وقتی اعتراض دارد اصلاً بحث نمیکند. فقط خونسرد بلند میشود و لباسهایش را با آرامش میپوشد و از درِ واحد میرود پایین و بعد از چند دقیقه که ساسان استاد محاسبهی این زمان است، در آهنی قهوهای ساختمان با صداهای مختلف به گوش میرسد. مامان بارها به بابا تذکّر داده است که به جای درِ ساختمان که اموال عمومی است، درِ واحد خودمان را بکوبد به هم، ولی بابا استدلال میکند درِ چوبی واحد باعث میشود همهی واحدها بلرزند، ولی درِ آهنی چون هم سنگین است و هم دیوارهای اطرافش محکماند، فقط صدا میدهد و باعث لرزش قلب همسایهها نمیشود. من و ساسان با هم در را باز کردیم و پابرهنه دویدیم توی راهرو. مامان به سرعت برق و باد بلند شد و دمپاییهایمان را از روی جاکفشی توی هال به طرفمان پرتاب کرد و توی پاگرد اوّل، جفتمان کفش پایمان بود. پنجاه تا پلّه را به سرعت پایین رفتیم، ولی اثری از بابا نبود. نه توی راه پلّه اثری از او بود که نباید هم میبود، چون طبق زمان محاسباتی ساسان، بابا باید پنجاه و یک ثانیه قبل در را به هم میکوبید و الآن باید توی کوچه میبود. کوچهی ما از آن کوچههای باریک و درازی است که بابا از درِ ساختمان به هر طرف که میخواست برود، حدّاقل سه دقیقه طول میکشید تا وارد یک کوچهی دیگر بشود. من و ساسان از در پریدیم بیرون و دو طرف را با دقّت نگاه کردیم، ولی اثری از بابا نبود. مامان نفسزنان پشت سرمان آمد بیرون و گفت: - شما دوتا وورجک اینجا چهکار میکنین؟ گفتم برین دنبال باباتون. من گفتم: - خب اومدیم دنبال بابا دیگه. مامان گفت: - توی کوچه؟ ساسان گفت: - خب پس کجا مامانجان؟ مامان سری به نشانهی تأسف تکان داد و گفت: - مردم بچّه بزرگ میکنند، من هم بچّه بزرگ کردهام. خب پدرآمرزیدهها! بابایتان اگر از در میآمد بیرون که در را به هم میکوبید. مامان این را گفت و رفت تو و من و ساسان هم پریدیم توی ساختمان و در را به جای بابا محکم کوبیدیم. مامان برگشت و نزدیک بود همزمان بزند توی سر هر دو نفرمان، ولی به هر دلیلی این کار را نکرد و گفت: - بدوین برین پارکینگ پایین ببینین باباتون کجا گم شده. من و ساسان بدوبدو رفتیم پارکینگ طبقهی پایین و داشتیم دنبال بابا میگشتیم که داد ساسان درآمد. از توی موتورخانه آمدم بیرون و دیدم مامان با نمیدانم چی زده است توی سر ساسان. مامان یکجوری که من هم بشنوم گفت: - دراز کشیدی زیر ماشینا دنبال بابات میگردی؟ توی مدرسه چی یاد شما میدن پس؟ حالا هِی توی تلویزیون میگه نزنین توی سر بچّههاتون. نزنیم که این میشن آقای دکتر. ساسان بلند شد. تیشرت و شلوارش را تکاند و گفت: - مامانجان خودت گفتی برین ببینین باباتون کجا مُرد. توی پارکینگ بابا غیر از این که بره زیر ماشین کجا میتونه بمیره؟ مامان با عصبانیت گفت: - حالا من یه چیزی گفتم تو هِی تکرار کن. بابات ممکنه توی آسانسور گیر کرده باشه. شما با چی اومدین پایین؟ من گفتم: - از همون جایی که برامون کفش پرت کردی. مامان گفت: - مزه نریز کامران. دمپایی بود. کفش پرت میکردم که الآن اوژانس بودیم دور از جونت. ساسان گفت: - شما خودتون از کجا اومدین؟ مامان گفت: - من که از هولم پلّهها رو دوتا یکی اومدم پایین. من و مامان و ساسان بدوبدو رفتیم سراغ آسانسور. درِ آسانسور توی پارکینگ پایین باز بود، ولی اثری از بابا نبود. مامان گفت: - لابد توی طبقهی خودمون گیر کرده. ساسان پرید توی آسانسور و گفت: - زود بریم تا نترسیده. من گفتم: - آسانسور اینجاست. این یعنی اینکه جایی گیر نکرده. مامان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: - از بس آدم و هول میکنین، مگه واسه آدم هوش و حواس میذارین. انگار عصبانی بود که سوتیاش اینقدر بد بوده است. سهتایی سوار آسانسور شدیم و رفتیم واحدِ خودمان. مامان در را که باز کرد، جیغ کوتاهی کشید و گفت: - ترسوندی بچّهها رو. اینجا چهکار میکنی؟ من و ساسان همزمان پریدیم توی هال تا ببینیم کی توی خانه است که مامان را ترسانده و مامان دارد از ما مایه میگذارد. لابد دایی بود که کلید داشت برای روز مبادا، ولی الآن که روز مبادا نبود. دوتایی از دوطرف مامان توی هال را نگاه کردیم و دیدیم بابا دارد شلوارش را میدوزد. بابا به ما نگاهی کرد و گفت: - شما سهتا کجا بودین سر ظهری؟ مامان رفت به طرف بابا و شلوار را از دست بابا کشید بیرون و گفت: - بده به من اکبر. شلوار و میزنی خراب میکنی. باید با چرخ بدوزمش؛ وگرنه از ریخت میفته. لحن مامان بیشتر از اینکه عصبانی باشد، مهربان بود. من در را پشت سرم بستم و با ساسان رفتیم روی کاناپه نشستیم. بابا گفت: - نگفتین سهتایی کجا بودین؟ مامان گفت: - تو خودت اوّل بگو کجا بودی که اینجایی. بعدم این چرخ خیّاطی را از کمد دیواری دربیار برام. بابا بلند شد و شلوارکش را که همیشه زیرِ شلوارش میپوشید، بالا کشید و گفت: - توی پاگرد آخری سُر خوردم شلوارم پاره شد. با آسانسور اومدم بالا دیدم هیچ کدوم تون نیستین. ساسان گفت: - ولی آسانسور که توی پارکینگ پایینی بود. بابا گفت: - لابد یکی همون موقع رفته پایین. بعد با کنجکاوی به ساسان نگاه کرد و گفت: - «شرلوک هولمز»ی سؤال میپرسی دلاور. مامان گفت: - بیا با بچّه چونه نزن و چرخ رو بده به من. بار آخرت هم باشه در رو نمیکوبی به هم و ما رو میکُشی از نگرانی!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 153 |