تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,240 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,148 |
سورپرایز هیتلری! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 29، خرداد (339)، خرداد 1397، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.65993 | ||
تاریخ دریافت: 12 شهریور 1397، تاریخ پذیرش: 12 شهریور 1397 | ||
اصل مقاله | ||
روزگار پهلوی احمد مدقق من خوابم میآمد. سه روز بود نخوابیده بودم، ولی خبر را که شنیدم خواب از سرم پرید. چند روزی بود که به همراه سرهنگ و خانوادهی اعلیحضرت همایونی مسافر ولایت آلمان شده بودیم. اول از تهران آمدیم استانبول و تا از استانبول به اینجا برسیم دو روز در قطار بودیم؛ بدون ذرهای خواب و استراحت. دم در کوپهی سرهنگ ایستاده بودم که هر وقت تشنهاش شد لیوان آب بدهم دستش. وظیفهی من کارهایی مثل این بود، که یک پیشخدمت برای یک سرهنگ انجام میدهد، ولی من این شانس را داشتم که همراه سرهنگ خیلی از آدمهای کله گنده را هم ببینم. خیلی جاها هم بروم. جاهایی که الآن اسمش را هم یادم رفته، ولی این ملاقات خیلی استثنایی بود. میخواستیم هیتلر، شاه آیندهی کل اروپا را ببینیم! سرهنگ دم در ایستاده و به ساعتش نگاه میکند. رفتم جلو و تعظیم کردم. سرهنگ پرسید: «تاجالملوک خانم و دخترخانمهایش بیدار شدهاند؟» گفتم: «قربانت شوم! طبقهی بالا هستند و مزاحم استراحتشان نشدم.» سرهنگ اخم کرد و گفت: «عقلِ کل! آلمانیها مثل ساعت هستند. یک دقیقه دیر به ملاقات برسیم راهمان نمیدهند. برو بالا یک سر و گوشی آب بده، ببین اوضاع از چه قراره؟» دوباره تعظیم کردم و پلهها را دو تا یکی بالا رفتم. فکر کنم زیادی دستپاچه شده بودم؛ چون بالای پلهها یکی از کارمندهای هتل از بالای عینکش با تعجب نگاهم میکرد. نرسیده به بالای پلهها، سرهنگ دوباره صدایم کرد. - به سفارت گفتی دیلماج برایمان بفرستند؟ یک دیلماج زبر و زرنگ! زدم توی سرم و خواستم دروغ بگویم و بعداً خودم یواشکی به سفارت زنگ بزنم، ولی همین که به عقب برگشتم انگار از رنگ پریدهام فهمید. گفت: «خاک بر سرت کنند! زود باش زنگ بزن! وای به حالت اگر دیلماج به موقع نرسد. همین جا توی هتل خاکت میکنم.» طبقهی بالا، زن رضاشاه و دوتا دخترهایش بیرون توی سالن نشسته بودند. با همدیگر حرف میزدند و اصلاً نفهمیدند من آنجا ایستادهام. دو بار تعظیم کردم و نفهمیدند. علیاحضرت اشرف، دختر شاهنشاه رضا میگفت: «خدا کند از هدیههای ما خوشش بیاید. این آلمانیها خیلی سختپسند هستند.» خواهرش علیاحضرت شمس هم مثل اینکه نگران به نظر میرسید. تاجالملوک خانم گفت: «ولی هر کاری کنیم، هدیهی ما به پای هدیهی هیتلر نمیرسد. چهقدر به رضا گفتم حواسش به این چیزها باشد! دو تا قالیچهی دستبافت که نشد هدیه! آن هم به قدرتمندترین آدم اروپا!» اشرف خانم گفت: «من که مطمئنم به هر کداممان جداگانه یک هدیه میدهد. آلمانیها حواسشان خیلی جمع است!» من دوباره تعظیم و بیخودی سرفه کردم. هر سه تایشان به من نگاه کردند. گفتم: «بعد از صرف صبحانه، ماشینها آماده است برویم به ملاقات جناب هیتلر! جناب سرهنگ میپرسند اگر خدمتی از ما برمیآید، بفرمایید!» دخترهای اعلیحضرت چیزی نگفت. فقط تاجالملوک خانم گفت: «حواست به بردن هدیهها هم هست؟ یک ماشین جداگانه برایش حاضر کنید!» و با پشت دست اشاره کرد که بروم. تعظیم کردم و عقب عقب تا دم پلهها آمدم. با عجله رفتم و به تلفنچی هتل گفتم شمارهی سفارت را بگیرد. گفتم: «دیلماج! یک دیلماج فوری! البته زبر و زرنگ باشد حرفهای ملکه و سرهنگ را پس و پیش نکند که حسابش با کرامالکاتبین است.» صدایی از پشت گوشی، قاطیِ خشخش گفت: «سفارت، دیلماج رسمی و کاربلدی دارد، نگران نباشید! و از صبح جلوی دم هتل منتظر شما ایستاده.» بال درآوردم و تا پیش سرهنگ پرواز کردم. گفتم: «چاکرتان، اوامر را مو به مو اجرا کرده و منتظر دستورات بعدی هستم.» بعد با عجله رفتم. پشت درهای شیشهای هتل دیلماج را دیدم. لاغر و با سری کم مو! عجیب بود که در آب و هوای آلمان اینقدر لاغر مانده باشد. تذکرات لازم را دادم، ولی گفت که بار اولش نیست و رسم و رسوم را خوب بلد است. باهاش بحث نکردم و با خودم گفتم بعد از ملاقات چقولیاش را پیش سرهنگ بکنم. ماشینها دم در هتل آماده بودند. دو نفر از مستخدمهای هتل را با خودم بردم طبقهی بالا، هدیههای هیتلر را پایین آوردند. خانوادهی شاه توی یک ماشین، سرهنگ و دیلماج توی یک ماشین، من هم با هدیهها توی ماشین آخر نشستم. بستهبندی فوقالعاده شیکی داشت و چسبهای نواریاش برق میزد. تا به محل قرار برسیم خیابانهای آلمان را تماشا کردم. جلوی ساختمانی ایستادیم و من زود پیاده شدم، درِ ماشین سرهنگ را باز کنم؛ اما نگذاشتند جلو بروم. هر چه هم گفتم: من پیشخدمت مخصوص سرهنگ قادری هستم، مگر حالیشان میشد؟ بدبختی دیلماج هم اصلاً حواسش نبود و با سرهنگ حرف میزد. همه که رفتند داخل به من هم اجازه دادند بروم. هدیهها را برداشتم و پشت سر همه راه افتادم. یک لحظه دیدم اشرف و زن اعلیحضرت رضاشاه به عقب برگشتند و نگاه کردند هدیهها را بیاورم. از چند تا سالن گذشتیم و جلو رفتیم. تمامی نداشت. آخر سر، خانوادهی شاه و سرهنگ رفتند داخل، ولی من همان پشت در ماندم. مأمور آلمانی چیزهایی گفت و من هم چیزهایی گفتم. او که نفهمید من چه میگویم، ولی از حرکت دستش فهمیدم میگوید: «همین جا منتظر باش!» اگر میفهمیدم اینطوری میشود حتماً از دیلماج میپرسیدم، من پیشخدمت مخصوص سرهنگ قادری هستم به آلمانی چه میشود؟ منتظر ماندم ببینم کی صدایم میکنند. ده دقیقهای گذشت که در باز شد. اشرف خانم و خواهرش را دیدم که صاف مثل چوب لباسی ایستادهاند. از آن همه نظم و ترتیب کیف کردم. مأمور آلمانی اشاره کرد که بروم داخل. یک آدم کوچولو و ریزه میزه، به اندازهی نصف سرهنگ یک طرف روی صندلی نشسته بود. دیلماج گفت: «آقای هیتلر تمایل دارد، هدیهها را همین جا ببیند.» هدیهها را باز کردم. همهیمان کیف کردیم. دو تا قالی دستبافت و نفیس. اشرف خانم گفت: «توی تبریز بافته شده، دستبافت است.» دیلماج دوباره کمی صحبت کرد. بعد گفت: «آقای هیتلر هم مایل هستند به ما هدیه بدهند.» در باز شد و مأموری آلمانی روی یک سینی چند تکه کاغذ آورد. من طوری که کسی متوجه نشود، گردنم را دراز کردم بهتر ببینم. عکس خودش بود. سه قطعه عکس هیتلر که در لباس نظامی جلوی سربازها ایستاده بود. هیتلر عکسهایش را امضا کرد. دیلماج گفت: «آقای هیتلر میگوید: من مثل شاه ایران ثروتمند نیستم. نمیتوانم هدیهی گرانبها بدهم.» هیتلر رفت و ما توی اتاق ماندیم. بعد بدون هیچ حرفی آمدیم بیرون. تا من هدیههای هیتلر را برسانم به ماشین مخصوص، دیلماج هم رفته بود. حیف که وقت نشد چقولی دیلماج را پیش سرهنگ کنم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 91 |