تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,408 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,358 |
با تو هستم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 17، دوره 29، خرداد (339)، خرداد 1397، صفحه 38-40 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66001 | ||
تاریخ دریافت: 12 شهریور 1397، تاریخ پذیرش: 12 شهریور 1397 | ||
اصل مقاله | ||
سعادتسادات جوهری - با تو هستم! با تو... آهای مردِ خوشتیپ و مثلاً محترم؛ فکر نکنی... مامان درِ اتاقم را باز میکند. - آیلار! من دارم سرکار میروم، مراقب خودت باش. سرم را به نشانهی تأیید تکان میدهم و زیر لب آهسته میگویم: - باشه مراقبم... مامان، اما درِ اتاق را نمیبندد. همانجا کنارِ در ایستاده است. - آیلار... چیزی شده؟ چرا دمقی؟ به چشمهایش نگاه میکنم، موهایم که روی پیشانیام افتادهاند را بالا میزنم. - هیچی! چیزی نشده... برو دیگه. مامان در را میبندد. اینبار حتی خداحافظی هم نمیکند. یا بهتر بگویم، نمیگوید: «خداحافظ رفتم.» دلم برای خودمان میسوزد، برای مامان بیشتر؛ چهقدر کار دارم! باید بروم و لباسها را بشویم. بعد لباسهای قبلی آبتین و آیدا را اتو کنم و بعد هم شام درست کنم... اووهه... از مصائب دختر بودن، همین مسئولیتهاست دیگر! چه میشود کرد! دوباره نگاهش میکنم، ادامه میدهم. - آره، گفته باشم فکر نکنی... حرفم ناتمام مانده بود که یکدفعه درِ اتاق باز شد. در اتاق با شدت باز شد. آبتین در را باز کرده بود، اشک روی صورتش میغلطید. - ببین آیدا چیکار میکنه! جوراب من را برداشته و کاغذهایش را توی جوراب انداخته، میگه میخواد عروسک جورابی داشته باشد. به آبتین خیره شدم، به صورتش، به چشمهایش، به حالت دستهایش موقع صحبت کردن... - الآن آیدا کجاست؟ - آشپزخونه، داره... فوری از جا بلند شدم، سمتِ آشپزخانه رفتم. آهه ای خدا... آیدا میخواست از روی گاز کتری را بردارد و توی فنجانهای پلاستیکیاش چای بریزد. دستش را عقب کشیدم، محکم روی دستش زدم. - چندبار بهت بگم؟ به این وسایل خطرناک دست نزن؛ دختر، دیوونم کردی. برو کنار، برو اتاقت... زودباش... همین حالا... زود... همینطور که داشتم. آیدا را به سمتِ اتاقش هدایت میکردم، زنگ در به صدا درآمد. بیآنکه بپرسم کیه، در باز کردم. من هیچوقت عادت ندارم از کسی که در یا زنگ در را میزند بپرسم کیه؟ هیچ دلیلی هم برای این کار ندارم. - سلام آیلارجان! چیزی شده... اتفاقی افتاده؟ نگذاشتم به پر چانگیاش ادامه بدهد. آهسته گفتم: - دعوای خواهر و برادریه؛ خداحافظ. در را که بستم، به در تکیه دادم. باز این موهای پریشان روی پیشانیام افتاد. این گیره سرِ لعنتیام را آیدا برداشته. یعنی هر چه دارم و ندارم را تصاحب میکنند. دستی لای موهایم کشیدم و بعد هم نفس عمیقی را وارد جریان مشوش هوای خانهیمان کردم. - آههه! مهین خانم به شما چه ربطی دارد که در خانهی ما چه میگذرد؟ مگر وقتی شما با جناب همسرت دعوا میکنی ما از شما میپرسیم چی شده و چرا و فلان؟ اصلاً از مصائب خانههای آپارتمانی چِفت به هم، همین فضولیهای پیدرپی همسایههاست. توی همین فکرها و دلایل و مسائل بودم که ناگهان با صدای گریهی آیدا متوجه دنیای واقعیام شدم. آیدا همچنان گریه میکرد، آبتین جورابش را در دست گرفته بود و دستهایش را پشت سرش قایم کرده بود. خندههای ریزریز و برقِ شیطنت چشمهایش خیلی بامزهاش کرده بود. این خندههایش را دوست داشتم، اگرچه وقتی اینطور میخندد یعنی یک خرابکاری بزرگ را در خانهی کوچکمان ثبت کرده است. یاد آیدا میافتم. آههه اصلاً خودم را نمیبخشم، روزی چند بار آیدا را نیشگون میگیرم و یا پشت دستش میزنم. خب چیکار کنم. این دختر، مثل دخترهای دیگر معمولی و آرام نیست. مثل پسرها مدام دستهگل به آب میدهد؛ صدایش میکنم. - آیدا... آیدا... آیدا خودش را پشت پردهی هال قایم کرده، یک هال 12 متری که روبهرویش دو در همیشه نیمه باز است. راستی درِ نیمه باز! حالا بیشتر از دوبار به مامان گفتم، همین امروز فرداست که در روی سرِ ما بیفتد و یک قوزِ قلمبهی دیگر در خانه بالای قوزهای قلمبهتر سبز شود. - آیدا... آیدا... مثلاً من نمیدانم آیدا کجاست! باید چندبار صدایش کنم تا آیداجانم سرش را نشان بدهد؛ چون پاهایش که همیشه و همچنان کاملاً مشخص است. صدای گریهاش قطع میشود. بلندتر میگویم: «آیدا... آیدا...» بعد میروم سمت پردهی هال، آیدا را بغل میکنم. حسابی لپ سفید و صورتیاش را میبوسم. دلم میگیرد. چهقدر محکم روی دستش زدم. از مصائب فرزند ارشد بودن همین دو راهیها برای تربیت کردن است، آخرش هم نفهمیدم در مواقع اشتباه کودکان، آنها را تنبیه کنیم یا تشویق؟ تنبیه کنیم یا بیتفاوت باشیم؟ نمیدانم، حالا وقتی سالِ بعد کنکور قبول شدم و در رشتهی روانشناسی مشغول به تحصیل شدم حتماً دربارهی این موضوع تحقیق میکنم. آیدا سرش را روی شانهیام گذاشته و با دستهایش گردنم را سفت چسبیده. این یعنی خیلی دوستت دارم که دستهایم را دورِ گردنت انداختم. بلند میگویم: - آیدا خوشگله دوستت دارم! لُپلپیِ خواهر دوستت دارم! انگار صدایم خیلی بلند بوده که آیدین از اتاقش، همان اتاق مشترکش با آیدا و خرت و پرتهای مامان، سرش را بیرون میآورد. - آبجی! منو دوست ندالی؟ لبخند میزنم و او را هم در بغلم جای میدهم. - تو رو هم دوست دارم آیدین قشنگم. پنج سالت شده، چرا هنوز رِ، رو، لِ میگی؟ ها؟ و بعد سه نفری خندههای قلقلکی میکنیم و میخندیم... و میخندیم. وای! لباسها را نشستم، ماشین لباسشویی خراب است. یک ماه است که خراب است، وقتی دکمهی«power»اش را میزنم صدای خفهشدهی تریلی میدهد. قِر قِر قر قر... مثلِ تریلیهای وسط جاده مانده. مجبورم لباسها را با دستم بشورم... حوصله ندارم. میروم تراس. تراسِ ما روبه خیابان نیست، تراسِ ما روبهروی آجرهایِ دیوارِ نیمهکارهای است که صاحب ساختمان بدون مجوز میخواست برج بسازد. دارم آجرها را میشمارم. - یک، دو، سه... هِـ آرزوهای من هم شبیه همین آجرهاست. هم میشود آنها را شمرد، هم نمیشود. از مصائب بلندپروازی همین شمردن و نشمردنهایش است. بگذریم. اصلاً چه اشکال دارد امروز لباس نشورم؟ به مامان میگویم حال نداشتم، حال شستن نداشتم صدای خندههای عروسکِ آیدا را میشنوم. فکر کنم باتری عروسک آخرین نفسهایش را میکشد، خندههایش شبیه عطسه شده. انگار اینجوری صدا درمیآورد. هـ هـ ها چـ چـ چا سرم را که برمیگردانم، آیدا را میبینم. - میای بازی کنیم؟ آبتین خوابیده. - دختر تو خسته نمیشی اینقدر بازی میکنی؟ آیدا دستش را جلوی دهانش میگیرد، این یعنی یک خواهش بی برو برگرد. دستش را میگیرم، دستهایش رنگی شده، میدانم دوباره گواشهایش را توی هال پخش کرده، حتماً! فرش را هم رنگی کرده. این هم از زندگیاش است که بعد از گل کاشتنش، پیشنهاد بازی میدهد. توی دلم میخندم. اصلاً من همینجوریام. بلند بلند توی دلم میخندم. اینبار نمیخواهم دعوایش کنم. فرشِ هال پر از اثرهای ماندگارِ آبتین و آیداست. با این اثر، جاودانهتر هم میشود. دستهایش را میشویم. شانه را برمیدارم. موهایش را شانه میزنم، میبافم. راستی آخرین بار کِی موهایش را شانه زدم؟ آیدا ماکارانی دوست دارد، آبتین لوبیاپلو؛ من اما حالِ درست کردن غذا را هم ندارم، دلم میخواهد کسی زنگِ در را بزند. آیدا را روی پاهایم میخوابانم. وقتی میخوابد، خروپف میکند. خروپفهایش هم ریتمیک و شاد است. خُـ خُـ خرررر پُـ پُـ پُـ پف پف پف... امروز روز خندههای الکی من است، از این خروپفها هم خندهام میگیرد. راستی آن آجرهای روبهروی تراس چندتا بودند؟ *** - آیلار... آیلار. سایهی ماه را روی صندلیِ کوچک آیدا در تراس میبینم. مامان کنارم نشسته بود. - نه لباسها را شُستی، نه اُتو کردی، نه شام درست کردی! روی فرشِ هال هم که رنگینکمان شده. چیزی نگفتم. میخواهم بگویم. مامان درکم کن! مامان، مهربانتر باش... که یکدفعه مامان داد میزند. - با توأم دختر... الآنم که به زور از خواب بیدار شدی! چهقدر خونِ دل بخورم به خاطر شما؟ چهقدر کار کنم؟ چرا حواست نیست؟ مامان از من دور میشد و حرفهایش به من نزدیک، نزدیک و نزدیکتر. *** آهای! آهای آقای خوشتیپ! امروز از صبح منتظرت بودم. نمیدانم چرا؟ از صبح دلم میخواست که زنگ در را بزنی. بعد آیدین و آیدا را روی دستهایت نگهداری دلم میخواست بگویی: - آیلار تو هنوز بینیات بزرگه؟ نه نه فکر نکنی دلم برایت تنگ شده. نه نه! تو خیلی بدی... خیلی... ببین این اشکهایم که توی چشمهایت در این عکس 12ₓ10 سُر میخورد، درد است. درد بیدرمان! درد دوری! درد ندیدن! بابا، دروغ گفتم. دلم برایت تنگ شده میشود جواب سؤالم را بدهی؟ ما بچههایِ تو هستیم یا نه؟ یا نه فقط آن نوزادِ متولد شدهات؟ ما جزء زندگیات هستیم یا نیستیم؟ حتماً همان زن و بچهی جدیدت تمام زندگیِ تو هستند. بابا! من دلم برایت تنگ شده... خستهام... چندبار از تلگرام پیام دادم، جواب ندادی. چند بار زنگ زدم، جواب ندادی، این عکس را هم از پروفایلِ تلگرامت ذخیره کردم و بعدش هم چاپ. قیژ ژ ژ دوباره این در نیمه بازِ لعنتی اتاقم باز میشود. درِ اتاقم بدبخت است هر وقت کسی دارد و خارج اتاق میشود، لولایش ناله میکند و صدای قیژ ژ ژِ غیر قابل تحملی میدهد. آیدا برایم نقاشی کشیده است. نقاشی دختری با موهای بافته شده. - بیا این مالِ تو. آبتین هم میآید. داد میزند: - من رنگ کردم ها، قشنگه؟ نگاهش میکنم؛ چشمهای آبتین شبیه توست. مامان وارد اتاقم میشود. - شام که نخوردی، یادت نره لباسها را بشوری. سرم را تکان دادم و آهسته گفتم: - باشه. یادم میماند. این باشه گفتنها هم نتیجهی همان مصائب نشأت گرفته از بیحوصلگیهاست. عکس بابا را توی تقویم گذاشتم. روی تاریخ همین امروز نوشتم: «دلم برایت تنگ شده برگرد. بیا مصائب دلتنگی.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |