تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,408 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,358 |
پس کی می رویم؟ | ||
سنجاقک | ||
مقاله 5، دوره 15، تیر (160)، تیر 1397، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2018.66033 | ||
تاریخ دریافت: 22 شهریور 1397، تاریخ پذیرش: 22 شهریور 1397 | ||
اصل مقاله | ||
کلر ژوبرت موموشی با شادی پیش مامانموشه دوید و گفت: «مامانی! توی باغ میوه، بوی زردآلو میآید. پس کی تابستان میشود؟ ما کی میرویم مسافرت پیش ننهموشه؟» مامانموشه لبخند زد و گفت: «هنوز باید کمی صبر کنی موموشی! هفت روز مانده تا تابستان بیاید. آنوقت ما هم میرویم.» موموشی فریاد کشید: «آخ، چهقدر زیاد! من چهطور این همه صبر کنم؟ بعدش هم چهطور بفهمم چند روز مانده؟» مامانموشه با مهربانی خندید و گفت: «مطمئنم یک راه خوب پیدا میکنی موموشی!» موموشی یک گوشه نشست و فکر کرد. بعد از لانه بیرون دوید و با هفت سنگ گِرد و صاف برگشت. سنگها را به مامانموشه نشان داد و گفت: «ببین! راهش را پیدا کردم.» روز بعد، موموشی یکی از سنگها را نقّاشی کرد. بعد سنگهای دیگر را شمرد تا بفهمد چند روز مانده. موموشی هر روز این کار را کرد و دیگر لازم نبود همهاش از مامانموشه بپرسد چند روز مانده. روز هفتم، موموشی زود از رختخوابش بیرون پرید و شروع کرد به نقّاشی کردن سنگ هفتمی. یکدفعه مامانموشه صدایش کرد: «موموشی! تا کی میخواهی بخوابی؟ زود پاشو! امروز تابستان آمده. میخواهیم برویم مسافرت پیش ننهموشه!» موموشی با دست و پوزهی رنگی پیش مامانموشه دوید. او را بوسید و گفت: «خیلی وقت است که پا شدم مامانی؛ ولی من این همه صبر کردم، حالا شما باید کمی صبر کنی! کارم هنوز تمام نشده.» مامانموشه با تعجّب پرسید: «چرا میخواهی سنگ آخر را هم رنگ کنی؟ تو که دیگر نمیخواهی روزها را بشمری!» موموشی خندید و گفت: «لازمش دارم.» او با شادی سر کارش برگشت و خیلی زود نقّاشی سنگ هفتمی را تمام کرد. سنگها را توی کولهپشتیاش گذاشت و گفت: «این هم هدیهی ننهموشهی عزیزم!» آنوقت پیش مامانموشه برگشت و گفت: «من آمادهام! پس کی میرویم؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |