تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,443 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,382 |
خاله فال بخر! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 29، تیر (340)، تیر 1397، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: گزارش | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66186 | ||
تاریخ دریافت: 13 آذر 1397، تاریخ پذیرش: 13 آذر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
خاله فال بخر! سارا بهمنی (گفتوگو با چند کودک فالفروش) همهیمان بچههای کار را میشناسیم. بچههایی که زندگی عادی ندارند و زودتر از همسن و سالهایشان بزرگ میشوند. این بچهها در عینحال که کودک هستند، دغدغههای بزرگترها را دارند. گاهی کودکیشان عقب میافتد، یعنی در سنی که باید پدر یا مادر باشند تازه به مدرسه میروند و باید تکالیف انجام دهند. جمع و تفریقها را درست بنویسند و چندین بار تمرین کنند تا یاد بگیرند که حوله با «ح» جیمی است! در بعضی از شهرها کودک کار وجود ندارد و شهرداری بیشترشان را جمع کرده است. هیچکسی هم اطلاع دقیقی ندارد که کودکانِ کار کجا جمع شدهاند و چهکار میکنند؛ مگر اینکه حدس زد، به کارهای زیرزمینی سختتر از فالفروشی یا آدامسفروشی مشغول شده باشند. کودکان کار با خودشان، هم کودکی و معصومیت را یدک میکشند و هم کار و سختی. برای مصاحبه با کودکان کار به پارکی در تهران رفتم. چند دقیقهای نگذشت که چندتا بچه جلویم ایستادند و گفتند: «خاله فال بخر!» اوایلش برخورد خوبی نداشتند؛ اما کمکم که دیگر احساس خطر نمیکردند، دست همدیگر را گرفتیم و روی چمنها نشستیم. مدام تکان میخوردند و همانطور که با هم حرف میزدیم سرشان را میچرخاندند تا کسی را پیدا کنند و فالهایشان را بفروشند. در بین صحبتها گاه یکی غیب میشد و باید منتظر میماندم تا بیاید و سؤالم را بشنود؛ و اگر خواست، آن را پاسخ بدهد. بیشتر پرسشهایم را پسری به نام «محمد» پاسخ داد. جالب است که خواهر و برادری به اسم «فاطمه» و «هادی» هم بودند که با هم فال میفروختند. این دو نیز به برخی از پرسشها پاسخ دادند. دختر دیگری هم بود که برادرش در پارک دیگری فال میفروخت، فقط به زحمت با دوستانش عکس گرفت و رفت تا همراه برادرش فال بفروشد. چند سالتان است؟ محمد: ده سالم است. فاطمه: من هم فکر میکنم ده سالم باشد. هادی: نمیدانم، از فاطمه کوچکتر هستم. مدرسه میروید؟ محمد: من هر وقت بتوانم، میروم. معلمهایم میدانند فال میفروشم. نمرهی منفی بهم نمیدهند، ولی درسم خوب نیست. فاطمه: من قبلاً میرفتم. میتوانم از روی فال بخوانم. رفتار مردم با شما چگونه است؟ محمد: رفتارهایشان متفاوت است. دخترها رفتار بهتری دارند، پول بیشتری هم میدهند. بعضیهایشان اگر فال نگیرند یا پول ندهند، خوراکی بهمان میدهند. هر چیزی که خودشان میخورند به ما هم میدهند. بدترین و بهترین برخوردی که تا حالا با شما شده، یادتان هست؟ محمد: بهترین رفتار را با من، دختری داشت که هر وقت به پارک میآمد، کرایهی راهم را میداد؛ چون دختر بود کرایهام را کمتر میگفتم، ولی او پول بیشتری میداد. بدترین رفتار را هم یک خانم دستفروش داشت که با اینکه پارک برای من بود و من قبل از او اینجا بودم و اصلاً فالهایم به چیزهایی که او میفروخت ربطی نداشت، میخواست من را از پارک بیرون کند. به مردها میگفت با من بدرفتاری کنند. شهرداری اذیتتان میکند؟ محمد: من تا حالا دستگیر نشدهام. بیشتر در همین پارکهایی هستم که مأمورها نیستند، ولی اگر بگیرند، کتک میزنند و بعد از چند ساعت آزادمان میکنند. هادی: من با یک مأمور دوست بودم، فال از من نمیخرید، ولی میگفت اگر کسی اذیتت کرد به من بگو. تا حالا خودتان هم فال حافظ گرفتهاید؟ محمد: من شعرها را دوست دارم. بعضیهایش را اصلاً نمیتوانم بخوانم، ولی از شکلش خوشم میآید. الکی باز میکنم و نگاهشان میکنم. فاطمه: فال برای عاشقهاست. هر وقت عاشق شدم میخوانم. (برادرش دعوایش میکند.) پدر و مادرتان هم سر کار میروند؟ محمد: پدر من اخلاقش بد است. هر وقت که حالش خوب باشد توی مترو روسری میفروشد، ولی پولش کمتر از من است. (فاطمه و هادی که دوست ندارند پاسخ بدهند، با همدیگر صحبت میکنند.) خواهر و برادر هم دارید؟ محمد: من دو تا برادر دیگر دارم. یکیشان شغلش را زیاد عوض میکند. هیچکسی قبولش ندارد. پدرم هم کاری به کارش ندارد. آن یکی هم در پارک دیگری فال میفروشد. هادی: من به جز فاطمه یک خواهر دیگر دارم. او از من خیلی کوچکتر است. مادرم مراقبش است. از شغلتان راضی هستید؟ محمد: بله، کمکم درآمدم بیشتر میشود و وضعمان تغییر میکند. هادی: نه، مجبور هستم. همیشه باید در پارک و خیابانها راه بروم. دوست دارید شغلتان چی باشد؟ محمد: دوست دارم ماشین داشته باشم. مسافر سوار کنم. هادی: اصلاً کار دوست ندارم، میخواهم فقط پول داشته باشم. فاطمه: خانم معلم باشم. بچه پولدارها را میبینید چه حسی دارید؟ محمد فقط لبخند میزند. هادی: خب! پولدار هستند. خوش به حالشان. چرا شما مرغ عشق ندارید که فالها را در بیاورد؟ محمد: از مد افتاده است. من از اول هم فال را میدادم که خود مشتری در بیاورد. بیشتر به چه افرادی فال میفروشید؟ محمد: به دخترهای جوان یا دخترهایی که همراه همسرشان هستند. پیرزنها که اصلاً. هادی: من به پیرزنها هم فال میفروشم. فاطمه با خنده میگوید که هادی دروغ میگوید. از کدام شهر به تهران آمدهاید؟ محمد: ما از کشور افغانستان هستیم. هادی: ولی دوستهای ایرانی هم داریم. خیلیها متوجه نمیشوند که ما افغان باشیم. چهطور به این نتیجه رسیدید فال بفروشید؟ چرا گل و آدامس نفروختید یا چیزهای دیگر؟ محمد: مادرم گفت پسرعموهایم فال میفروشند و درآمدشان خوب است. هادی: فال بیشتر میخرند، فاسد هم نمیشود. تا حالا شده کسی پول زیادی بهتان بدهد؟ محمد: به من کسی خیلی پول نمیدهد، ولی پسرعموهایم شانسشان خیلی خوب است. فالهایشان را نمیخرند، ولی بهشان پول میدهند. چرا؟ محمد: نمیدانم چهکار میکنند! شاید فقط فال نمیفروشند. محمد: نمیدانم. هادی میخندد و به محمد نگاه میکند. فکر میکنید تا کی باید فال بفروشید؟ محمد: تا وقتی وضعمان بهتر شود. اگر ماشین بخرم دیگر فال نمیفروشم. هادی: تا وقتی زنده هستیم. بعد از پرسشهایم که انگار کمی ناراحتشان کرده است، باز هم کنارشان میمانم و با همدیگر توی پارک قدم میزنیم. بهشان پیشنهاد میدهم تا چندتایی عکس بگیریم؛ اما قبول نمیکنند. بهخصوص اینکه فالها را در دست داشته باشند. بیشتر دوست دارند فالها را پشت درختها پنهان میکنند و یا جلوی صورتشان نگه میدارند. خانم جوانی به هادی ده هزار تومان پول میدهد. میگوید: «یک فال میخواهم و پنجهزارتومان میدهم.» هادی پول را بر میدارد و فرار میکند. خانم به ما میگوید: «کارش خیلی زشت است. باید پنجهزارتومان مرا پس بدهد.» فاطمه که خواهر هادی است، تمام فالهایش را به زن میدهد. میگوید: «من پنجهزارتومان شما را ازش میگیرم، اگر نداد تمام فالهایم برای شما.» من و خانم جوان از دور نگاهشان میکنیم. بچههای دیگر هم میآیند، دور هادی را میگیرند. کتکش میزنند. فاطمه پنجهزارتومان را از هادی میگیرد و به زن جوان پس میدهد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |