تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,311 |
دزد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 29، تیر (340)، تیر 1397، صفحه 20-21 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66188 | ||
تاریخ دریافت: 13 آذر 1397، تاریخ پذیرش: 13 آذر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
دزد سیدسعید هاشمی هارونالرشید داد زد: «چی؟ شمشیر نگهبان قصر را دزدیدهاند؟ پس آن نگهبان چه غلطی میکرد. شما چه غلطی میکردید؟ مگر شما نگهبان این قصر نیستید؟ مگر برای مراقبت از قصر به شما حقوق نمیدهم؟ بدهم گوش همهیتان را ببرند؟» رئیس نگهبانها گفت: «آخر قربان فکر نمیکردیم کسی جرئت کند شمشیر نگهبان قصر را که صبح تا شب دم در قصر میایستد، بدزدد.» هارون گفت: «تا آخرین ساعت امشب باید دزد را پیدا کنید؛ وگرنه همهی شما را به زندان میاندازم. اگر امروز از نگهبان من شمشیر بدزدند، فردا وارد کاخ میشوند و تخت جواهرنشان مرا میبرند!» نگهبانها که زبانشان بند آمده بود، تعظیمی کردند و از نزد هارونالرشید بیرون آمدند. رئیس نگهبانها به بقیه گفت: «شنیدید که جناب خلیفه چه فرمودند؟ کسی که شمشیر را دزدیده حتماً آن را به مغازهای میبرد تا بفروشد، همهی مغازهها را زیر نظر داشته باشید.» بعد رو کرد به نگهبانی که شمشیرش را دزدیده بودند و گفت: «به خدمت تو هم میرسم تا یاد بگیری که هنگام نگهبانی نباید بخوابی.» *** شب، خلیفه تازه شام خورده بود که سروصدایی در قصر بلند شد. ـ بیاوریدش. ـ دزد را گرفتیم. ـ خودش است. ـ مواظب باشید فرار نکند. ـ ... هارونالرشید به یکی از نگهبانان گفت: «چه خبر شده؟» نگهبان تعظیمی کرد و گفت: «قربان دزد شمشیر را پیدا کردهاند.» ـ خب بیاوریدش. وقتی نگهبانها دزد را آوردند، هارونالرشید که فکر میکرد آدم قلدر بیکلهای باید توانسته باشد شمشیر را دزدیده باشد، از دیدن دزد جا خورد. یک جوان لاغر و زردرنگ که لباسهای کهنه و پارهای بر تن داشت. پشت سرش هم پیرزنی قدخمیده بود. هارونالرشید به جوان گفت: «باورم نمیشود که تو شمشیر نگهبان قصر را دزدیده باشی. این نگهبانها وقتی برای نگهبانی از قصر انتخاب میشوند، ماهها آموزش میبینند. کسی نمیتواند به همین راحتی شمشیر آنها را بزند. حتماً دزد سابقهداری هستی؟» جوان به آرامی لب باز کرد و گفت: «نخیر قربان. بار اولم بود؛ البته زیاد سخت نبود. نگهبان شما در کنار درِ قصر خوابیده بود. شمشیرش را هم باز کرده بود و گذاشته بود کنارش.» پیرزنی که پشت سر جوان بود، گفت: «جناب خلیفه شما را قسم میدهم به سر مبارکتان که از جرم بچهی من بگذرید. من همین یک بچه را دارم.» ـ چه میگویی پیرزن؟ تو دیگر کی هستی؟ رئیس نگهبانها جواب داد: «این پیرزن، مادر این جوان است. امروز همهی مغازههای اسلحهفروشی شهر را زیر نظر داشتیم. وقتی این جوان به مغازه رفت تا سلاح را بفروشد، رفتیم بازداشتش کنیم که فرار کرد و وارد خانهاش شد. ما هم به خانهاش رفتیم و گرفتیمش؛ اما مادرش هم با ما آمد.» هارونالرشید گفت: «طبق قانون، باید انگشتان دست دزد را قطع کرد. ببرید انگشتانش را قطع کنید.» پیرزن گفت: «جناب خلیفه، پسرم تنها نانآور خانهی من است. روزها بود که بیکار بود. ما هم وسایل خانه را میفروختیم و غذا میخریدیم؛ اما یک هفتهی پیش همهی وسایل بهدردبخور خانهیمان تمام شد و ما گرسنه ماندیم. امروز پسرم رفته بود کار پیدا کند؛ اما هیچ کاری نیافت. برای اینکه شرمندهی من نشود، شمشیر نگهبان قصر را دزدید. جناب خلیفه او اشتباه کرده است؛ اما او را به من ببخشید.» ـ چه میگویی پیرزن؟ اگر بنا باشد هر کس که دزدی کرد ببخشیمش که در این مملکت سنگ روی سنگ بند نمیشود. ـ جناب خلیفه اگر انگشتان او را قطع کنید او دیگر نمیتواند هیچ کاری بکند و هردوی ما از گرسنگی میمیریم. هارونالرشید داد زد: «چه میگویی پیرزن! او باید مجازات شود. اگر او را مجازات نکنم مرتکب گناه شدهام.» پیرزن گفت: «جناب خلیفه او خودش فهمیده که اشتباه کرده. حاضر است اشتباهش را جبران کند. او را ببخشید.» ـ مگر نشنیدی چه گفتم پیرزن؟ من اگر او را ببخشم مرتکب گناه شدهام. من خلیفهی این مردم هستم و باید مجرم را مجازات کنم. پیرزن با عصبانیت گفت: «یعنی جناب خلیفه هیچ گناه دیگری مرتکب نشدهاند و این مجازات نکردن، اولین گناهشان است؟» ـ مگر میشود گناه نکنم. من هم مثل بقیهی مردم مرتکب گناه میشوم؛ اما همیشه از خدا طلب استغفار میکنم. ـ خب این گناه را هم بگذارید کنار گناهان دیگرتان و برایش استغفار کنید. هارون نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. زد زیر خنده و حسابی خندید. بعد به نگهبانها گفت: «این جوان را آزاد کنید. اگر در قصر کاری هست او را استخدام کنید تا دیگر سراغ دزدی نرود.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |