تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,322 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,276 |
گل های کمیاب در بیابان خشک - موشک | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 29، تیر (340)، تیر 1397، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: اگزوز (چند صفحه ناقابل دربارهی محیط زیست) | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66190 | ||
تاریخ دریافت: 13 آذر 1397، تاریخ پذیرش: 13 آذر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
گلهای کمیاب در بیابان خشک! راضیه احمدی به نظر من سختترین قسمت مدرسه رفتن، طی کردن راه طولانی مدرسه تا خانه و بالعکس است. خصوصاً اگر قرار باشد بیست کیلومتر از وسط جادهای عبور کنی که دو طرفش تا چشم کار میکند بیابان و بوتههای خشک و بیآب و علف باشد. حالا تصورش را بکنید این مسیر را مجبور باشی با اتوبوسی بروی که در واقع متعلق به موزهی تاریخ طبیعی است و فاصلهی بیست دقیقهای را یک ساعت طی میکند. آن روز هم مثل همهی روزها با سعید، همکلاسیام در حال لذت بردن از بیابان و بوتههای خشک جاده بودیم که سعید گفت: «پسر نگاه کن؛ عجب گلهای عجیب و غریبی!» من که حوصلهی شوخیهای بیمزهی سعید را نداشتم، الکی گفتم: «آره، درسته!» سعید گفت: «مگر بوتههای خشک هم گل میدهند؟ آن هم زرد و سفید و قرمز؟» پلکهایم را چند بار به هم زدم و با دقت بیشتری نگاه کردم. به جز چند درخت که در حال شکوفه دادن بودند، چیز دیگری ندیدم. با آرنج به پهلوی سعید زدم و گفتم: «خواب دیدهای خیر باشد. درختهای به آن بزرگی و چند شکوفه کوچک را چهطور بوتههای خشک با گلهای بزرگ میبینی؟ به نظرم به عینک ته استکانی نیاز داری.» انگشتش را به شیشهی اتوبوس چسباند و گفت: «نه، آنجا را میگویم. کنار آن تپهی کوچک خاک.» پلکهایم را چند بار به هم زدم و با دقت به تپه نگاه کردم. درست بود. بوتههای کوچکی که خشک به نظر میرسیدند؛ گلهای خیلی بزرگ قرمز و زرد و سفید داشتند. تا شب کلی فکر و خیال از پیچ پیچیهای ذهنم گذشت. توی خیالم دیدم که با سعید به سراغ آن بوتهها رفتهایم. نمایشگاه بزرگی از آن گلهای کمیاب برپا کردهایم و کلی بلیط فروخته و حسابی پولدار شدهایم. فردای آن روز دل توی دلمان نبود. راننده با اصرار فراوان ما را نزدیک آن تپه پیاده کرد تا ما سراغ آن گنج نایاب برویم. از خوشحالی کتابهایمان را کنار جاده گذاشتیم. هر چه به بوتهها نزدیکتر میشدیم؛ صدای تپشهای قلبم بلندتر میشد. چند قدم تا تپهی خاک سعید گفت: «تو با سهم خودت چهکار میکنی؟» گفتم: «دلم میخواهد یک گلخانهی بزرگ از آن بوتههای نایاب داشته باشم. آخر هر چه باشد طبیعت به گردن ما حق دارد و ما باید به خاطر پولدار شدنمان از او تشکر کنیم.» با دیدن بوتهها، زانوهایمان از رمق افتاد و کنار تپه نشستیم. سعید که لبهای خشک شدهاش را به هم میمالید، گفت: «وای، باورم نمیشود پ پ پ پلاستیک!» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گلهای زیبای این بوتههای خشک همان پلاستیکهای سفید و قرمز و زردی است که ما با خیال راحت توی طبیعت رها میکنیم.» آن روز به خاطر دیر رفتن به مدرسه و گم کردن کتابهایمان تا یک هفته جریمه نوشتیم. بعد از آن ماجرا با سعید تصمیم گرفتیم بهخاطر این که بقیهی دانشآموزان مثل ما هوس رها کردن درس و مدرسه و یک شبه پولدار شدن را نکنند؛ جمعه باز هم به سراغ آن بوتهها برویم، همهی پلاستیکها را جمع کنیم و به بازیافت تحویل دهیم. تصمیم گرفتیم به جای نگاه کردن به بیابان و دنبال گنج بودن، مثل بچههای خوب پشت شیشهی اتوبوس از طبیعت تمیز و بدون پلاستیک لذت ببریم. *****
موشک علی مهر آقای مرفه داشت وسط حیاط آپارتمان بر سر آقای مراعات فریاد میکشید: «موشک انداختند توی خانهی من. نه یکی، نه دوتا، سهتا! از پنجره. آن هم موشکهای سفید!» آقای مراعات گردنش را کج کرده و با صدایی ضعیفی میگفت: «ولی... فکر... نکنمها... بچههای من خیلی با ادب هستند!» - آقای محترم، موشکشان درست فرود آمده توی فنجان چای من... من و بانو توی آشپزخانه نشسته بودیم و داشتیم در کانون گرم خانواده چای عصرانه مینوشیدیم. من درست روبهروی پنجرهی باز آشپزخانه، فنجان به دست، روی صندلی نشسته بودم و به همین درختهای شکوفه داده نگاه میکردم. که یکدفعه یک موشک سفید غرشکنان از پنجره وارد شد. بعد از چرخی در آسمان آشپزخانه، شیرجه زد توی فنجان اینجانب. - از...کجا... معلوم... بچههای من... - چند لحظه من و بانو مبهوت به موشک سفید توی فنجان نگاه کردیم که یکدفعه سرِ همین گلپسرتان توی قاب پنجره ظاهر شد و با لبخند ملیحی گفت: «آقا میبخشید میشود آن موشک ما را بدهید.» آقای مراعات نگاهی با تعجب به گل پسرش کرد و پرسید: «تو...؟» پسر که صورتش از خجالت یا شاید هم بازی کردن سرخ شده بود، گفت: «آخر آن موشک آخرین موشک ما بود. همهاش افتاده بودند توی خانهی همسایهها.» آقای مرفه یک دفعه داد زد: «بفرمایید! همهیشان... چند تا هم بوده. عرض نکردم....از این درختها خجالت بکشید. از میوهها و شکوفههایشان خجالت بکشید. از اکسیژن خجالت بکشید. لااقل از آب خجالت بکشید. از کارتن تخممرغ خجالت بکشید از...» همسایهها دور آقای مرفه و آقای مراعات جمع شده بودند. آقای مراعات گفت: «آقا این همه خجالت برای چی؟ به فرض اینکه پرتاب آن موشک کار پسر من بوده، چه ربطی به آب و اکسیژن و کارتن تخم مرغ دارد؟» چیزی نمانده بود که چشمهای آقای مرفه از حدقه بیرون بزند. یکدفعه داد زد: «مرا مسخره میکنید؟ یعنی شما صدای ناله درختهایی را که قطع میشوند تا کاغذ شوند و گلپسر موشک درست کند و به خانهی همسایهها پرتاب کند نمیشنوید؟ یعنی اشکهای آبهایی را که پای این درختها ریخته میشوند نمیبینید؟ یعنی به اکسیژنهای جوانمرگ شدهای که این درختها میتوانستند تولید کنند و چون قطع شدند دیگر تولید نکردند حواستان نیست؟ آن هم کاغذ سفید از این درختان نازنین. اگر کاغذ استفاده شده و باطله بود لااقل میشد به کارخانه داد و تا خمیر کند و از آن کارتن تخم مرغ درست کند...» و ناگهان صدایش بلندتر شد: «من خودم دیدم چند تا از موشکهای پاره پوره را با کاغذهای خیس در آن سطل زباله انداخته بودند، یعنی حتی بازیافت هم از آنها دریغ کردهاید!» همه برگشتند و به سطل زبالهی بزرگ گوشهی حیاط نگاه کردند و وقتی دوباره به طرف آقای مرفه سربرگرداندند. او به طرف آسانسور میرفت. خانم نزاکت گفت: «چه نگاه شاعرانهای! حق با ایشان است. آقای مراعات خواهش میکنم مراعات کنید!» آقای نظافت در تأیید خانم نزاکت گفت: «یعنی هیچ کدام این صداها را نشنیدید؟ شورش را در آوردید جناب مراعات.» آقای مراعات که صورتش مثل صورت گلپسر سرخ شده بود، گوش گلپسر را گرفت، پیچاند و به طرف آسانسور راه افتاد: «کر هم این صداها را میشنید، ولی تو اینقدر گیر بازیِگوشی بودی که نشنیدی!» - آخ آآآآآآخ... بابا قول میدهم دفعهی دیگر بشنوم... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 117 |