شما برای اسلام چه کردهاید؟
ü لنا میته سن!
- اسم دانمارکی من است. وقتی مسلمان شدم، نام سمیرا را برای خود برگزیدم.
ü و همسرت؟
- علی خادم؛ روانشناس و گرافیست.
ü بهسختی به زبان فارسی سخن میگویی.
- فارسی را خوب نمیدانم. در این گفتوشنود، هر جا گیر کردم، همسرم به کمکم خواهد آمد.
ü به نظرم از آغاز آشناییتان با علی گفتوگوی خود را کلید بزنیم... .
(این جمله از یک تازهمسلمان، به جان آدم مینشیند.)
- علی دوست کشیشی داشت. دختر او مرا به وی معرفی کرد. به من گفت که آدم متفاوتیست و من تفاوت را دوست داشتم.
ü گفت که ایرانی و مسلمان است؟
- بله گفت و من در اولین برخورد، حس کردم همسر خوبی برایم خواهد شد. او گفت که سبک زندگی ما و شما تفاوت میکند و مهمترینِ این تفاوتها، آن است که شما اول با هم ارتباط میگیرید، بعد ازدواج میکنید؛ ولی ما اول ازدواج میکنیم و آنگاه رابطه میگیریم.
ü به نکتهی دیگری هم اشاره کرد؟
- بله، با صراحت گفت که من شما را دوست دارم. حاضرید به رسم مسلمانان با من ازدواج کنید؟
ü ... و لابد شما قبول کردید؛ پیش از آنکه مسلمان شوید.
- بله من قبول کردم. سر سفرهی عقد ایرانی نشستم. به رسم مسلمانان ازدواج کردم و بعدها مسلمان شدم.
ü برای ما که دین خود را با تمامی دنیا عوض نمیکنیم، همیشه این سؤال هست که چگونه کسی به جایی میرسد که دست از دین خود برمیدارد و دین دیگری را میپذیرد؟ صریح و روشن به این سؤال جواب میدهید؟
- شما دین خود را عوض نمیکنید؛ چون کاملترین دین است. اما اگر عقیده به دینی داشته باشید که نتواند عقل و خردتان را قانع کند، باز هم این حرف را میزنید؟ اجازه دهید توضیح بدهم. من در خانوادهای زندگی میکردم که مسیحیِ پروتستان بودند و البته خیلی هم دنبال دستورهای دین نبودیم. در مسیحیت به شخصیت و مقام حضرت عیسی مسیح(ع) اهمیت چندانی داده نمیشود و فقط، او را پسر خدا میدانند که با عقل جور درنمیآید. مسیحیت مخصوص کلیسا و روزهای یکشنبه است؛ اما اسلام در زندگی آدمی جریان دارد. همچنین نگاه اسلام به زن، نگاهی جنسیتی نیست و به اخلاق و ایمان و دیگر ویژگیهای انسانی وی توجه میشود؛ در صورتی که در دنیای غرب، چنین نگاهی به زن وجود ندارد. از همه مهمتر، آزادی و آرامشیست که اسلام به پیروان خود میبخشد و ما در مسیحیت و سرزمینهای مسیحینشین از آن بیبهرهایم.
ü گفتید که اول ازدواج کردید و بعد مسلمان شدید. عاملی هم در این انتخاب مؤثر بود؟
- بله. من در آغاز زندگی مشترک با فرهنگ گریه ـ بهویژه میان شیعیان ـ میانهی چندان خوبی نداشتم. در شهر من، مسلمانان مغازهی کوچکی را گرفته بودند و از آن برای حسینیه استفاده میکردند. گاهی با شوهرم برای دعای کمیل و عزاداری به آنجا میرفتم؛ اما نمیفهمیدم که اینها وقتی دور هم جمع میشوند، چرا به سر و سینه میزنند و گریه میکنند.
آخر در فرهنگ ما فقط بچهها گریه میکنند و معنا ندارد که آدمبزرگها برای مسئلهای اشک بریزند. باورتان نمیشود که گاهی حسینیه را ترک میکردم؛ چون این کار را دوست نداشتم و توضیحات همسرم نیز، هرگز مرا قانع نمیکرد.
ü اینکه باید سبب تنفر شما بشود.
- اگر همین بود و بس، من سخن شما را تصدیق میکردم؛ اما یکبار اتفاقی افتاد که هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم، مو بر بدنم راست میشود: ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود. من به اصرار شوهرم به حسینیه رفتم و مراسم شروع شد. در میانهی روضه و عزا، در حالی که چراغها خاموش بود و مردم عزاداری میکردند، حالت عجیبی به من دست داد. گویا نوری را دیدم که میچرخید و به من نزدیک و نزدیکتر میشد. چشم از آن نور برنداشتم تا آمد و مرا در بر گرفت. باورش سخت است؛ اما سرتاپا آرامش شدم و گریهام گرفت. من آن آرامش و شکستهدلی را فقط از ناحیهی حضرت زهرا(س) میدانم.
ü عجیب است؛ برای شما که به گریه اعتراض میکردید.
- فوقالعاده عجیب... . نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؛ حتی نمیدانستم دیگران هم آن نور را دیدهاند یا نه؟
ü جالب است؛ خُب بعد؟...
- فردای آن شب به همسرم گفتم که میخواهم مسلمان شوم. البته این امر زمانی اتفاق افتاد که من بهخاطر مسلمانیِ همسرم، دربارهی اسلام تحقیق بسیاری کرده بودم.
ü و لابد در آغاز، بحث حجاب و پوشش توجه شما را به خود جلب کرد؟
- حجاب، مسئلهی همه زنان تازهمسلمان است. به همسرم گفتم: «برویم و هر چیزی را که مربوط به حجاب است، بخریم.» او پرسید: «چادر هم میخواهی؟» و در حالی این سؤال را مطرح کرد که من حجاب را فقط چادر میدانستم. این تازه آغاز ماجرا بود؛ چون در دانمارک، مغازهی چادرفروشی نبود. به پارچهفروشی رفتیم و گفتیم: «ما پارچهای میخواهیم که سرتاپای مرا بپوشاند.» آن را خریدیم و به خانه آوردیم. من آن را از عرض پارچه به سر انداختم و همسرم پایین آن را بُرید و دوخت. این شد اولین چادر کج و معوجی که من هنوز هم بهیادگار نگهداشتهام.
ü وای، چه تراژدی دردناکی. و لابد با این چادر خودساخته، در شهر هم رفت و آمد میکردید؟
- این تراژدی از آنچه فکر میکنید، دردناکتر است. عدم پذیرش مردم به کنار، خانواده و دوستانم نیز مرا طرد کردند. آنان پوشش مرا به سُخره میگرفتند؛ اما من با لبخند از کنارشان رد میشدم.
حجاب خود را قبول داشتم و همین مرا دلگرم میکرد. درضمن یک کار دیگر هم میکردم که هنوز هم به آن افتخار میکنم.
ü و آن کار، چه بود؟
- اینکه بهعنوان یک زن مسلمان، کاری کنم مردم به اسلام علاقهمند شوند. برای همین، از همه بهتر به قانون پایبند بودم. برخوردم با مردم بسیار محترمانهتر از قبل بود. آداب ارتباط با مردم را بهدقت رعایت میکردم و کاملاً خودآگاه عنصری مهربانتر، صمیمیتر و قانونمدارتر شده بودم.
میخواستم با رفتار خود، اثبات کنم که مسلمانان، نهتنها آدمهای بدی نیستند، که انسانیتر از دیگران رفتار میکنند.
ü و لابد به این ترتیب، زندگیات افتاد روی غلتک؟...
- زندگی من همواره فراز و فرودهایی داشته است. معتقدم همین شرایط سینوسی، به زندگی نشاط میبخشد.
از جملهی این قضایا، ماجرای تشرف من به سفر حج است.
ü عجب؛ پس به زیارت خانهی خدا هم مشرف شدهای؟
- خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید. درست چهار ماه پس از ازدواج؛ و خدا میداند که این سفر، با اعتقادات و باورهای من چه کرد. هم مدینهاش برایم خاطرهانگیز بود و هم مکهاش.
در مدینه هیبت و عظمت پیامبر خدا(ص) را دیدم. باید مثل من باشید. باید هنگام ورود به یک شهر مقدس، هیچ حس و حالی نداشته باشید تا اینکه حرف مرا بفهمید. شما با عقیده و آرزو به مدینه میروید؛ اما من با ذهنی خالی وارد این شهر شدم. فقط شنیده بودم که خوب است هنگام ورود به حرم پیامبر(ص)، دعای مشلول را بخوانیم. من سرگرم دعا بودم. وقتی چشمم به آن گنبد و بارگاه افتاد، به گریه افتادم. امان از این گریههای ناگاه!... آنقدر اشک ریختم که مردم دور و برم را گرفتند و آرامم کردند.
ü چرا گریه میکردید؟
- نمیدانم. ... واقعاً خودم نیز نمیدانم. بغض نبود؛ اشک شوق بود؛ همچون گریهی کسی که پس از سالها عزیزش را دیده باشد.
ü خُب این از مدینه. زیارت خانهی خدا چه دستآوردی برای شما داشت؟
- شما از ناودان طلا چیزی میدانید؟ خبر دارید دعا زیر ناودان طلا مستجاب است؟ من مسیحیِ پروتستان که تازه مسلمان شده و به دین جدیدی گرویده بودم، چه خبر از این قضایا داشتم؟
شب آخر اقامت ما در مکه، همسرم گفت: «سمیرا، اینجا (زیر ناودان طلا) دعا مستجاب است. دوست داری تجربه کنی؟» من مدتهای مدیدی از پادرد رنج میبردم. همسرم پیشنهاد کرد که زیر ناودان طلا بروم و از خدا برای بهبودی درد خود کمک بخواهم. این کار را کردم و خدا مرا شفا داد. از آن روز تاکنون، هرگز به آن درد مبتلا نشدهام.
ü چه تجربههای جالبی دارید. من از کمتر مسلمانی که آبا و اجدادش مسلماناند چنین چیزهایی شنیدهام.
- من پشت این تجربهها، فلسفهای پنهان میبینم. ما تازهمسلمانان، دست به عصا وارد اسلام میشویم. چیزهایی را قبول داریم و چیزهای دیگری را هنوز باور نداریم. در بعضی مطالب هم، شک و تردید داریم. بالاخره باید بهنوعی مورد لطف ویژهی خداوند قرار گیریم تا تردیدهامان برطرف و اعتقاداتمان راسخ و استوار شود. چرا خداوند باید جلو چشمان من و کنار پنجرهفولاد امام رضا(ع)، کور مادرزادی را شفا دهد؟ در حالی که شاید اغلب شما مسلمانان، شاهد چنین صحنهای نبودهاید. اینها مهر تأیید خداوند است بر دینی که تازه به آن گرویدهایم.
ü حرف دیگری مانده است؟
- یک حرف مهم: منِ تازهمسلمانِ برآمده از فرهنگ غرب، هر کاری که از دستم برآمده است، برای اسلام کردهام: با حجاب کامل خود معرف عفاف و نجابت زن مسلمان هستم؛ بیستودو جلد کتاب اسلامی را به زبان دانمارکی ترجمه کردهام؛ کتاب نظام حقوق زن در اسلام شهید مطهری را به وزیر خارجهی دانمارک هدیه کردهام که زنی غربی با دیدگاههای متفاوت است؛ خادم امام رضا(ع) هستم و زائران خارجی را راهنمایی میکنم. اینها از من برمیآید. شما برای اسلام چه کردهاید؟