تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,476 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
خیال کردی آقا گرگه | ||
پوپک | ||
مقاله 4، دوره 25، مرداد (289)، مرداد 1397، صفحه 8-10 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2018.66282 | ||
تاریخ دریافت: 28 آذر 1397، تاریخ پذیرش: 28 آذر 1397 | ||
اصل مقاله | ||
سوسن طاقدیس مثل همیشه ننهبز بزرگ چند روزی پیش خانمبزی و بچهها ماند. روز سوم یکدفعه از جا بلند شد، شال و کلاه کرد و خواست که بقچهاش را بپیچد و به خانهی خودش برگردد. خانمبزی و بچهها هم مثل همیشه غصهدار شدند. حبهی انگور اشکش را پاک کرد. دماغش را بالا کشید و گفت: «ننهبز بزرگ چرا پیش ما نمیمانی؟» ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! خانهام بیسر و سامان است. سه روز است که به گلدانهایم آب ندادهام.» شنگول گفت: «خب ننهجان میرویم گلدانهایت را میآوریم اینجا.» ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! مرغ و خروسهایم هم هستند. فقط به اندازهی سه روز برایشان دانه گذاشته بودم.» منگول گفت: «خب آنها را هم میآوریم.» ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! فردا زمستان میرسد. من به کرسی و لحاف و تشک و متکای خودم عادت دارم.» خانمبزی گفت: «خب آنها را هم میآوریم. همهچیز را میآوریم.» ننهبز بزرگ گفت: «همهچیز؟ مگر میشود.» شنگول و منگول و حبهی انگور گفتند: «بله که میشود. ما سه تا دیگر بزرگ شدهایم زورمان زیاد شده.» ننهبز بزرگ گفت: «نه! نمیشود. راه دور است. اگر یک گاری داشتیم میشد.» حبهی انگور گفت: «این آقاگرگه یک گاری دارد. کاش گرگ خوبی بود و گاریاش را به ما میداد!» همه رفتند کنار پنجره و آقاگرگه را دیدند که روی گاریاش نشسته بود و داشت با صدای زشتش آواز میخواند و میگفت: «بازم میرم سراغشون/ میگیرمشون میبرمشون/ میخورمشون چه آسون/ میخورمشون چه آسون.» بعد داد کشید: «صبر کنید. همین روزا این ننهبز بزرگ برمیگرده به خونهی خودش، اون وقت...» و باز زد زیر آواز و خواند: «بازم میرم سراغشون/ میگیرمشون میبرمشون/ میخورمشون چه آسون/ میخورمشون چه آسون.» و بعد بلند شد، روی گاری ایستاد و بشکن زد و قر داد. ننهبز بزرگ عصبانی شد. خونش به جوش آمد و گفت: «خیال کردی آقاگرگه... خواب دیدی خوش باشه.» بعد شالش را محکم گره زد، عصایش را برداشت و از خانه بیرون دوید و رفت سراغ گرگه. ننهبز بزرگ رسید کنار گاری، عصایش را بلند کرد و زد به لمبر گرگه و گفت: «آهای آقاگرگه!» آقاگرگه یک متر از جا پرید. از ترس خودش را از گاری پایین انداخت و پشت الاغش قایم شد. ننهبز بزرگ گفت: «نترس... آمدهام گاریات را قرض بگیرم. به جایش یک سبد کلوچه میآورم.» گرگه یاد کلوچههای سفت و سنگی او افتاد و گفت: «نمیشه؛ یعنی میشه؛ ولی کلوچه نمیخوام. به جاش یک کاسه آش سبزیِ خانمبزی را میخوام.» ننهبز بزرگ گفت: «باشه. چه بهتر، تا شب آش خانمبزی جا افتاده.» و افسار الاغه را گرفت و راه افتاد. بچهها با خوشحالی دویدند و سوار گاری شدند. خانمبزی هم آش را کنار آتش گذاشت تا جا بیفتد و خودش هم سوار گاری شد و همه راه افتادند. ننهبز بزرگ هم خوب بلد بود گاری براند. آقاگرگه هم تا شب مات و مبهوت جلوی خانه نشست تا وقتی که آنها برگشتند. آب دهانش را قورت داد و خواند: «آش آش، آش ماش.» وقتی آنها برگشتند، گاری پر بود از گلدان و مرغ و خروس و لحاف و تشک و یک دنیا خرت و پرت. گاری را خالی کردند. همه گرسنه بودند. آش خوردند و یک کاسه آش هم به آقاگرگه دادند و یک سبد بزرگ سبزی و کاه و جو هم گذاشتند جلوی الاغه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |